دیکته نانوشته غلط ندارد“-علی دروازه غاری“
„دیکته نانوشته غلط ندارد“
بمناسبت هفتمین گردهمایی سراسری درباره کشتار زندانیان سیاسی در ایران 29 سپتامبر تا اول اکتبر- هانوفر آلمان
این بار هانوفر آلمان در تدارک برگزاری هفتمین گردهمایی سراسری در باره کشتار زندانیان سیاسی در ایران است. بر اساس گزارشات و پیگیری از روند ثبت نام ها و حضور افراد از کشورهای مختلف دنیا این گردهمایی با استقبال خیلی خوبی روبرو شده است. جای امیدواری هست که این گردهمایی نه تنها بتواند مجمع محکم و آشکاری در افشای جنایات رژیم اسلامی باشد، بلکه صدای رسایی برای حمایت از زندانیان سیاسی در بند که تعدادی از آنان هم اکنون در اعتصاب غذا به سر میبرند، باشد.
نگاهی گذرا به شش گردهمایی های گذشته، نشان از آن دارد که در طول برگزاری این گردهماییها نکات قابل تامل فراوانی مورد توجه شرکت کنندگان و برگزار کنندگان گردهمایی قرار گرفته است. شاید عدهای توقع داشتند یا دلشان میخواست گردهماییها در همان ایستگاه اول متوقف میگشت و یا با عدم استقبال جمعی مواجه میشد. شاید عدهای توقع داشتند فشار و حجم کار باعث سرخوردگی ی برگزار کنندگان میگردید. ممکن است عدهای هم توقع داشتند، با توجه به هزینههای سرسام آور و عدم پذیرش کمکهای امپریالیستی و کانونهای دست غیبی شان از طرف برگزارکنندگان، این امر موجب ناامیدشدن برگزارکنندگان گردهمایی گردد. عدهای آرزو داشتند با سانسور و بایکوت موجود از طرف نیروهای چپ و راست جنبش (البته در اینجا جریانات چپ و راست جنبش کمونیستی ایران مد نظر است که جریاناتی مثل سلطنتطلبها، تودهای اکثریتیها و نیروهای ضدانقلاب در آن جایی ندارند) برگزار کنندگان خسته و منزوی گردند و… اما زندانیان سیاسی مقاوم جان بدر برده از کشتارهای دهه ی شصت، نیروهای مبارز و انقلابی و نسل جوان بر آمده از قلب مبارزاتی ی ایران نشان دادند همانطور که در کران مبارزه و در دل شرایط سخت جامعه و زندانهای ایران توانستند از عهده وظائف خود بر بیایند در این کار هم این توان و قدرت را دارند که بدون اتکا و وابستگی مسیر درست را ادامه دهند (با تمام سختیها و ایراداتی که وجود داشته). البته لازم به ذکر نیست که „تنها دیکته ی نانوشته غلط ندارد“. آنچه ما را دلگرم تر و ممصمم تر میکرد نداهای درون مرز بود که ما را به جدال با جنایات رژیم اسلامی و آشکار کردن کشتار عزیزانمان مشوق بود.
از همان گردهمایی اول که دستاورد های فراوانی به همراه داشت عدهای شمشیر را از رو بستند (اگر چه تا به امروز هم همچنان با گردهمایی مقابله میکنند) و عدهای هم آگاهانه یا نا آگاهانه به آنها پیوستند. البته جای گلهای نیست چرا که اگر غیر از این بود باید به ماهیت گردهمایی شک برده میشد. این همه نشان دهنده آن است که گردهمایی مسیر درست خود را پیدا کرده و بدون وابستگی به این یا آن دسته و گروه و بدون دریافت کمکهای امپریالیستی به راه خود ادامه میدهد. تریبون گرفتن از امپریالیستها سادهترین کاری است که عدهای از افراد در آن تبحر ویژهای دارند و اگر قرار بر این بود که رفقای ما هم به این خفت تن دهند؛ کافی بود گوشه چشمی به بنگاههای خبرپراکنی امپریالیستی نشان میدادند تا این تریبونها جولانگاهشان میشد. اما معیارهای کمونیستی و انقلابی و پرنسیپهای مبارزاتی برگزارکنندگان گردهمایی نشان داد که مرزبندی با رسانههای ارتجاعی چگونه است و باید چگونه باشد. چرا که ما رژیم جنایت کار اسلامی را حلقه ای از نظام سرمایه داری جهانی میبینیم. برای آشکار شدن این امر به پیشگفتار کتاب „زیستن در سرسرای مرگ“ رجوع کنید.
