انسانی که دردِ انسان داشت. در سوگِ عمر محمدی -کاوه
در سوگ عمر محدی(کاوه)- انسانی که دردِ انسان داشت
من خویشاوند هر انسانی هستم که خنجری در آستین پنهان نمیکند. نه ابرو درهم میکشد نه لبخندش ترفند تجاوز به حق نان و سایهبان دیگران است. احمد شاملو
دوستان، رفقا!
من به درخت توت كهنسالى فكر مى كنم كه همسايه ى كوچه و خانه ى عمر محمدی و سايه سار كودكيهاى انسانى پيشرو بود كه همه ى حلاوت مرامش را از شيره ى جان و ميوه ى آن درخت، در رگ و ريشه اش ذخيره كرده بود. سادگى، شرط اول زيستن است. و اين منش به وضوح در گفتار و کردار رفيق عمر به چشم مى آمد. راستى رنجش كجاست!؟ دوست خوبم! بيدار شو، بيدار شو تا دانش نرنجيدن را از تو بياموزيم. بيدار شو و بنويس. ما هرگز نفهميديم که لحظه ها برنخواهند گشت. ما هرگز نفهميديم قدر لحظه هایی را که با دوستان جانى و دلى خود سپری کردیم. برخی از ما نخواستیم بیشتر اندیشه کنیم، پیش از آن كه زبان به صحبت بگشاییم. ما کمتر گوشی شنوا داشتيم.
رفيق! ما به حافظه ى تاريخى كه از زبان تو و با قلم حقيقت نوشته می شد کمتر اعتماد کردیم. بگذاريد با مروری در گذشته به عالم لبخند بازگرديم… „شيته گيان“ (ديوانه جان) اين همان لقبى بود كه من در عالم دوستى و رفاقت به تو داده بودم و „سلطان خانم“ نیز لقبى بود كه تو به من داده بودى.
عجب جهان بى رحمى داريم ديوانه جان!؟ كجايى؟ دارم می شنوم كسى مى پرسد: „چونى ژيره؟“ (چطورى دانا) اين دست شوخيهاى تو مرهمى بر تمام زخم هاى روحى و روانى بود كه چون آبى بر آتشِ دل ريخته مى شد.
اين دنيا براى تحققِ آمال و آرزوهاى تو چه كند حركت مى كرد. تو كه پر از شوق پرواز و آزادى بودى. در واقع اشك ريختن از سر غفلت و در ظاهر، عادت روزمره ى نوعى زيستن است كه انگار باور دارد؛ مرگ براى او نيست. اما تو با شیوه ی خود به همه فهماندى كه چگونه بايد گذشت داشت. رفيق جان! دير شده، خيلى دير. و فقط، افسوس و آه و حسرتِ نبودن ات باقی است.
رفيق عمر محمدی، از همان اوان جوانى، زمانى كه ده سال بيشتر نداشت، با الفباى مبارزه، مشق آزادى را آغاز كرد. او كه دانش آموخته ى ژین و ژیانِ پدر بود، سال چهل و دو با مفهوم سلول و شكنجه و زندان از زبان پدرش كه از قربانيان نظام پوسيده ى استبدادی شاه شده بود، آشنا شد. خط مشى مبارزاتی و تلاش برای تحققِ اهدافش را در گستره ی مبارزه طبقاتى پيش بُرد. رفيق عمر و خواهر و برادرانش همه گرايش به چپ داشتند. من، بعدها همبند روناك خواهر عمر شدم كه زير شكنجه و در زندان دچار مشكلات روحى شده بود و بر خلاف آنچه تصور مى شد تاكتيكی در كار نبود. همچنين برادرش را در يك تصادف ساختگى كشتند.
رفيق عمر هيچگاه دست از مبارزه برنداشت و تلاش پر شورش برای آزادی و عدالت، سر باز ایستادن نداشت. اين شوريدگى آنقدر عميق بود كه او در گفتار و نوشتار و عمل گاه تند روی میکرد. او روندِ خرد و آگاهی را در افكار توده ها، سريع مى خواست. او می خواست این آگاهی را تبديل به عمل كند. و این آرزو که این آگاهی در روند جاری ی خویش، به جنبشی همه گير تبديل شود، چقدر در جان و اندیشه ی او قوی بود. و نادیده گرفتنِ این آرزوهای بیدار و آزاد در جان او چقدر تلخ بود. اما تمام اين رنجها و مصيبت ها و دشواری های مبارزه، باعث نشد كه تو رفيق شفيق دست از طنز و شوخ چشمی، برای شیرین تر کردنِ زندگی بردارى. تو همواره دنبال مفرى بودى كه لبخندى بر لبى بنشانى.
رفيق عمر و خانواده ى او را سال ٢٠١٢ در خانه ى دوست مشترك و همبند سابقم در برلين ديدم. همانجا بود كه برای ایجاد شادی در میان جمع، مسابقه ى جوك گفتن را گذاشت و بعد از كَل كَل كردن زياد، آخر سر گفت: „واى! تسليم! من حريف جوكهاى مينو نمى شوم.“ مهمان نوازى گرمش را هرگز فراموش نخواهم كرد. سالها در دنياى مجازى، پیوند های او حقيقى بود و او حقيقت افكار خود را بى ريا، زير عكس و پستهاى من و سایر دوستان، با تفصیلات و دقت مى نوشت. وقتى نیز با اعتراض من مواجه مى شد كه: كسى كامنت طولانى نمى خواند، مى گفت: „نخوانند! مُردم كه مى خوانند.“
كمتر روزى بود كه به ليست دوستانش در فضای ارتباطی ی مجازی، مطلب نفرستد كه همه و همه با بيقرارى و شوريده سرى و از سر اعتقاد به آرمان و آرزوهایش نوشته مي شد. گاه به شوخى به وی می گفتم: „قلم هایت دوباره چه سریع و روان شده اند.“ و او باز می خنديد و مى گذشت و باز مى نوشت.
نوشته هاى عمر پر از فرياد بود و سرخ. عمر رفت ولى هست. عمر ديگر نمى نويسد، اما نوشته هاى روزانه ی او كه دنيايى از خواسته هاى به حق و انسانى او بود به يادگار مانده است. باشد كه راهش پر رهرو و ياد و نام عزیزش در خاطر انسان های دوستدارِ آزادی و عدالت و انسان، بماند.
مينو هميلى