یاد رفیقان را گرامی بداریم ! (قسمت آخر) سیامک امیری
کتاب یاد رفیقان را گرامی بداریم روایتی از مبارزات و مقاومت نیروهای انقلابی و کمونیست علیه نظام سرمایه داری جمهوری اسلامی
این کتاب جهت باز نشر برای ما ارسال شده است از این رو سعی خواهیم کرد این کتاب را در چند شماره در اختیار شما
خوانندگان عزیز قرار دهیم
گفتگوهای زندان
بزودی خود را در چند متری رودخانه یافتیم. آماده شدیم که کفش و جوراب را در بیاوریم تا از رودخانه عبور کنیم. من و رحیم از رود خانه گذشتیم. ناگهان در پیچ کوه، روی جادهی چسب رودخانه نور چراغ چند ماشین پیدا شد.
رحیم گفت:
“ همین جا کنار سنگهای رودخانه دراز بکش و جُم نخور!“
فاصلهی رودخانه تا جاده ۶- ۷ متر بیشتر نبود، در آن موقع من و رحیم مشغول پوشیدن کفش و جوراب بودیم. هوا هم رو به تاریکی میرفت. سعید و کریم عقب تر ازما دو نفر بودند. کریم جلوتر از سعید بود و فرصت نکرده بود برگردد. گویا وسط رودخانه گیر کرده بود. در آن لحظه ما دو نفر اطلاعی از وضع آنها نداشتیم. کوله پشتی من قرمز رنگ بود. رحیم سریع کوله پشتی را از من گرفت و زیر شکم خودش آن را مخفی کرد. حالا از ما چهار نفر دو نفر در چند متری جاده مخفی شده ایم، یکی وسط آب مانده، یکی آن طرف رودخانه بود. از بالای سر ما یک ماشین بزرگ برف روب خیلی آهسته مشغول پاک کردن جاده بود. گاهی نور چراغاش درست از بالای سر ما رد میشد و باز به سمت دیگر می چرخید. ما فکر کردیم اشتباه دیدیم و فقط همین یک ماشین است. ماشین قدری از ما دور شد. انگار داشت به عقب بر میگشت. رحیم کمی سرش را بلند کرد و به زبان کُردی چیزی گفت. درست نفهمیدم ، انگارگفت: گاومان زائید.
وبعدگفت:
„مثل این که متوجه ما شده اند. چند چراغ دیگر هم دارند از دور نزدیک میشوند. از دورتر بُریده بُریده، یکی دو بار صدای کریم شنیده میشد. صدایش باآه و ناله بود و به زبان کردی چیزی میگفت.“
رحیم عصبی شده بود و میگفت:
لعنتی صداتو بنداز!
رحیم سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت:
سرت را ببر نزدیک سنگهای رودخانه
او با خود یک کلت چهارده کمری داشت که دردستاش گرفته بود؛ اما تنها اسلحه ی من همان عصا بود و یک قرص سیانور. کریم هم یک کلت کمری قدیمی داشت و سعید هم فقط عصا. در یک چنین شرایطی با گذشت هر ثانیه، هزار فکر به مغز آدم خطورمیکند و تصمیم گیری بسیار دشوار است. حدود ١۸ تا ٢٠ دقیقه گذشته بود و از بالای سر ما ۸- ۹ ماشین ارتشی به دنبال جاده پاک کن با سرعت و فاصله کم از همدیگر در حرکت بودند. خوشبختانه هیچ کدام متوجه ما نشده بودند. آنها کمی که دور شدند باز صدای نالهی کریم شنیده می شد.
رحیم گفت:
تو از جایت تکان نخور.
به زبان کردی هم چیزی به کریم گفت که نفهمیدم.
کریم میگفت:
برگردید آن طرف رودخانه
رحیم میگفت:
شاید پاسداران و یا ارتشی ها که از جاده گذشتند متوجه ما شوند وبرگردند .
پایم یخ زده بود. آب سرد پاهای کریم را نیزبی حس کرده بود. وسط آب مانده بود و قدرت حرکت نداشت. حالا با صدای بلند کمک میخواست. چیزی مثل سایهی سعید آن طرف رودخانه پیدا بود. اما کریم تا کمر توی آبِ یخ چسبیده بود به یک قطعه سنگ. من فقط نالههای او را میشنیدم. رحیم برگشت به طرف آب به قصد کمک کریم. ما باز ۶- ۷ دقیقهای ساکت مانده بودیم تا اطمینان پیدا کنیم ماشینها برمیگردند یا نه؟ این مدت طولانی باعث شده بود کریم درهمان حال یخ زده گی و بی حالی وسط رودخانه بماند. رحیم به او رسیده بود و کشان کشان او را از آب بیرون میکشید. سعید هم خودش را به این طرف رسانده بود. کریم نالان تکرارمی کرد، فلج شدم.
رحیم از کریم پرسید: “ کلتات را چکار کردی؟
گفت:
“ خیس شده دیگر به درد نمیخورد“
سعید و رحیم تجربهی خوبی داشتند سریع جورابهای خودشان را پای کریم کردند و دست او را گرفتند و گفتند: „سریع باید از جاده بپریم“
روبمن هم گفتند :
“ تو هم باید سعی کنی راه بروی و گرنه فلج میشوی“
همگی خیس و با سر و وضع بهم ریخته وگل مالی شده با سرعت و کشان کشان کریم را به آن طرف جاده بُردیم و از شیب کوه شروع به کشاندن خود به بالا شدیم.
باید هر چه سریعتر حرکت میکردیم چون ممکن بود باز ماشین بیاید یا ماشین برگردد و در آن شیب جای پنهان شدن هم دیگر نداشتیم. با تمام توان در تلاش بودیم. رحیم در جلو ته عصا را با دو دستاش گرفته بود و میکشید. سر عصا دست کریم بود، من و سعید هم از پشت کریم را بجلو هول میدادیم. خوشبختانه آن وضع هیجانی و گریز باعث شد کریم بتواند روی پاهای خودش بایستد و پس از حدود دو ساعت توانستیم خودمان را بالای دره برسانیم. صدای نالهی کریم اما هنوز تمام نشده بود.
بعد از سر بالائی وارد منطقهء فراخی شدیم که از دور کورسوی چراغهای برخی روستاها دیده میشد. سعید آن منطقه را خوب میشناخت. قدری راه رفتیم تا به روستا ی جدیدی رسیدیم. سعید رفت پس از یک ربع ساعت برگشت و گفت: روستا امن است و اهالی همه دوستدار پیشمرگه هستند. توی این فواصل کریم مدام میخواست بنشیند و رحیم نمیگذاشت. تشنه گی شدیدی مرا آزار میداد. میترسیدم برف بخورم .گلویم سرما خورده بود و افونت داشت و سرفه داشتم. چارهای نبود. تشنگی را تاب آوردم تا اینکه همراه سعید وارد خانهی یکی از اهالی شدیم. عجیب بود کریم که تا اینجا راه آمده بود و حرف میزد به محضی که وارد اطاق شدیم با صورت زمین خورد و انگار غش کرد. بعد آب گرم آوردند پای او را با آب گرم مالیدند و ماساژ دادند. کنار تنور گرم کریم بخواب رفت و تا صبح تکان نخورد. صبح که بیدار شدیم دیدیم خوشبختانه کریم قبل از همه بیدار شده است و مشغول تنضیف کلتاش است و اسلحه اش را خشک و تمیز میکند. فردای آن روز باز سعید از اهالی راهنمائی گرفت و همگی راه افتادیم به فاصلهی یک ساعت رسیدیم به روستایی دیگر. متاسفانه اسامی همه ی روستاها یادم نیست، فقط میدانم در غرب مهاباد واقع بودند. اما روستای دیگری بود به اسم „سردره“ این نام برایم آشنا بود و به یادم مانده است. اطراف همدان نزدیک سد شهناز هم روستایی به همین نام سردره وجود دارد.
بالاخره رسیدیم به روستایی که مقربزرگی از حزب دمکرات کردستان ایران آنجا بود. کریم قرار بود دندانهایش را به دکتر نشان دهد. دکتر اما درمقر نبود و رفته بود جای دیگر. میگفتند چند پیشمرگه زخمی شده اند ودکتر رفته به کمک آنها. یک نفر دستیار دکتر مانده بود که مقداری قرص هم به من داد. بعد از استفادهی آنها گلویم بهتر و خون ریزی کمتر شد.
به هر حال دو شب آنجا ماندیم. من و رحیم و سعید از کریم خدا حافظی کردیم. کریم در صدد دل جوئی از من برآمدگفت:
ببخشید ازاینکه در طی راه گاهی عصبانی میشدم.
غروب سردی بود که راه افتادیم. قرار بود سعید خودش را به یکی دیگر از مقرهای حزب دمکرات کردستان برساند و آن جا ازیکدیگر جدا شویم. شبها حرکت میکردیم و روزها در مقرهای حزب و در روستاها استراحت میکردیم.