استقبال گسترده از اولین گردهمایی که نطفههای اولیه ی ثبت تاریخ و ابقای حافظه ی تاریخی آن در حال ساخت بود با حضور هنرمندان، نیروها و جریانات انقلابی و افراد مبارز مستقل، نشان داد این حرکت میتواند بر بستر درست خود تداوم داشته باشد. نیروهایی که برای تماشای عقیم ماندن حرکت مستقل زندانیان سیاسی انتظار میکشیدند و جریاناتی که تور خود را برای صید گردهمایی گسترده بودند با شکست روبرو شدند و از همان ابتدا علم مخالفت و نفی دستاوردهای گردهمایی را برافراشتند. در گردهمایی های بعدی، تردیدها و دو دلیها در بین جریانات و نیروهای انقلابی رنگ باخت و گستردگی حضور طیفهای مختلف و اعتماد به تواناییهای برگزارکنندگان و همیاران و همکاران در شهر ها و کشورهای مختلف را در پی داشت. حضور خانوادهها، نیروهای جوان و نسل نو، فرزندان رفقای جان فدا و حضور سخنرانان از کشورهای مختلف نشان دهنده ی تلاش و ارتباط گیری با نیروهای مترقی و انقلابی هم درخارج از ایران و هم داخل را نشان می داد و این خود بیانگر تلاش فراوان و ارتباط گیری با افراد غیرفارسی زبان بود. ولی باز هم قبل و بعد از هر گردهمایی حمله به برگزارکنندگان گردهمایی با وسعت روز افزون ادامه داشته و در آینده هم ادامه خواهد داشت. البته نا گفته نماند که در کنار این حضرات افراد دلسوزی هم بودند که در جهت باروری و گستردگی گردهمایی انتقاداتی به جا و به درستی (به صورت کتبی و یا حضوری) انجام میدادند. حال گردهمایی هفتم در پی است و جالب اینکه کسانی که هر دو سال یکبار سر و کلهشان در اینترنت پیدا میشود، قبل از اعلام برنامهها حملات خود به گردهمایی را شروع کردهاند. باید خاطر نشان ساخت که در کاستی ها و نقصان برنامه ها هیچ شکی نباید کرد، اما آنجا که اعتقاد به سوسیالیزم و همگامی حکم میکند باید که نقدی رفیقانه و انسان منشانه آغاز کرد.
مثالهای بسیار زیادی میتوان زد که گردهمایی صرفا سخنرانی ی فلان کس یا تحقیقات شخص ثالثی نیست بل گاها احساسی است که هیچگاه نمیتوان در هیچ نثر و یا نوشته ای توضیحش داد. احساسی که حتا بسادگی نیز نمیتوان درکش کرد. دیداری تازه با کسی که سالها در هولوفدونی با هم بودید و شب و روز را با هم در یک سلول یا در یک بند سر کردید. برای هم و یا با هم، کتک خوردید. با هم ناهار خوردید و در آن فضای بسته و شلوغ سرد زمستانی یا گرمای وانفرسا ی تابستان نفس کشیدید. حمام رو با هم گرفتید. چای سرد و کافور دار زندان را با هم تقسیم کردید و تفاله ی خشک را بین روزنامه پیچیدید و از مرحمت اختراع „قاسم ابیانه“ با عینک و آفتاب روشن کردی و بعنوان سیگار کشیدی. سرما خوردگی را هم با هم شریک شدید. تنها فکری که در مغزت مانده آنست که این طرف قرار بود اعدام بشود یا شاید هم شده بود اما الان سور و مور و گنده جلوی تو ایستاده است و هاج و واج نگاهت میکند. نمیدانی که خواب میبینی یا اینکه یک عمر در خواب بودی. چه را باور باید کرد؟ پیش فرضهای ۲۵ ساله را باید یقین کرد یا چشمان ناباورت را؟
چند سال پیش با همایون رفته بودیم مونترال-کانادا و بعدش قرار شد که سفری هم به تورنتوی کنیم. چرا که قرار بود „چریکهای فدایی“ سالگرد دههی شصت را برقرار کنند. من «علی آزاد» رو از پالتالک میشناختم. تا به حال هم او را ندیده بودم اما می دانستم که در تورنتو زندگی میکند. بهش زنگ زدم که در فلان روز در تورنتو خواهم بود و از دیدارش خوشحال خواهم شد. کلی عذر خواهی کرد که نمیتواند بیاید و بعدش گویا معلوم شد که دلش نمیخواست توی اینگونه برنامهها شرکت کند. از من اصرار و از او انکار. به او گفتم که من با یکی از دوستانم میام که خوشحال میشوم او را هم ببینی. از بچه های زندان است واسمش همایون ایوانی است. علی بعد از یک مکث بلند بیکباره وسط حرف من پرید که: «فامیل همایون، آزادی بود و اسم کوچک ایوانی هم مجید». انگار سکوتی را در صحبتهایش درک میکردم. سکوتی همراه با کنجکاوی و ناباوری. مکث زیادی نکرد ولی گویا از روی کنجکاوی میخواست به دیدار ما بیاید. انگار این اسم یک جوری آزارش میداد.: „ببینم چی میشه“. „اگه اومدی اونجا ما یک میز کتاب داریم و من هم از همه خوش تیپ ترم.“ با خنده بهش گفتم. بعدقاه قاه زدم زیر خنده.