یک شب از منطقهای عبور میکردیم که روستائیان میگفتند در آن جا درگیری سنگین و شدیدی بین پیشمرگههای حزب دمکرات و سپاه پاسداران پیش آمده است. لاشه ی ماشین های روسی نفربر و جیپهای آمریکائی سوخته هنوز در آن جا باقی بودند. در یک محوطهی وسیع ماشینهای از کار افتاده و سایر ساز و برگ نظامی آلوده به برف و خون به چشم میخورد. میگفتند جریان انتخابات شورای روستا بوده است که یک آخوند همراه پاسداران و ارتشیها قصد داشتند وارد روستا شوند و به خیال خودشان می خواستند تبلیغات اسلامی کنند، که همگی به کمین پیشمرگهها میافتند؛ تعدادی کشته و زخمی واسیر میگردند. چند نفر هم موفق میشوند فرار کنند؛ البته آخوند هم کشته میشود و جنازهاش به دست پیشمرگهها میافتد. موضوع گرفتن اسیر یا در اختیار داشتن جنازهی گشته شدهها در جنگ کردستان اهمیت زیادی داشت. چون پس از آن دو طرف از این طریق میتوانستد اسرای خود را مبادله کنند یا جنازهی نیروهای خود را پس بگیرند. شنیده بودم گاه پیش آمده حزب دمکرات کردستان حاضر بوده چندین نفر اسیر سپاه پاسداران یا بسیج یا ارتش را در مقابل آزادی یکی از فرماندهان نیروی پیشمرگه که اسیردردست رژیم بوده است، مبادله کند. یا چند جنازه را در مقابل تحویل گرفتن یک شهید مبادله کرده است. در این موارد معروف بود که حزب دمکرات کردستان همواره تمام تلاش خود را میکرده است اما رژیم به خاطر استفاده ی تبلیغاتی و ایجاد رعب و وحشت در جامعه، حاضر به مبادله نمی شده است و در مقابل آزادی مثلا چندین اسیر خود ترجیح میداده است که هر بلائی سر مزدوران خود میخواهد بیاید، بیاید ولی برای انتقام جویی وقدرقدرتی حتما فرماندهی پیشمرگه را بجای معاوضه تیرباران کند.
بعد از آن صحنه ی باقی مانده از جنگ و حرف و حکایت ها حول آن سرانجام به روستای قارنا رسیدیم. همان قارنای خونین و همسایهی روستای قالاتان. دو روستائی که با صبرا و شتیلا در فلسطین مقایسهاش میکردند و در این چهار روستا مردم بی دفاع و عادی به دست نیروهای سرکوبگر و نظامی جمهوری اسلامی و اسرائیل قتل و عام شدند. اهالی قارنا و قلاتان فکر میکنم در سالهای ۵۹ یا ۶٠ بود که قتل و عام شدند.
مسیر عبور ما از گورستانی بود که کشته شدگان آن فاجعه آنجا دفن شده بودند. بیشتر گورها بی نام و نشان بودند. اما بر سر چوبهای بلند، پارچه و دستمالهای رنگین در اهتزاز بودند. انگار با تکان خوردن در باد به ما یاد آور میشدند آن فاجعه را هرگز فراموش نکنیم و نبخشیم.
پس از پشت سر گذاشتن قارنا به روستای نسبتا بزرگتری رسیدیم. منزل یکی از بستگان سعید آن جا بود. سعید هم میخواست سری به آنها بزند. ازاین پس مسیر حرکت سعید با ما فرق میکرد، بنابراین مجبورشدیم ازیکدیگر خدا حافظی کنیم و از هم جدا شدیم. باز من ماندم و کاک رحیم که عصا زنان راه افتادیم.
گفتم که رحیم انسان مهربان و خوبی بود. طی راه با حوصله برایم تعریف میکرد. از شرایط و موقعیت منطقه از عملیات های پارتیزانی که خود در آنها شرکت داشته بود واز وضع زندگی خودش میگفت:
„از همسر اولم جدا شدم، حاصل آن ازدواج یک دختر بود که اکنون پیش خانوادهی من زندگی میکند، همسر فعلیام در روستای دیگری است. من تا روستائی که خانهی پدریام آنجاست تو را همراهی میکنم. در آنجا حزب دمکرات کردستان مقر دارد. از آن به بعد حزب بی تردید کس دیگری را راهنمای تو خواهد کرد.“
پس از دو روز به روستای بعدی رسیدیم. به خانهی یکی از آشنایان رحیم رفتیم. منطقهای کوهستانی بود. رحیم میگفت: این منطقه خیلی خطرناک است. روزها دست رژیم است و شبها دست پیشمرگه است. پیشمرگههای حزب دمکرات و کومله هر دو در آن زمان در این منطقه حضور داشتند.
آن شب باز برف بی وقفه بارید. خیلی زیاد بارید. سرمای شدیدی نیز بود. بار دیگرمجبور بودیم از رود خانه بگذریم و گذشتیم و طبق معمول بخشی از لباسهایمان خیس شد. رحیم اسرار میکرد تند راه برویم و گرنه خطر یخ زدن داریم. مه تاریکی همه جا را در خود گرفته بود و شب را سنگینتر کرده بود. حتا چند قدمی هم خوب دیده نمیشد. در فاصلهی کوتاه مقابل مان چیزی مثل سایههای انسان دیده میشد، رحیم گفت:
شاید پاسداران باشند. کلتاش را آماده کرد. جادهای را که طی میکردیم امکان تغییر مسیر نداشت. ناگهان صدای „کیت کوره“ ( کی هستید؟) به کردی شنیده شد. رحیم هم جواب داد:
„خومانیم“ ( خودی هستیم)
آنها سه نفر بودند و جلو آمدند و اسم شب هم با رحیم رد بدل کردند. پیشمرگهی حزب دمکرات بودند. آنها یاد آوری کردند با دقت و هوشیاری بیشتری حرکت کنیم چون در این منطقه هم نیز قیادهایها مقر داشتند. از آنها جدا شدیم و راه افتادیم.
در آن منطقه شبها صدای زوزهی گرگها شنیده میشد. به نظر می رسیدکه بین روستاها، گلههای گرگ با عبور خود قدری برفها راکوبیده و برای ما راه باز کرده بودند. پس از طی کردن آن راه باریک، نزدیک چهار صبح بود که به نزدیکی روستائی رسیدیم. رحیم گفت:
باید این اطراف صبر کنیم تا بلکه یکی از اهالی را ببینیم تا مطمئن شویم روستا امن است، بعد وارد شویم. در این روستاها گاها صبح زود برخی از اهالی از خانه بیرون میزنند یا برای نماز یا به بهانهی نماز. چون میدانند اصولا پیشمرگه بیخبر وارد روستا نمیشود وباید پیشمرگان خاطر جمع باشند که روستا پاک وامن است. از طرفی هم برخی از آنان خود خانوادهی پیشمرگه هستند و نگرانی و شوق دیدار فرزند صبح کلهی سحر آنان را از بستر گرم به سرمای کنار روستا فرا میخواند تا اطمینان یا خطر و نا امنی را به نیروی رزمندهی خلق اطلاع دهند.
سرما بیداد میکرد و تا مغز استخوان میسوزاند. ما راه رفته وگرم بودیم. اکنون سکون و ایستادن درون آنهمه برف و سوزسحرگاه، طاقت فرسا و غیر قابل تحمل بود. خستگی و گرسنگی را بیشتر میشد تحمل کرد اما آن یکی دو ساعت انتطار استقامت و پایداری زیادی میطلبید. هر دقیقه به کندی می گذشت. بخت هم انگار آن روز با ما یار نبود و سر وکله ی احدی از روستا پیدا نمی شد.
حدود ساعت ۶ صبح شده بود که گلهای گوسفند از آغل به طرف علوفههای کنار روستا بیرون آمدند. رحیم گفت: تو بمان این جا تا من بروم خبر بگیرم. به شوخی پرسیدم:
از گله؟
خندید گفت:
“ نه از صاحبِ گله“
گفتم: بدو کاکه جان و زود برگرد که دارم یخ میزنم.
رحیم با خوشحالی برگشت و گفت: کاکه خودش „لاینگر“ ( طرفدار) حزب است. گفته بیائید نزدیک چشمه تا شما را به خانهی خودم ببرم
مرد آمد و ما را به خانه بُرد و گفت:
“ بالای ده نزدیک مسجد قیاده موقت مقر دارد. شما مراعات کنید نیروی آنها و جاشها شما را نبینند“
در خانه غذا خوردیم و گرم شدیم. لباسهایمان را خشک کردند وگفتند استراحت کنید. من از فرط خستگی زود خوابم برد. وقتی بیدار شدم صاحب خانه گفت:
“ در این ده رفت و آمد قیاده و جاشها زیاد است. شب که شد شما را از ده بیرون میبرم و راه را به شما نشان خواهم داد „
ظهرآنروز یکی دو نفر از „حیز بهر گیری“ (تشکیلات غیر نظامی و مخفی حزب در شهرها و روستاهای کردستان) پیش ما آمدند و خیلی احترام گذاشتند. البته صاحب خانه قبلا به رحیم گفته بود که میرود به هواداران حزب خبر میدهد که بیایند پیش ما. نزدیک ساعت ١ – ٢ بعد از ظهر بود که دو نفر دیگر هم پیش ما آمدند و همه با هم غذا خوردیم. وقت نهار، صاحب خانه بدون این که من متوجه شوم با علامت و اشاره به رحیم حالی کرده بود که ممکن است این دو نفر جاش باشند. من دیدم قبل از شروع غذا رحیم سراغ توالت را گرفت و رفت بیرون. صاحب خانه هم به هوای راهنمائی دنبال او رفت. بعد آن دو نفر شروع به سوال از من کردند.
راه چطور بود که آمدید؟ از شهر آمدید؟ شما شهری هستید؟
داشتم از سرما و سختی راه میگفتم که متوجه شدم یکی از میهمانان قبلی به من اشاراتی میکند. ولی نمی فهمیدم منظورش چیست؟ همین موقع رحیم برگشت ومشغول غذا خوردن شدیم .
در حین غذا خوردن و حرف زدنم یکباره رحیم توی حرفم پرید وگفت:
روستای قبلی تسبیحات را جا گذاشتی؟ میخواست بحث را منحرف کند. من باز متوجه نشدم. اما سوالش برایم شک برانگیز بود. ما با هم بحث تسبیح نداشتیم! خواستم ادامه بدهم ولی او با پیش دستی گفت:
„اگر خواستی توالت بری بگو ها! خجالت نکشی!“ کمی متوجه شدم که می خواهد سر بسته حرفی بمن بگوید ورفتم بیرون. صاحب خانه هم به دنبالم آمد و مرا راهنمائی کرد به طرف پلهها اما چیزی نگفت. بعد ازمکثی دوباره من به اتاق برگشتم.
شاید صاحب خانه فکر میکرد من همه چیز را متوجه شدهام. وقتی وارد اطاق شدم رحیم به زبان کردی مشغول صحبت بود. معلوم بود میخواهد فرصت سوال کردن آنها را ازمن بگیرد. بعد از نهار رحیم شروع کرد سیگار پیچیدن. او میدانست من سیگاری نیستم، اما توتون وکاغذ سیگار را به من تعارف کرد و گفت: “ بگیر سیگاری چاق کن“
من هنوز هم از کارهای او سر در نمیآوردم. گفتم من سیگاری نیستم. با اسرار و حرکاتی گفت:
“ حالا بگیر ببینم اصلا بلدی بپیچی شاید یک روز هوس سیگار کشیدن کردی“
توتون و کاغذ را گرفتم و متوجه شدم روی کاغذ سیگار انگار چیزی نوشته است. رحیم سواد کمی داشت. وقتی دقت کردم دیدم روی کاغذ سیگار نوشته:
„این دو نفر ممکن است جاش ( خود فروش رژیم ) باشند مواظب باش“
حالا دیگر کاملا متوجه قضیه و آن علامت و اشاره رحیم و افراد „حیز بهرگیری“ شده بودم. الکی خودم را با توتون و کاغذ سیگار مشغول کردم و به رحیم هم علامت دادم که مطلب را گرفتم. رحیم به من اشاره کرد بروم بیرون. پا شدم بیرون رفتم. خودش هم پشت سرم آمد. صاحب خانه هم به ما ملحق شد گفت:
“ کفشهایتان را بپوشید و کولهها را بردارید راه بیفتید دنبال من بیائید“
روستا در دامنهی کوه واقع شده بود و پشت بامها به هم وصل بودند؛ یعنی پشت بام هر خانهای بمثابه ی حیاط خانهی دیگری بود. مثل روستای ماسوله در شمال ایران و برخی دیگر از روستاهای کردستان. خانهها بهم چسبیده بودند و هم زمان میشد از روی چند پشت بام عبور کرد. تا ما کفش بپوشیم صاحب خانه کولهها را بر داشته و راه افتاد بود. من و رحیم هم به دنبالش. روی هر پشت بام سوراخ یا هواکشی بودو گاه حالت پنجره داشت ونوررا بداخل خانه می برد ویا برای تخلیهی دود و یا تغییر هوای خانه بود. صاحب خانه همراه ما روی یکی از این پنجرهها خم شد و با کسانی که داخل خانه بودند چیزی گفت و به ما هم گفت:“ بپرید توی کوچه“
دراین جا فاصله بام تا کوچه زیاد نبود. توی کوچه هم که برف بود؛ پریدیم روی برفها. بعد رفتیم توی یک حیاط از درون حیاط دوباره به پشت بام و در مسیر دیگری رفتیم. سر یکی از پنجره ها صاحب خانه مکثی کرد و گفت: بیائید دنبال من وخودش از سوراخ پرید پائین. رحیم هم بلافاصله پرید. نوبت من شد. فکر کردم آویزان بشوم تا پایم به زمین برسد، ولی معلق مانده بودم که رحیم گفت: بپر. پریدم وافتادم وسط گوسفندها. همه جا تاریک بود. آن جا طویله بود. فقط نوری استوانهای مستقیم از سوراخ به پائین وصل شده بود و اطراف هیچ چیز دیده نمیشد. با دست که دور و برم را میکاویدم همهاش گوسفند بود. رحیم را صدا زدم. جوابی نشنیدم. بعد متوجه نور ضعیفی شدم. صاحب خانه را دیدم که درب را باز کرد و نور زیادی درون طویله ریخت.
او میخواست گوسفندها را بیرون ببرد به ما هم گفت:
“ قاطی گوسفندها شوید اگر کسی آمد خم شوید درون گله که دیده نشوید! „
خوشبختانه کسی نیامد و ما تا بیرون روستا با گوسفندهارفتیم. کنار روستا چشمه بود و چند زن آنجا مشغول شستن ظرف یا لباس بودند. از آنجا دور شدیم. صاحب خانه گفت: سعی کنید از مسیر رودخانه بروید و به جاده نزدیک نشوید.
با هر مشکلی بود از کنار رودخانه و گاه از توی آب سرد رد شدیم.
رحیم گفت:
“ فکر میکنم شانس بزرگی آوردیم ولی خیلی نگران صاحب خانه هستم. اگر آنها واقعا جاش بوده باشند و به قیاده موقت یا پایگاه سپاه گزارش کنند برای او درد سر بزرگی درست میشود حتی امکان دستگیری و زندانی شدنش هست“
از آن پس به هر روستایی میرسیدم، رحیم اولین کاری که میکرد احوال آن صاحب خانه ی قبلی را میگرفت. آخر هم نفهمیدیم بالاخره اتفاقی برایش افتاد یا نه؟ طی روزهای دیگر هم روستا به روستا پیش رفتیم. در اطراف روستاهای این جا نیز پایگاههای قیاده و پاسداران بود ولی عجیب بود که کمتر درگیری بین آنها و پیشمرگه ها پیش آمده بود. در آن نزدیکیها هم مقرهای کومه له بیشتر بود. در این منطقه و در مقرهای حزب علیه کومله بد و بیراه میگفتند. علیرغم این که به گفتهی اهالی کومه له چندین پایگاه سپاه پاسداران و قیاده را شجاعانه خلع سلاح کرده بودند. در عبور از اکثر روستاها مردم فکر میکردند من هم ازاعضای حزب دمکرات کردستان هستم.
یک روز در خانهی یکی از اهالی بودیم. پسر او هوادار کومه له بود وقتی من به او گفتم کمونیست و از فدائیان اقلیت هستم، خوشحال شد و گفت:
پس پیش ما بمان .کمونیستها که با هم فرق ندارند همین جا هم میتوانی علیه رژیم و سرمایهداری مبارزه کنی. در آن دوران کومه له خیلی فعال بود و عملیات متحورانهای انجام میداد و وحشت زیادی در دل نیروهای سرکوبگر انداخته بود. البته رژیم هم در بین نیروهای خود علاوه بر درگیری نظامی جنگ روانی شدیدی علیه کومه له راه انداخته بود. مخصوصا آنان را از عواقب وخیم اسیر شدن به دست کومه له زیاد میترسانید. که مثلا: آنها اسیر را با سنگ سر میبرند یا قطعه قطعه میکنند و … در عین حالی که در عالم واقعیت عکس این بود. بعدها معلوم شد کم نبودند اسیرانی بخصوص از سربازان که به دست کومله اسیر شدند و با برخوردهای آگاه گرانه و انسانی آنان باور کمونیستی یافتند و به صفوف مبارزه و کومه له پیوستند و جان خود را در راه آرمانشان و برای سرنگونی جمهوری اسلامی فدا کردند. خلاصه آن جوان کومه لهای انسانی انقلابی و پر شور بود ولی معلوم بود هنوز متوجه اختلافات ایدئولوژیک درون سازمانهای سیاسی نشده است یا برایش مهم نیست. از این رو مختصر برایش توضیح دادم: گرچه بسیاری از احزاب و سازمانهای سیاسی خود را متعلق به یک بینش و دانش مبارزهی طبقاتی و کمونیست میدانند ولی جهت پیشبرد این مبارزه و چگونهگی سازماندهی با هم اختلاف ایدئولوژیک دارند که صد البته باید در یک بستر سالم و درست با هم مبارزهی ایدئولوژیک کنند تا در نهایت بلکه بتوانند به یک سازمان و یا حزب واحد کمونیستی برسند. اما او انگار باز هم گوشش به این حرفها زیاد بدهکار نبود و ضمن این که سعی میکرد محترمانه برخورد کند مرا دعوت به مقر کومه له و بازدید از کتابخانهی آن میکرد. من خیلی دلم میخواست سری به آنها بزنم و از نزدیک با آنها آشنا شوم. ولی رحیم بهانه میآورد و میگفت: “ وقت نداریم ما باید هر چه زودتر حرکت کنیم. „
به نظرم مخالفت حزب با کومه له درست و اصولی نبود. این واقعیت داشت که حزب نیروی اول کردستان بود و سابقهی تاریخی و مبارزاتی زیادی هم داشت، اما دلیل بر این نمیشد کردستان را ملک خود بداند و هر نیروئی بخواهد در کردستان علیه رژیم مبارزه کند از او اجازه بگیرد. از کارهای ضد دمکراتیک دیگر آن که شاید ناشی از همان دیدگاه بود می توان به برخورد حزب دمکرات با سازمان پیکار اشاره کرد که قبلا اتفاق افتاده بود وآن ماجرای حمله به مقر سازمان پیکار و جمع کردن آن بود. گرچه به نظرم تحلیلها و موضعگیریهای کومه له و پیکار هم در ایجاد این تنشها بی تاثیر نبودند. چون امروز پس از گذشت سه دهه، تجربه و عمل ثابت کرد بسیاری از موضع گیریهای کومه له و پیکار و منطبق با شرایط کردستان و ایران نبودند، هم چنین که پیکار در زیر فشار وحشیانهی سرکوب رژیم دوام چندانی نیاورد و خاطرهی خوبی از برخی ازرهبران خود برای نسل بعد به جا نگذاشت و از هم پاشید. کومه له نیز علیرغم امکانات و فرصت طلائی و محبوبیتی که بین خلق کرد و کردستان داشت نشان داد با درک غلطی که از تشکیل حزب کمونیست داشت وارد ورطهای شد که نه تنها نتوانست وحدت و انسجامی در بین نیروهای سراسری و کمونیست ایران ایجاد کند بلکه خود نیز چند شقه شد و هر شقه چند شقهی دیگر شد.