چارلی چاپلین در یکی از فیلمهایش که بهگمانم «در جستجوی طلا» بود توی یک کافه زنی رو میبینه که در حال آمدن به طرفش بود. زن زیبایی با آغوشی باز. چارلی دست از پا نشناخته، آغوشش عاشقانه برای زن زیبارو باز کرد. زن با دستانی باز که انگار میخواست چارلی رو بغل کنه به طرف مرد غول اندامی (پشت سر چارلی) رفت. من هم علی آزاد رو این گونه دیدم. محوطه بیرون سالن خالی و بزرگ بود . همه به داخل سالن رفته بودند. کس دیگری در محوطه ی بیرون از سالن نبود جز یک نفر. حدس زدم که علی باشه. حدود ۱۰ متری با هم فاصله داشتیم. صداش کردم : „علی آزاد؟“. به طرف من اومد اما همچنان که تو فیلم، چارلی متحیر مانده بود، من هم منگ و مات ماندم. همانطور که دختره از کنار چارلی عبور کرده بود و به طرف یکی دیگه رفته بود، علی هم از کنار من عبور کرد. علی بدون اینکه اصلآ محلی به من بگذاره یک راست رفت سراغ همایون. همدیگر را بغل کردند و شروع کردند به خوش و بش کردن. من گویا به فراموشی سپرده شده بودم. بیست و پنج سال پیش از هم جدا شده بودند و این نمیدانست که اون یکی زنده هست یا نه. هیچکدام از سرنوشت همدیگر خبر نداشتند… گردهمایی اگر هیچ چیزی نباشد جای خوبی است که رفقای زندان همدیگر رو بیابند. من همایون را که از سال شصت ندیده بودم سال 2005 در کلن پیدا کردم. تو گوتنبرگ هم چند تا از رفقای زمان شاه بعد از دهها سال همدیگر رو بغل میکردند.
وقتی میخواستیم به یک پناهندهای تو مالزی کمک کنیم، میگفت هم خالهاش و هم شوهر خالهاش سالهای شصت زندان بودند. بعد از رد و بدل کردن اسامیشون فهمیدم که از عزیزان من بودند. من همیشه فکر میکردم که طرف توی زندان بریده بود و به همین دلیل وقتی تو ایران باهاش تماس میگرفتم با من راحت صحبت نمیکرد. در گردهمایی گوتنبرگ بود که به اشتباه بزرگ و نابخشودنیِ خودم پی بردم. باهاش بزرگ شده بودم و تو اوین دو ماهی با هم بودیم و طرف منو به جا نمیآورد. حالا فهمیده بودم که میخواسته همه چیز رو فراموش کنه. میگفت اما هر کاری میکنم نمیتونم. به همین دلیل بعد از سالها مکاتبه و مکالمه داره خاطراتش رو مینویسه.
گویا یکی از این „حضرات“ قبل از ترک محل برگزاری مراسم در گوتنبرگ به همایون گفته بود که „برنامه خیلی خوب بود، دستتون درد نکنه و خسته نباشید“ اما وقتی علی از او که تازه از گوتنبرگ سوئد برگشته بود پرسیده بود که برنامه چطوری بود، از جواب این „حضرت“ شدیدا ناراحت شده بود. چرا که او بهش گفته بود که „اینها (برگزار کنندگان کشتار سراسری تو گوتنبرگ) همشون تودهای هستند. بابا اینا یه مشت آدمهای راست و بی خطرند. همهی سخنراناشون از دم تودهای و اکثریتی بودند.“
راستش این برچسب زدن شدیدا علی رو ناراحت کرده بود. علی در جوابش گفته بود که «اگه همهی عالم راست و تودهای باشند این بیژن ما (منظورش من- علی دروازه غاری بود) هیچ استخون توده ای مودهای نداره. من باهاش زندگی کردم و سی ساله که میشناسمش. خط راست رو خوب خوب می فهمه. با خزعبلاتی مثل „راه رشدغیرسرمایهداری“ و „جمشید مساوات“ و کتابش که سالهای 1360-1359 قرآن اکثریتیها شده بود، هم خیلی خوب آشناست».