باری بعد از آن روستا راه افتادیم و رسیدیم به خانهای که حدفاصل دو روستا قرار داشت و فاصلهی آن از هر روستا حدود ۵- ۶ کیلومتر بود. رحیم با خانواده ی اهل این خانه آشنایی داشت. خیلی عجیب بود زن ٤٠- ٤۵ سالهای با چهار بچه در این خانه زندگی میکردند. یک اطاق داشتند که همه چیز را دور خود چیده بودند، کنارش طویلهای بود ٢ در ٣ متر که درش داخل اطاق بود؛ وسط اطاق تنور بود که زن بچههایش را به علت سرما دور خودش جمع کرده بود. زن مشغول خمیر گرفتن برای نان بود. وقتی ما رسیدیم گفت:
شوهرم احمد رفته شهر، دیوار گوشهی طویله خراب شده است، رفته یکی دو نفر بیاورد تا با کمک خودش درستاش کنند. حالا توی این سرما که زمین و زمان یخ بسته بود آنها چطور میخواستند گِل درست کرده و بنائی کنند، موضوع عجیب دیگری بود.
زن میگفت:
“ ما در تابستان توی این منطقه کشت وکار داریم. به همین خاطر زمستان هم میمانیم؛ توی روستا هم خانه ای داریم بز و گوسفندهایمان آنجا هستند و برادر شوهرم هم آنجا زندگی میکند، این چند تا بز و گوسفند که این جا هستند مریضاند، آنها را جدا کردیم، چون فکر کردیم ممکن است مریضی اینها به آنها هم سرایت کند“
زن وقت خواب سه چوب را با لای تنور به هم چاتمه کرد و لحافی روی آن کشید و شد مثل کرسی. خودش و بچههاش زیر آن خوابیدند و ما خوابیدیم کنار طویله. زن گفته بود: کنار طویله گرمتر است.
صبح که شد زن به ما گفت:
“ این منطقه امن نیست فکر میکنم بهتر است صبر کنید احمد بیاید و شب شما را راهنمائی و کمک کند از چه مسیری بروید، اینطوری بهتر است“
پسر صاحب خانه به پشت بام رفته بود و نگهبانی میداد تا وقتی پدرش را از دور دید برود حضور ما را در خانه به او اطلاع بدهد. پسر آمد و اطلاع داد:
“ پدرم دارد با دو نفر میآید“
مادرش گفت:
“ بهتر است آنها شما را نبینند“
پسررا به استقبال پدر فرستاد. پدر پیش از آن دو نفردیگر وارد اطاق شد. تند وتیز با ما احوال پرسی کرد وگفت:
“ بروید طویله، اینها سردشان است اول باید بشینند زیرکرسی گرم بشوند“
من و رحیم رفتیم طویله. طویلهی تاریک بود وهمانجا همنشین بُز و گوسفندهای مریض شدیم.
تنور انگار سرد شده بود. هیزم در آن گذاشتند و هیزمها مرطوب بودند و دود عجیبی وارد طویله میشد. بد جوری سرفه گرفته بودم. ولی به هر زحمتی بود خودم را کنترل کردم و تا صدایم در نیاید. آنها حدود نیم ساعتی نشستند، چای خوردند و گرم شدند. بعد بلند شدند ورفتند مشغول درست کردن دیوار شوند. احمد سراغ ما آمد و پای تنوررفتیم .
احمد گفت:
این دو نفر البته آدمهای خوبی هستند و لی محض احتیاط بهتر است متوجه ی شما نشوند.
آن روز تا ساعت سه بعد از ظهر هر وقت آنها میخواستند چای بخورند یا استراحت کنند و باز خودشان را گرم کنند، پسر احمد سریع میآمد جلو در ب و به ما میگفت: “ طویله“
ما هم سریع میرفتیم طویله. این کار را پسر احمد با ذوق و جدیت خاصی انجام میداد. به نظرم برایش جنبهی مبارزاتی و نوعی مراقبت و همکاری با پیشمرگه بود. ساعت حدود چهاربعدازظهر شده بود. رفتن و نشستن زیر کرسی نوبت ما بود. یکی از آن دو نفر ناگهان نمیدانم به دنبال چه چیزی سر زده وارد اطاق شد و پسر احمد فرصت اخطار طویله را از دست داده بود. اما پشت سر او با سری افکنده و شرمنده و زیر چشمی به ما نگاه میکرد. انگار از بی دقتی خودش عذر خواهی میکرد. استاد بناء هم وقتی دید دو نفر سبیل کلفت با خیال راحت نشسته اند زیر کرسی تعجب کرد، ولی سعی میکرد به روی خودش نیاورد. تعجباش حتما از این بود که اینها چه موقع و چطوری آمدند که ما متوجه نشدیم. شاید این را هم ابتدا به حساب زرنگی و هوشیاری پیشمرگه گذاشته بود. بالاخره هم نفهمیدم او فهمیده بود ما از قبل در آن جا بودیم یا نه؟ پشت سراستاد بناء، احمد هم آمد داخل . آن دونفر بالاخره فهمیدند پیشمرگه هستیم و خیلی احترام گذاشتند و حتا خود را طرفدار حزب دمکرات نیزمعرفی کردند.
احمد اما باز هم برای محکم کاری غروب که شد به همسر و بچههایش گفت:
این کارگرها را نگذارید بروند تا من برگردم. بعد به سراغ من و رحیم آمد گفت: آماده باشید راه بیفتیم.
ما را از کنار رودخانه به وسط درختها رساند و گفت:
کمی صبر کنید تا هوا تاریکتر شود. خودش هم مسلح به یک کلت کمری بود. بعد از کنار یکی از روستاها ما را به یک منطقهی نسبتا امن رساند و راهنمائی کرد چگونه مسیر را ادامه دهیم.
خاطره آن شیر زن و احمد و طویله گفتن پسرش تا امروز از ماجراهای فراموش نشدنی ذهن من و یکی از هزاران نمونهی فدا کاری و همکاری بی دریغ خلق کرد از نیروی رزمندهی خود یعنی پیشمرگه است.
از آن منطقه هم دور شدیم؛ باز شبی سرد، آسمانی صاف و سرمای استخوان سوز بود و راهپیمایی طولانی . قرص ماه چون نور افکنی بسیار قوی تمام اطراف را با نور مهتاب روشنایی بخشیده بود. روشنایی مهتاب اما بیداد سرما را قدری تحمل پذیر میکرد. تا ساعت ١٠ – ١١ شب راه رفتیم. به درهای رسیدیم که مردم روستاهای آن اکثرا طرفدار حزب دمکرات یا کومله بودند و ما باید از آن عبور میکردیم. رحیم خیالش راحت بود. منطقه امن بود و او زده بود زیر آواز کردی، حالا نخوان کی بخوان!!
بعد از انتهای دره باز به سربالائی رسیدیم و درهی دیگری که جادهای آن را به روستایی وصل میکرد. یکی از اهالی با خیال راحت از جاده عبور میکرد. از دور چند روستا به فاصلهی کم زیر نور مهتاب به خوبی دیده میشدند. وارد یکی از روستاها شدیم و رحیم درب خانهای را کوبید؛ همه خواب بودند.
صدای مردی را از پنجره شنیدیم که پرسید: „کی هستید؟“
پیشمرگه! رحیم جواب داد.
مرد آمد درب را باز کرد و با احترام ما را به داخل دعوت کرد و رفت فوری برایمان نان و ماست آورد و گفت: “ فکر میکنم حسابی سردتان شده باشد، یک لحظه صبر کنید.“
مرد رفت همسرش را نیز بیدار کرد. چای و تخم مرغ با روغن درست کردند و حسابی ما را شرمنده کردند. من به رحیم گفتم: حقیقتا من از این همه انسانیت و میهمان نوازی خجالت میکشم. این نصف شبی رفته همسرش را هم بیدار کرده تا از ما پذیرائی کنند.
رحیم گفت:
“ ناراحت نباش. میبینی زور و اجباری در کار نیست. اینها خودشان پیشمرگه را دوست دارند و از این کارها لذت میبرند و افتخار میکنند که درمبارزه علیه رژیم ضد کرد و ستمگر سهمی داشته باشند“
خلاصه بعد از سرما و خستگی، نان و ماست لذیذ و نیمروی خوشمزه و چای گرم حسابی به ما چسبید. مخصوصا چای پشت چای که بیامان صاحب خانه میریخت. من ابتدا رسم ورسوم را نمیدانستم. یکی، دوتا که چای میخوردم تشکر میکردم و میگفتم دیگر نمیخورم. اما میدیدم اصلا توجه نمیکنند وباز استکان چای را لبریز می کردند. تا این که موضوع را با رحیم در میان گذاشتم. بخصوص در این فصل سرما و مصیبت مثانه خالی کردن هم داشتیم.
رحیم خندان گفت:
“ فکر کردم میدانی و گرنه زودتر به تو میگفتم. این جا رسم است بعد از هر چای که میخوری اگر استکان ات را در نعلبکی نخوابانی یعنی باز چای میل داری“
گفتم: آخه تشکر هم میکنم و به قول خودتان میگویم سپاس.
گفت: “ فکر میکنند تعارف میکنی „
خلاصه بعد از آن یاد گرفتم چکار کنم. اما به راستی بعضی وقتها بعد از تشنگی و سرما و خستگی ١٠- ١٢ تا چای داغ پشت سر هم نوشیدن کیف زیادی داشت. بخصوص اگر خاطرِ آدم جمع بود که بلافاصله هم قصد حرکت و ترک روستا را ندارد.
باری صاحب خانه قدری نان و پنیر هم در شال رحیم گذاشت و ما را راهنمائی کرد از کدام مسیر حرکت کنیم که راحتتر و بهترباشد. از او قدر دانی و تشکر کردیم وراه افتادیم.
رحیم گفت:
“ احتمالا چند کیلومتر دیگر باز به منطقهی قیاده موقت و پاسداران برخورد کنیم. خسته هم هستیم فکر میکنم بهتر است برگردیم روستا همانجا امشب را بخوابیم. فردا با یک راهنما حرکت کنیم. چطوره برویم خانهی همان پیر مرد؟“
گفتم: نه یا برویم مسجد بخوابیم یا خانهی دیگری.
گفت: نه کاکه مگر „چن که سیم؟“ ( چند نفریم).
برگشتیم به روستا ودرب خانهی دیگری را کوبید. زن ۵٠ سالهای درب را به رویمان گشود. بعد از معرفی خود با مهربانی خوش آمد گفت و ما را پذیرا شد. رفت دو پسرش را هم بیدارکرد. گویا پدر بچهها را رژیم کشته بود. خواستند غذا درست کنند، گفتیم غذا خورده ایم. فقط میخواهیم بخوابیم. فردا باید برویم.
فردا باز صبحانهی جانانهای خوردیم و آذوقهی راه به ما دادند و ساعت ١٢ با یکی از پسرها از روستا زدیم بیرون. او تا نیمی از راه با ما آمد و ما را راهنمائی کرد که از مسیر امنتری راه را ادامه بدهیم و گفت:
مواظب دو روستای سر راه باشید. قیاده و سپاه پایگاه دارند. وارد روستا نشوید.
برفرازدره و روی یال کوهها پیش رفتیم. از کنار روستاهای نا امن گذشتیم. کمی نان وپنبر خوردیم و سرما ی جانسوز را مجبور به تحمل بودیم. سرمایی که قدرت راه رفتن را از آدم سلب می کرد. رحیم با خوشحالی گفت:
“ این منطقه را خوب میشناسم“
وارد روستائی امن شده بودیم و رفتیم جلوی مسجد. ماموستا درمسجد بود. با دیدن ما خوشحال شد و رفتیم مسجد پای بخاری نشستیم. هم گرم شدیم و هم لباسها را خشک کردیم. بدن و لباس من پُر ازشپش بود. لباس رحیم هم همینطور. من خجالت میکشیدیم جلو ماموستا لباسهایم را در بیاورم و شپش گیری کنم. چند نفر از اهالی هم به مسجد آمده بودند. رحیم زیر پوش خودش را در آورد و شروع کرد شپش کشی. شپش ها را میگرفت و پرت میکرد توی بخاری.
رحیم رو به من گفت:
“ تو هم شروع کن دیگه. و گرنه شپش تو را میخورد.“ و ادامه داد: “ ماموستا خودش هم شپش دارد و اجازه میدهد ما شپشها را قتل و عام کنیم.“
من هم خجالت را کنار گذاشتم و کلی شپش فرستادم درآتش بخاری.
ماموستا مردی را با ما همراه کرد و فرستاد خانهی یکی از اهالی. گاه وقتی دستههای پیشمرگه تعدادشان زیاد بود و منطقه هم خیلی امن نبود پیشمرگهها برای غذا خوردن تقسیم میشدند داخل خانه ها ولی برای خواب به مسجد میرفتند. چون هم مسجد گرم و بزرگ بود و هم تا صبح پیشمرگه ها نگهبانی داشتند. وقتی تعداد کم بود قضیه فرق میکرد.
ماموستا توصیه کرد:
“ شما همان جا غذا میخورید و میخوابید و استراحت میکنید و فردا شب با یک راهنما راهی مقصد میشوید“
میزبان جدید ما زن و مردی ۶٠ ساله بودند با دختری که به نظر ٢٠ ساله میرسید و دو پسر ١۵- ١۶ ساله. این خانواده هم واقعا انسانهای فداکاری بودند. دخترشان دو اردک داشت و هر دو را برای پذیرایی از ما قربانی کردند. من اگر زود تر با خبر میشدم حتما نمیگذاشتم آن کاررا بکنند. شیر دختری بود. همهی شب را نگهبانی داده بود.
پدرش میگفت:
“ عشق این دختر کمک و همکاری با پیشمرگههاست. نمیدانید از یاری رساندن به پیشمرگه ها چه ذوقی میکند و چه لذتی میبرد“
این دختر مدام دستمالی جلو دهاناش بودوفقط صورتاش از بینی به بالا دیده میشد. تعجب کردم به کاک رحیم گفتم: این دختر که این قدر علاقه به پیشمرگه و جنبش دارد به نظر نمیرسد مذهبی و متعصب باشد چرا دستمال جلو دهاناش میگذارد؟
رحیم خندید وگفت: “ نه اتفاقا مثل خودت کافر است“ منظورش این بود که چپ وکمونیست است
و ادامه داد:
“ او به همهی پیشمرگهها کمک میکند، کومه له، کمونیست، دمکرات. طفلی قدری دندانهاش، ناشیرین (زشت) است. به این دلیل جلو دهاناش را میگیرد.“
خیلی افسوس خوردم و با اعتراض به رحیم گفتم: این دختر با بزرگی طبع و شهامت و خصلت خوب و زیبای انسانیاش با علاقهای که به مبارزه و انسان مبارز دارد که سمبل زیباترین شاخصههای نوع بشر است آن وقت تو میگوئی دنداناش زشت است؟
رحیم باز خندید گفت:
“ نه کاکه منظورم این نبود. میگم یعنی خودش این طور فکر میکند. خودش خجالت میکشد و گرنه محبوب و زیبای همهمان است. ای کاش هر انسانی این قدر سعادت داشته باشد که دیگران به قدر این دختر دوستاش داشته باشند „
چقدر دلم میخواست با آن د ختر صحبت کنم و به او بگویم: روح بلند و زیبایت ازتو انسانی ساخته که زیباترین دختران زیباروی جهان باید حسرت یک لحظهی چنین زندگی کردن را داشته باشند. ولی مشکل بود؛ در این اولین دیدار و فرصت کم و مشکل زبان نمی توانستم تمام احساسات را بر زبان آورم. دلم میخواست بگویم خجالت نکش و دستمال را دور بینداز! در تللو ی شکوه زیبائی جانت، اگر دندانت هم زشت باشد دیده نمیشود. ولی نه، اصلا چرا همین طور که هست قبولش نداشته باشم و هر طوری که خودش دوست دارد عمل کند، چرا میخواهم آن طور باشد که من میخواهم.
رحیم پرسید:
“ کاکه رفتی تو خودت و ساکتی؟ نکند عاشق شدی؟“
رو به او کردم و گفتم:
با تمام وجود عاشق این دخترم و دوستاش دارم.
شاد خندید گفت: “ باشه ولی تو اولی نیستی! „
دختر، مادرش مریض بودو مسلول. دختر به او میرسید، از ما پذیرائی میکرد به برادرانش دردرس کمک میکرد، کارهای خانه را انجام میداد، غذا میپخت و یک لحظه آرام نمیگرفت و یک جا بند نمیشد. فردا که اهالی پیش ما آمدند متوجه شدم همه شیفتهی دختر هستند و به داشتن چنین انسانی در روستای خود افتخار میکنند. پدرش هم بر زبان آورد:“ به داشتن این دختر افتخار میکنم“
تمام آن روز صحبت از درگیری نیروهای حزب و کومه له با دشمن سرکوبگر و متجاوز سپاه پاسداران و ارتش جمهوری اسلامی بود. دختر با دقت تمام اخبار را دنبال می کرد و معلوم بود نگران است. نگران اخبار رادیو بعد از عملیات و اعلام تعداد و اسامی پیشمرگههای به خون غلطیده، پیشمرگانی که عاشقشان بود و دوستشان داشت و بیتردید میدانست آنها نیزدوستاش دارند.