راستش از این که „آنچه که میکنم یا میکنیم، تخطئه میشه“ یا „از مجبتهای بی دریغ علی ی عزیزم“ بود که گریهام گرفت. علی برخلاف من، علیرغم تمامی ی انتقادهایش به مرکزیت سازمان چند سال بعد از غائلهی ۴ بهمن کردستان با سازمان مانده بود. علی به خاطر کوششهای بیدریغ و سواد بالایش، رده ی بالایی در سازمان پیدا کرده بود. اما بعدها علیرغم جداییش از سازمان هنوز همچنان به آرمانهای انسانی و عدالتخواهی وفادار مانده است. بچههاش منو «عمو بیژن» صدا میکنند و با آنکه هزاران فرسنگ با من فاصله دارند، گلهگیهایشان از پدر و مادرشان را با من در میان میگذارند. خلاصه آنکه من به علی و علیها افتخار میکنم و ممنون که اگر در برنامههامان شرکت نمیکنند، حداقل حمایتی بیدریغ از کوششهای ما میکنند.
آنچه که مرا آزار میداد نه تشابهات و تعلقات سابق این „حضرت“ به سازمانی که ما هر دو طرفدارش بودیم بلکه سخن از زبان کسی بود که خودش در سن کودکی سالها در زندان رژیم جنایت کار رژیم زندانی کشیده بود. درد آن بود که چگونه یک زندانی به خود اجازه میداد که ما را غیابا محکوم کند. کسی که خود از آزادی بیان عقیده و محکوم کردن دادگاههای غیابی دفاع میکند، ایکاش شهامت آنرا داشت یا نقدش را رو در رو میکرد و یا اینکه آستین را بالا میزد و ما را به راه چپ راهنمایی میکرد.
البته در مورد این „حضرت“ باید منصف بود چرا که یک نفر دیگر در پالتاکی که دو نفر از بچههای گوتنبرگ چند ماه بعد از گردهمایی ی گوتنبرگ در بی آبرو کردن ما گذاشته بودند، ما را به „پول گرفتن از رژیم جمهوری اسلامی در خراب کردن تاریخ کشتار دهه ی شصت“ متهم کرده بود. این „حضرت“ اما ما را به تودهای و اکثریتی متهم کرده بود (اگرچه حزب توده و همپالگیهای اکثریتیاش نوکر بی جیره و مواجب ج.ا. بودند).
انگلس میگوید که „تاریخ دوبار تکرار میشود یکبار به صورت تراژدی یک بار هم بصورت کمدی“. تاریخ و سرنوشت ما برابری طلبها اما همیشه و هر روز تکرار میشود، آن هم فقط به صورت „تراژدی“. این بار یکی از عزیزان خوب، کسی که با تمامی ی کهولت و کسالت، هنوز دست از کار برای آزادی ی کارگران و زحمتکشان بر نداشته و شدیدا فعال هست ایمیلی به من زد که:
„درود بر تو علی جان و سپاس از لطف و محبت و توجهت …… من تقریباً از همان ابتدا در تمامی یادمان های جانباختگان دهۀ 60 توسط رفقای گفتگوهای زندان شرکت کردهام و تا آنجا که توانستهام کمک و همکاری هم کردهام، اما از همان ابتدا سئوالی برایم مطرح بود ……. علی جان، من این مطالب را با تو به عنوان درد دلی رفیقانه مطرح کردم که چون فکر می کنم به عنوان بچۀ جنوب شهری عاقل تر از دیگرانی (زیاد هم مطمئن نیستم!!!) در میان گذاشتم و درخواست و انتظارم هست که اگر این نکات را درست می دانی، هر طور که صلاح میدانی آنها را با رفقای برگزار کننده مطرح کن.….“
نمیدانم این روزها چرا هر چند یکبار اشکم باید در بیاید. گویا ما، انسانهای سیاسی و برابری طلب (همچون تمامی ی زحمتکشان دنیا) فقط برای زجرکشیدن آفریده شدهایم. ما خوشی و شادکامی را برای تمامی مردم دنیا و موجوداتش میخواهیم اما انگار باید تمامی ی زجر و بدبختیهای دنیا را روی کول خود حمل کنیم. من اگر چه خوشحال بودم که این عزیز مشکل و نظرش را با من در میان میگذاشت ولی ناراحت که چرا اصلا چنین شکی در او ایجاد شده بود؟ انگار ما باید برای هر کارمان ثابت کنیم که „چنین هستیم“ و “ آن چنان نیستیم“. از سوی دیگر نامهی اعمال ما هر روز باید برای تک تک سیاسیون محک بخورد و هر روز کوششهای روزهای قبلمان هم کلا به فراموشی سپرده شود. گویا باید از دم مسجد رد بشویم و به آخوند محل دست خیسمان را نشان بدهیم که وضو گرفتهایم.حال اگر طهارتمان از بن خراب باشد مهم نیست.