دختر برای ما شام درست کرد و رفت بیرون راه را چک کرد. برگشت به ما „پوزه بانه“ نوعی گتر یا پاپوش دست بافت از پشم (مه رض) که در زمستان خیلی به درد پیشمرگه میخورد و گرم است و دیر خیس میشود و شال دست بافت خودش را داد. بعداز شام وقتی ما قصد حرکت کردیم علیرغم این که کاک رحیم گفت راه را بلد است دختر ولی پیشاپیش ما راه افتاد تا از روستا خارج شدیم و راه را به ما نشان داد. راه محلی که حزب دمکرات در آن جا مقر داشت و آن جا مقصد کاک رحیم بود. بسمت روستای دوله شیخان مقر مرکزی حزب دمکرات کردستان ایران حرکت کردیم .
ساعت از یک نیمه شب گذشته بود و به مقر رسیدیم. جمعیت زیادی از اعضاء،کادرها و نیروهای حزب در آن مقر بودند. رحیم برای آنها تعریف میکرد: در عمرم این قدر طولانی و در فصل زمستان و سرما راه نرفتهام آن هم با این کاکه، اگر من نبودم تا حالا هفت کفن پوسانده بود (منظورش من بودم). به هرحال چند شب آن جا ماندیم. رحیم شبها خانهی پدرش میرفت. یک روز به من گفت: “ یکی از کادرهای حزب میخواهد با تو صحبت کند.“
پرسیدم راجع به چی؟
گفت: “ نمیدانم“
گفتم: باشه، ولی لطفا ترتیبی بدهید من زودتر از این جا به پیش رفقا و تشکیلات خودم بروم. رحیم گفت شاید در همین مورد میخواهد صحبت کند. با مردی میانسال دیدار کردم که معلوم بود سازمانهای سیاسی ایران و مواضع آنها را میشناسد و دانش تئوریک دارد. یکی دو ساعتی با هم گفتگو کردیم. جوهر حرفاش این بود: ما حزب دمکرات هستیم و از همهی دیدگاهها و گرایشات درون ما هست، مثل کمونیستها، مجاهدین، راه کارگر و پیکار و همه در کنار هم میتوانیم علیه جمهوری اسلامی مبارزه کنیم. شما هم میتوانید در صفوف ما باشید ما به انسانهائی مثل شما اتفاقا خیلی احتیاج داریم.
گفتم: میدانید که اگر یک انقلابی از تشکیلات ایدئولوژیک خودش دور باشد و مداوم در جریان یک مبارزهی ایدئولوژیک و سالم نباشد و از آن تغذیه نکند، احتمال دارد ایماناش به مبارزه سست گردد و پالایش نمییابد. من در کنار رفقای هم نظرم میتوانم رشد کنم.
پاسخ داد: “ ولی ما در این جا کتابخانهی بزرگ و خوبی داریم و در عین حال میتوانی نظرات و دیدگاههای همهی سازمانهای سیاسی را مطالعه کنی و از جانب ما هیچ محدودیتی وجود ندارد“
گفتم: شما درست میفرمائید و ممنون هستم ولی اگر انسان بخواهد رشد نظری کند صرفا با مطالعه نمیشود؛ ای بسا مطالعه کردن بدون نقد و بررسی آن زیاد هم موثر و مفید نباشد و باعث نگاه یک بعدی به مسائل و پدیده ها شود. در پایان گفتگو خودش نتیجه گرفت، پس شما تصمیم دارید به رفقا و تشکیلات خودتان بپیوندید؟
با خنده و شوخی گفتم: این همه راه، گرفتاری و درد سر را برای خودم و شما و دیگران به وجود آوردهام برای چی؟ بله همهی آرزو و انتظارم پیوستن به رفقایم است. ما هم کارهای زیادی داریم که باید انجام بدهیم.
گفت:
“ بسیار خوب من دو روز دیگر یک راهنما را با شما همراه خواهم کرد تا شما را به مقر سازمان چریکهای فدائی اقلیت ببرد. تقریبا دو سه روز راه است. سلام ما را به رفقایتان برسانید.“ او خدا حافظی کرد و رفت.
کاک رحیم گفت:
“ قبل از اینکه راه بیفتی بیا یک شب برویم منزل پدرم از تو برای پدر تعریف کردهام و تو را دعوت کرده است.“
پدر رحیم پیر مرد مهربانی بود و خانوادهی پر جمعیتی بودند. خیلی به من محبت میکردند، تمام لباسهایم را شستند. دراین جا منطقهی وسیعی دست حزب دمکرات بود. در آن نزدیکی کومه له هم مقر داشت. من خیلی دلم میخواست سری هم به مقرهای کومه له بزنم و از نزدیک با مناسبات و رفتار آنها هم آشنا بشوم. در شمال کردستان بیشتر روستائیان طرفدار حزب دمکرات بودند و تحت تاثیر و تبلیغات حزب دمکرات علیه کومه له گاهی بد و بیراه میگفتند. وقتی با کاک رحیم در راه بودیم و به روستاها میرفتیم، هر جا میخواست حرف و حکایت از کومله و کمونیست سر بگیرد رحیم پیش دستی میکرد میگفت این (من) کمونیست است. با این کار باعث میشد آنان ملاحظه کنند و جلوی من به کمونیسم و کومه له فحش ندهند و بد و بیراه نگویند. البته بعدها هم که به منطقهی بوکان رفتم همین برخوردها را هم در مورد کومه له آن جا شاهد بودم.
خلاصه دو روز خانهی پدر رحیم ماندم و در این دو روز خیلی به من محبت نمودند. من هم برای پدرش تعریف میکردم که رحیم طی سفر خیلی به من کمک کرده است و از اتفاقاتی که افتاده بود و خوبیها و محبتهائی که مردم به ما کرده بودند برایش میگفتم. گرچه خیلی صبور و با حوصله گوش میکرد ولی به نظرم همه خاطرات سفر پر ماجرای من برای او عادی بود. با این اوصاف باز میگفت: “ وقتی شما شهریها یا فارس ها خوشی و زندگی خود را رها کردید و آمدید کمک ما، ما هم باید به شما کمک کنیم“
یک روز دو قابلمه آب سرد و گرم در اختیارم گذاشتند تا حمام کنم. خیلی بدنم کثیف شده بود. بدنم شپش زده بود و ریش و سبیلام بلند شده بود. لباس چرک ها را شسته و یک شب هم در بیرون پهن کرده بودند تا یخ بزنند. البته منظور بیشتر یخ زدن شپشهای بیچاره بود نه لباسها .این یک نوع ضد عفونی کاملا طبیعی بود! خودم را شستم. ریشام را تراشیدم و خلاصه رو آمدم و رونقی گرفتم.
گر چه دیگر در راه پیمائی آب بندی شده بودم و زود خسته نمیشدم ولی به هر حال این تنشویی حسابی باعث رفع خستگی های طولانی شد. روستاهای کوچک که حمام ندارند و معمولا رودخانه یا سر چشمهها بجای حمام عمومی هستند. در برخی خانهها بویژه در زمستان گوشهای از طویله را که گرم است سیمان کرده و در همان جا با گرم کردن آب در قابلمه یا نیم بشکه استحمام میکنند. بعدها به نمونههائی از حمام در تابستان و در رودخانهها چه زنانه و چه مردانه برخوردم که بماند.
روز بعد رحیم گفت: “ برویم مقر یک نفر آمده تو را ببرد“
از پدر رحیم و اهل خانواده تشکر و خدا حافظی کردم. همراه با رحیم رفتیم مقرحزب دمکرات در روستا. در آن جا یک جوان ٢۶ ساله منتظرم بود. از کاک رحیم هم خدا حافظی و تشکر فراوان کردم. از کسانی هم که در مقر بودند هم چنین سپاس و قدردانی کردم.
این جوان اسمش „حمه کس“ بودو با هم راهی جنوب کردستان شدیم. چند روزی بود که برف نمیبارید و هوا آفتابی ولی سرما هم چنان سمجی میکرد؛ خورشید را میدیدم اما انگار ماکت خورشید بود. هیچ گرمائی از آن حس نمیکردم. صبح زود و دم عصر مه غلیظی دشت و دره را میگرفت، منطقهی آزاد بود و همهی روز میتوانستیم راه برویم. در راه به یک روستا برخوردیم به ما غذا دادند و قدری استراحت کردیم. شب به روستای دیگری رسیدیم همان جا خوابیدیم.
جوان پیشمرگه تجربهی زیادی نداشت برایم از عملیات و درگیرهائی که در آنها شرکت کرده بود تعریف میکرد میگفت:
“ قبلا در منطقهی دیگری بودم اما چون پدر و مادرم در این منطقه زندگی میکنند خودم را به این جا منتقل کردهام.“
از عاشق بودناش میگفت: “ عاشق یک دختری هستم. منتظر پدر و مادرش هستم موافقت کنند تا عروسی کنیم؛ پدرم هم پیشمرگه است.“
فردای آن شب راه افتادیم و با تاریکی شب به روستای دیگری رسیدیم. قدری استراحت کردیم و ساعت 10 شب دوباره راه افتادیم. مه غلیظی همه جا را فرا گرفته بود. روستائیان راهنمائی کرده بودند از کدام مسیر حرکت کنیم. از دامنهی کوهها به درهای تاریک و مه آلود رسیدیم. جوان پیشمرگ راه را اشتباه آمده بود و وارد منطقهی ناامن شده بودیم. خودش متوجه این اشتباه شده بود و به نظرم هراسان میآمد. مه خیلی غلیظ تر شده بود و چشم فاصله ی ۷- ۸ متری را هم به زور می دید. علیرغم این که به یک ژ – 3 مسلح بود اما زوزهی گرگها هم بر استرساش میافزود و پی در پی میگفت:
„گُم شدیم! گُم شدیم ! این گرگهای لعنتی هم خیلی خطرناک هستند، شنیدیم یک پیشمرگ کومله را گرگ دریده و او را خوردهاند. مشکل این است که در منطقهی آزاد نیستیم و گر نه چند تیر هوائی شلیک میکردم و گرگها فرار میکردند.“
گفتم: کاکه فاصلهی ما با گرگها از زوزه شان معلوم است خیلی زیاد است. تازه تو مسلح هم هستی یک پیشمرگ مسلح که نباید از چیزی بترسد!
گفت:
“ آخر تو نمیدانی هوا مه آلود است متوجه نمیشویم یک دفعه میبینی بیوجدانها از پشت پریدن کول آدم“
سعی میکردم به او روحیه بدهم و کمک کنم راه را پیدا کنیم.
میگفت: “ نه کاکه شما فارسها تجربه ندارید ما کردها بچهی کوه و کمریم توی درهها زندگی کرده ایم و بزرگ شده ایم.“
دیدم نخیر از شب و مه و گرگ گذشته بحث فارس و کرد است گفتم: ببین تو ژ- 3 داری، من عصا. اگر گرگ حمله کند اول من را میخورند، تو با ژ- 3 میتوانی پدرشان را در بیاوری و حق من هم ازشان بگیری!!
به نظرم کمی از این برخورد من ناراحت شد و گفت: “ گُم شدیم! مسیر را گُم کردیم! بهتر است همین جا پناه صخرهای بمانیم تا صبح شود؛ چون اگر ادامه بدهیم ممکن است وارد منطقهی دشمن بشویم. اسیر بشویم.“
هوا سرد بود و مه نیز کمی رقیق شده بود.
گفتم: اگر حرکت هم نکنیم ممکن است یخ بزنیم و سرما دست و پایمان را ببرد. بحث را عوض کرد. گفت: “ اشتباه ما را راهنمائی کردند. با فکر و تجربهی خودم میرفتیم بهتر بود.“
دیدم دارد دنبال مقصر میگردد. دنبال کسی که گناه را بیندازد گردن او، پس به ناچار گفتم: به هر حال به قول خودت گُم شدیم و راه را عوضی آمدهایم حالا چه فرقی میکند کی مقصر بوده است؟ مهم این است یک فکر درستی بکنیم، چطوری از این وضع خارج شویم. ساعت حدود ساعت ٣ نصف شب بود. سرما سر کوتاه آمدن نداشت و ره گم کرده گی، فشاربرودت هوا را سنگین تر میکرد.
حمه کس گفت: “ کاش قدری نان و پنیری و چیزی خوراکی از روستا با خودمان آورده بودیم، میترسم از گرسنگی تلف بشویم“
باز دنبال بهانه میگشت، گفتم: کاکه جان، انسان میتواند یک ماه غذا نخورد و زنده بماند و فقط آب قند بخورد. „بابی ساندز“ درایرلند بیش از ۵٠ روز اعتصاب غذا کرد وفقط آب خورد . فکر کردم با این حرفها روحیه پیدا میکند.
پرسید: “ خب اون که گفتی بعد از ۵٠ روز چی شد؟“
گفتم: مُرد!
گفت: “ کاکه خدا بیامرزد پدرت را . اولا اینجا کردستان است و با انگلستان خیلی فرق میکند دوما این جا آب قند کجا بود؟ فقط آب برف و یخ هست ، آخرش هم که میگویی یارو مُرد!“
از حرفهائی که خودم زده بودم و از دلایل دیوان بلخی جوان برای ردحرفهایم خندهام گرفته بود. پرسیدم: خلاصه تو میگوئی چکار کنیم؟ فعلا که در دامنهی این کوه داریم دور خودمان میچرخیم. این جوان برعکس همراهان قبلی مثل رحیم و کریم و سعید که انسانهای نترس و با اعتماد به نفس بالائی بودند؛ آدم ترسوئی بود و خیلی زود خودش را باخته بود. نمیدانم چطور پیشمرگه شده بود؟ شاید هم از جوانی و کم تجربهگیاش بود.
بالاخره او جلو افتاد و از شیب کوه شروع کردیم بالا رفتن. مسیر خسته کنندهای بود و لی مه داشت جابجا می شد و هوا صاف میگشت و ستارهها آرام و آهسته گاهی سو سو میزدند. انگار بر قله کوه نشسته بودند و با فتح قله میشد آنها را چید. من تجربه کوههای الوند و قزل را داشتم. میدانستم در شبهای صاف و مهتابی مردم خیلی از سرما میترسند. خطر چنین سرمائی کمتر از کولاک و توفان نیست.
به بالای کوه نزدیک می شدیم که صدای پارس سگها ازدور شنیده میشد. جوان دو دل بود و قدرت تصمیم گیری نداشت گفتم:
در زندگی گاه پیش میآید که باید ریسگ کرد. گفت: نه میمانیم تا صبح شود؛ تا رهگذری، کسی را پیدا کنیم از او بپرسیم کجا هستیم؟ راهنما او بود. زبان کُردی میدانست و بومی بود و عملا حرف و تصمیم او پیش میرفت. دو مرتبه بدون این که از من نظر خواهی کند بجلو حرکت می کرد و من پشت سرش. عملا داشتیم دور خودمان میچرخیدیم. متوجه شدم سعی میکند در جهتی که صدای پارس سگ شنیده میشود نزدیک نشویم، بلکه فاصله بگیریم.
بالاخره از آن مسیر دور شدیم. حدود ساعت ۵ صبح شده بود. رسیدیم به محلی که باز پارس سگ شنیده میشد. تعدادی درخت و بیشه زاری در سراشیب و دامنهی کوه دیده میشد. جوان گفت برویم بنشینیم بین درختها تا هوا روشن شود. سرما اثر خودش را کرده بود و کمرم داشت اذیت میشد. به هر ترتیب بود خود را درون درختهای لخت و بی بَر وبرگ اما قدری به هم چسبیده رساندیم و نشستیم. هوا کمکم روشن و اطراف بهتر دیده میشد. زمان به کُندی میگذشت. گاه به نظر میرسید زمان متوقف شده است. چند ساعت آن جا ماندیم نمیدانم؟ ولی بر من زمان طولانی گذشت.
بالاخره با روشنائی کامل صبح، روستا از دورشبیه لکه ای نمایان شد. ۶- ۷ کیلومتر بیشتر با آن فاصله نداشتیم. جوان پیشمرگ گفت: قدری دیگر باید صبر کنیم. شاید کسی از روستا بیرون بیاید. از شدت سرما دندانهایم به هم میخورد و داشت لرز همهی تنام را میگرفت. هر دو روی پاهایمان بازی میکردیم و تکان میخوردیم که یخ نزنند. خوب که به اطراف نگاه کردیم دیدیم روستائی دیگر در انتهای دره وجود دارد و نسبت به آن ما نزدیکترهستیم. تعجب کردیم چطور اول متوجه آن نشدیم. البته بعدا متوجه شدیم در واقع هر دو یک روستا است و بخش پیشین مربوط به گله و انبار و علوفه و این جور چیزهاست.
جوان به من گفت:
“ تو این جا بمان تا بروم سر وگوشی آب دهم. ژ- 3را هم باید نگه داری. چون اگر نیروی دولتی یا جاش داخل روستا باشند با دیدن اسلحه میدانند پیشمرگه هستم و خطرناک است“
حالا کلی هم سفارش میکند: “ با اسلحه بازی نکنی! دستات نرود روی ماشه! بگیر دستات و هیچ کاری با آن نداشته باش!“
گفتم: تا حدودی با اسلحه آشنائی دارم نترس خاطرت جمع باشد، برو. باز انگار اطمینان نداشت و وسواس داشت ژ-3 را به من بدهد. بالاخره شرایط طوری شد که چارهای نداشت جز این که همان منطق ریسک کردن را این بار بپذیرد. ژ-3 را به من تحویل داد و رفت به طرف روستا اطلاعات بگیرد. آخر سر هم به خاطری که تردید نکند چند بار گفتم میخواهی تا من بروم. که برگشت با نگاه عاقل اندر صفیه براندازم کرد و زیر لب غرولند کنان دور شد :“ یک کلمه کردی بلد نیست میخواهد برود کار را خرابتر بکند.“
او میرفت من با نگاه دنبالاش تا از یک سر پائینی به طرف چند درخت پیچید و دیگر از دید من خارج شد.
دقیق نمیدانم شاید نیم ساعت یا سه ربع ساعت طول کشید تا برگشت. خوشحال بود گفت:
“ روستا امن است اهالی را دیدم گفتند برو رفیقات را بیار.“
سرما دیگر داشت مرا از پا در میآورد. راه افتادیم به طرف روستا. پاهایم انگار راضی نبودند بیایند و به زور آنها را میکشیدم. دو نفر بیرون روستا منتظرمان بودند. ما را به خانه بُردند. بخاری روشن کردند و ابتدا مقداری شیر گرم برایمان آوردند. کمی جان گرفتیم. آنان گفتند از روستایی که میخواستید بروید قدری دور افتادهاید. غذا خوردیم و تا ساعت ٢ بعدازظهر استراحت کردیم. یکی از اهالی هم قصد داشت به همان روستایی برود که ما قصد داشتیم برویم.