برای تخطئهی ما هر دو سال بهانهای است و هر بهانهای از ناکجاآبادی ناآشنا. آنها که گاو را تنها با دیدن شاخش میتوانند از خر تمیز بدهند دوباره یابوی خود را در خیابانها نمایش گذاشته اند. از به رژیمی چسباندن ما، تا تودهای خواندنمان و اینروزها سکتاریست نامیدن ما. در این منظر گویا هیچ بهرهای به هیچکس نرسیده جز رژیم جنایت کار جمهوری اسلامی. این روزها هم آواز چپروی و سکتاریست خواندن ما، بهانهای شده است که به نظر من دوباره هیچ سودی عاید کسی نخواهد کرد، جز رژیم جنایتکار اسلامی. به گمان من این رفقا که بعضاً انسانهای دلسوز و فداکاری هم هستند، چند راه در پیش دارند:
۱- ما را به حال خود رها کنند. بگذارند ما با هر آنچه در چنته داریم نگذاریم تاریخ جنایات رژیم اسلامی در کشتار تمامی ی دگراندیشان فراموش شود.
۲- خود هیمهای علیه کلیت نظام سرمایهداری جنایت کار اسلامی برافروزند. با آرزوی پیروزی برایشان دستشان را به گرمی میفشاریم و هر کمکی از دست من و یا ما بر بیاید ،با توجه به شرط عدم همبستگی با رژیم شاه و شیخ و بنگاههای خیریه ی امپریالیستی، صادقانه همکاری خواهیم کرد.
3- زمانی که کمیته ی برگزاری اعلام میکند که مطالب سخنرانی یا پیشنهادات خود را برای کمیته برگزاری بفرستند. لطفاً چنین کنند نه اینکه ساکت در کنار بمانند.
4 – به جای اینکه در خفا و گوشه ای نشسته و همچون توده ای ها و بی پرنسیپ ها، انگ های سیاسی بزنند، از خلوت خود در آیند و پرچم انتقاد از ما را صادقانه برافرازند. پیشنهاد برای بهبودی و راه کار بدهند و به امید آنکه ما با هم بتوانیم جنایات و کشتار تمامی ی به خون خفتگان خلق را در این چهل سال آشکار کنیم.
„از رند زاکان است که: یکی پرسید قیمه به قاف کنند یا به غین؟ – گفت ای برادر غین و قاف بگذار که قیمه به گوشت کنند.“ (گزینه اشعار احمد شاملو- انتشارات مروارید چاپ پنجم سال 1380 ص 32)
من از طرف خودم از تک تک همه ی آنانی که در افشای این جنایات کوشا هستند، صمیمانه تشکر میکنم. بهگمانم کمیتههای برگزاری در شهر و کشورهای متفاوت، در تمامی ی این سالها نقش انکار ناپذیر عملی در افشای نظام سرمایهداری جمهوری اسلامی داشته اند. به امید همبستگی! اگر نه، اما حداقل کوششی همگانی در افشای رژیم جنایت کار اسلامی در کشتار همهی آنان که به رژیم «نه» گفتند داشته باشیم. بگذار به تمامیی دنیا بگوییم که چگونه انسانهایی از جان گذشته و برابری طلب از هر اندیشه و تعلقات گروهی بر آرمان خود ایستادند و در بیدادگاههای ۳ دقیقه ای (اگر بیدادگاهی بود) محکوم به اعدام شده و به دار آویخته یا تیرباران شدند.
.بگذار بگوییم با ما، با خانوادههای ما و با مردم ما چه کردند
علی دروازه غاری
سپتامبر ۲۰۱۷