سه نفری راه افتادیم، ساعت ١١ شب به مقر حزب دمکرات رسیدیم و شب را آنجا خوابیدیم. در آن جا با افراد حزب کمونیست عراق ( شیویی ها) که به کردستان ایران آمده بودند نیز آشنا شدم. فردای آن روز از حمه کهس پیشمرگ جوان و دیگران خدا حافظی کردم و هم راه دو نفر دیگر راه افتادم. همراهان جدید ٤۵ ساله به نظر میرسیدند. یکی از آنها پایش درد میکرد و به خاطراو باید آهسته راه میرفتیم. درست شده بود شبیه شرایطی که پای من درد میکرد. کفش نامناسب پایش را زده وزخم کرده بود. ناخناش رفته بود توی گوشت و ناخناش را کشیده بودند. میبایست با عصا و آهسته روی برف راه برود. او برای مرخصی به روستای „٤ دیوار“ میرفت.
غروب بود که به روستائی دیگررسیدیم و تا ١٠ شب استراحت کردیم. آنها به من گفتند: ما به روستائی میرویم که مقر رفقای تو آن جاست. ولی بعدا متوجه شدم آنها مقر رفقای “ چریکهای فدائی خلق ایران ارتش رهائی بخش خلقهای ایران“ را با مقر “ سازمان ما یا همان مقر اقلیت“ اشتباه گرفته بودند. فکر میکنم روستایی که میگفتند اسمش “ ترقه “ بود. ساعت ١١ شب یک نفر آمد مرا تحویل او دادند و خودشان خدا حافظی کردند رفتند.
میزبان جدید من گفت: „شما امشب این جا بخوابید فردا صبح با هم میرویم.“
او هم مرد مهربانی بود. حدود ٣۵ سال داشت.
پرسید: “ شنیدم راهی طولانی را طی کردی؟ امشب بخواب رفع خستگی کن فردا ترا به مقر رفقایت میبرم.“
از شوق تا صبح خوابم نبرد. صبح که شد گفت:
“ تو بمان منزل، من میروم کاری دارم، انجام بدهم ولی ظهر بر میگردم“
عکس – امیرشمس الدینی
قبل از ساعت ١١ صبح برگشت و با هم راه افتادیم. اسماش کاک امجد بود. بعد از ظهر به روستائی رسیدیم او گفت: „درا ین مسیرگاهی وانت بار یا تراکتور میآید. اگر شانس بیاوریم چند کیلومتری ما را با خودشان ببرند بقیهاش راهی نیست میتوانیم پیاده برویم“
فکر میکنم او حس و حال من را درک کرده بود. میدانست برای رسیدن به مقر رفقایم چه شور و شوقی دارم و دقیقه شماری میکنم.
گفت:
“ من مسئول نظامی اقلیت را میشناسم اسمش کاک امیرشمس الدینی است“
شانس آوردیم و وانتی پیدا شد. چون در این جاده بیشتر تراکتور رفت و آمد کرده بود جای چرخهای بزرگ تراکتور روی زمین گود افتاده بود. حالا وانت هم راهی نداشت باید از همان جاده زخمی و شخم زده حرکت میکرد و این حرکت قدری مشکل بود. بالاخره هم در یک روستا توقف کرد و دیگر نتوانست بیشتر پیش روی کند. چون جای چرخهای وانت با تراکتور یکی نبود برخی جاها هم خیلی گود افتاده بود طوری که زیر وانت گیر میکرد.
از وانت جدا شدیم و پیاده به طرف مقر اقلیت راه افتادیم. پیش رویمان یک سر بالائی بود.
کاک امجد گفت: „پشت این سر بالائی مقر اقلیت است.“
به سر بالائی که رسیدیم از دور روستای باغچه را دیدم . اینجا آخرین مقصد من بود.
عصر بود به روستا و مقر وارد شدیم. همان روز عروسی دو نفر از پیشمرگههای کرد سازمان به نامهای مجید و مریم بود. وارد مقر که شدم نادر را دیدم که آن همه در شهر بعد ازضربات دنبالاش گشته بودم. او خبر سلامتی برخی دیگر از رفقا که توانسته بودند خودشان را به مقر سازمان برسانند را بمن داد. خلاصه از آن جمعی که با هم در شهر بودیم ٢ نفر اینجا و یک نفر دیگر درروستای „قالوه“ در یکی دیگر از مقرهای سازمان بود.
از وقتی که من از مقر مجاهدین در منطقهی صومای برادوست در روز اول آذر ماه 1361 حرکت کرده بودم تا روز12 دیماه که رسیدم باغچه مقر سازمان؛ ٤٢ روز، ٤٢ روز سفر پر مخاطره و پر ماجرا را پشت سر گذاشته بودم.
در این مسیر مکانهای درگیری زیادی را دیدم. ماشینهای سوخته، خونهای ریخته شده روی برف، روستائیانی که فقط به خاطر حمایت از پیشمرگه به خون کشیده شده بودند، روستائیانی که برای پیشمرگهی به خون خفته تعزیه (مراسم عزاداری) و برای پیروزهایشان جشن و پایکوبی برپا کرده بودند؛ خانوادههائی که عزیزانشان به دست رژیم جمهوری اسلامی به قتل رسیده بودند، مردم بیگناهی که در توپ بارانهای رژیم، جان و مال خود را از دست داده بودند؛ جوانانی که در صفوف مبارزه و پیشمرگه زخمی شده بودند و نقض عضو پیدا کرده بودند، خانوادههائی را دیدیم که بچههایشان به علت بیماری و بی داروئی روی دست پدر و مادر مرده بودند، خانودههائی که نان آورشان در زندان و زیر شکنجه رژیم بودند و از آینده و سرنوشت آنان هیچ کس خبر نداشت و ناگهان خبرتیرباراناش را میشنیدند، روستاهائی که از سکنه خالی و رژیم با خاک یکسانشان کرده بود.
دربهمن ماه همان سال رفیق محمود محمودی ( بابک پدر) از تهران به منطقه آمد و خبری تلخی را با خود برایمان آورد وبه من گفت: رفیقات عباس زاده در تهران توی درگیری با پاسداران کشته شد. این خبر درحالی به ما رسید که ما داشتیم ارزیابی میکردیم چگونه او را به کردستان بیاوریم. متاسفانه آن خبر بد همهی آرزوها و امید دیدار مجدد آن رفیق گرامی را بر باد داد. بعدها جریان را اینگونه شنیدم: „عباس و پسر عمهاش در همان باغ که پیشتر گفته بودم خوابیدهاند. فردی از جریانی دیگر – چون افراد سازمانهای دیگر هم در آن باغ رفت و آمد داشتند- دستگیر میشود و باغ لو میرود. شبانه پاسداران به باغ حمله میکنند. عباس مسلح نبود ولی با همان کاردی که با هم خریده بودیم به دفاع از خود میپردازد و به یک پاسدار حمله ور می شود و پاسداران دیگرعباس را به رگبار یوزی میبندند ودر جا عباس در خون می غلطتت و او را در جا به قتل می رسانند.“
عباس به تصمیمی که از قبل و آگاهانه گرفته بودیم عمل کرد. قرارگذاشته بودیم اگر با پاسداران مواجه شدیم با کارد از خود دفاع کنیم.آنان ناچار به ما حمله میکنند و زنده دستگیر نمیشویم. عباس در برابر مرگ هم صادقانه عمل کرد .
هنوز درد و داغ ازدست دادن رفیق مان عباس زاده بر جان و دلمان تازه بود که در بهار سال ۶٢ خبررسید، علی اشترانی به همراه اکبر مسلم خانی هم تیرباران شدند؛ آنان در 19 فروردین 1362با سری افراشته مقابل جوخه ی اعدام قرارگرفتند.
عکس- مهرداد گرانپایه
پیش ترنیز حسین چرخیان و حمید سعادتی جوانترین رفیق ما که 16سال بیشتر نداشت اعدام شده بودند.
عکس- حمید رضا سعادتی
و بدنبال اعدام علی اشترانی واکبرمسلم خانی، حسین غلامی ومهرداد گرانپایه دو تن ازجوانترین رفقای ما نیز در زندان جمهوری اسلامی جان بر سر آرمانشان گذاشتند ورفقای دیگری نیزمحکوم به حبس ودر بهترین سالهای زندگی ناچار به تاب شکنجه وزندان برای ادامه ی مقاومت در مقابل رژیم اسلامی شدند. پایان
جان باختگان راه آزادی و سوسیالیسم
حسین چرخیان – اعدام 1360/ تهران
حمیدرضا سعادتی – اعدام 15 آذر1360/ همدان / متولد 14 آذرماه 1344
علی علافچی – درگیری نظامی درکردستان / 1361
عباس زاده– درگیری درکرج / اول دی ماه 1361/ متولد 1323
منوچهرنورافشان– اعدام 25/7/61 / همدان/
ناصرمرئی– اعدام 25/7 /61 /همدان/ متولد
اردشیرکارگر– اعدام 2 تیرماه 1362/ همدان / متولد 1336
علی اشترانی– اعدام 19فروردین 1362 / همدان
اکبرمسلم خانی– اعدام 19فروردین 1362 / همدان
حسین غلامی– اعدام / همدان/ 1362
امیرشمس الدینی – درگیری نظامی در کردستان / 1363
سعید دادخواه – اعدام 6/4/1364/ همدان
مهردادگرانپایه – اعدام 24 شهریور1364/ همدان / متولد 16 مهر 1339
رضا حبیبی– مرگ 2010/5/22/ هلند/ متولد 1947/5/20
عکس جلد – ازراست به چپ : علی اشترانی ، عباس زاده ، سیامک امیری
انتشارات روشنگر، یونی 2011، آلمان- کلن