نه می بخشیم، نه فراموش می کنیم: عبارتی کلیدی در تضمین پیشروی بسوی بهبودی فرد و جامعۀ آسیب دیده، دکتر نورایمان قهاری
متن سخنرانی نورايمان قهاری، دکتر روانشناس در چهارمين گردهمائی سراسری درباره کشتار زندانيان سياسی در ايران. يوتبوری، سوئد – دهم سپتامبر ۲۰۱۱
مطمئنا برخی از شما در مورد طوفانی که اخيرا در آمريکا آمده بود شنيدهايد. آن را طوفان قرن ناميدند، بخاطر شدت و مقدار تخريب و خسارتی که ببار آورد. سی نفر در سراسر آن کشور جان خود را از دست دادند، و شدت فشار آب، در اثر بارانی که آمده بود، انقدر زياد بود که بسياری رودخانهها طغيان کردند. واکنش مردم در برابر اين طوفان احساس همدردی با قربانيان و کمکرسانی به آنان بود. بطور نمونه، برخی از هتل ها و سوپرمارکتها برای کسانی که خانههاشان را از دست داده بودند مواد خوراکی و غيره فرستادند. اين نوع واکنش از طرف مردم تنها بدليل اين نبود که اين واقعه در امريکا اتفاق افتاده است، بلکه ما بعد از زلزلۀ بم و ژاپن و فجايع طبيعی ديگر هم چنين واکنشهايی را ديدهايم.
واکنش شاهدان ِ فجايع طبيعی نسبت به قربانيان اين فجايع همدردی و جانبداری بیدرنگ از آنهاست، اما زمانی که فجايع طراحی شده و ساختۀ دست انساناند، شاهدان در تضاد بين قربانی و جنايتکار گير میکنند. بيطرف ماندن در اين بين از نظر اخلاقی غيرممکن است، و در انتها، نظاره گر مجبور به سمتگيری میشود. جامعه ترجيح میدهد قربانيان و جانبدربردگان از جنايات را به فراموشی بسپارد. اين فقط بدليل تفاوت بين مواضع سياسی، يا مثلا تفاوت وابستگیهای قومی بين آنان و قربانيان نيست، بلکه بخشی از آن مربوط به گرايش انسان به سوی باور „جهان عادل“ است، باور به اين که وقايع بد برای افراد بد اتفاق میافتند، و خود اين گروه از افراد مسئول وقوع فجايع، و بنابراين، مسئول برخورد با عقوبت آنند. با توسل به اين تفکيک ميان خوب و بد، و جدائی بين „من“ و آنها“ ، که بخشا ناخودآگاه است، انسانها حس امنيت و ثبات را برای خود تضمين میکنند.
روانشناسانی که با قربانيان و جانبدربردگان از فجايع کار میکنند دائما با مسئلۀ تمايل و گرايش به بیاعتبار کردن و نامرئی شمردن قربانيان از طرف جامعه و محيط اجتماعیشان مواجهاند. در يکطرف خود قربانيان، بازماندگان و جانبدربدگاناند که احتمالا آرزو دارند فراموش کنند چه فجايعی را از سرگذرانده اند، اما نمیتوانند، در سمت ديگر تمام کسانی هستند که انگيزههای قوی برای فراموش کردن دارند، و در اين امر موفق میشوند.
در اين چارچوب، کار با قربانيان و جانبدربردگان از فجايع به ناچار فعاليت در زمينۀ حقوق بشر میشود، زيرا علائم آسيبديدگی آنان اعلام جرمی است عليه زمينههای اجتماعی – سياسیای که اين آسيبديدگی در چارچوب آن رخ داده است. بیطرفی روانشناسان در اينباره از نظر اخلاقی ممکن نبوده، و از نظر درمانی به ضرر قربانيان، بازماندگان و جانبدربردگان است.
بحث امروز من ارائۀ نگاهی روانشناسانه در مورد پديدۀ سرکوب سياسی و اثرات آن بر روی فرد و جامعه، دعویای عليه فراموشی و بخشش، و ارائۀ بحثی دربارۀ ضرورت دادخواهی برای حرکت بسوی بهبودی فرد و جامعۀ آسيب ديدهمان است.
رژيم جمهوری اسلامی بدون پشتيبانی داخلی و خارجی نمیتوانست پا گرفته، تا به امروز دوام آورده و به بقای خود ادامه دهد؛ اين حمايت بر اساس درک پشتيبانان او از منافع اقتصادی و سياسی خود و نه فاکتورهای روانی در جامعۀ ما بوده است، اما بررسی شرايط روانی، میتواند روشنگر يکی از پايههای مادی ِ بقای اين رژيم باشد، شرايطی که بدون وجود آن احتمالا اين رژيم تا به امروز نمیتوانست دوام بياورد.
تحليل روانی شرايط سرکوب و چگونگی فائق آمدن بر آن، میتواند به ما درک کاملتری دهد از سد راهی که در حرکت بسوی بازيابی سلامت جامعۀ آسيب ديدهمان در پيش روی داريم، و بنابراين جزئی ازعوامل مهم در شکستن اين سد باشد.
امروز اصلی ترين مانع در راه دستيابی به بهبودی فرد و جامعۀ آسيب ديده در ايران سيستم جمهوری اسلامی همراه با قوانين، اخلاق، تفکر، فرهنگ، و زبانی است که برای بقای خود از آن استفاده میکند.
چرا اين را میگويم؟ آيا آسيب ديدگی غير پيشبينی شده، برای نمونه، ترس از رانندگی بعد از صدمه ديدن در يک تصادف اتومبيل، نمیتواند رخ دهد؟ معلوم است که میتواند رخ دهد، و اگر کسانی که در آن تصادف صدمه میبينند بدانند که قرار است چنين اتفاقی بيافتد، حتما از وقوع آن جلوگيری میکنند.
اما من در مورد آسيبديدگی پيشبينی شده حرف میزنم. آسيبديدگیای که اثراتش در فرد آشکار میشود، ولی بايد آن را به عنوان محصول روابطی غيرانسانی و ناشی از سيستم اجتماعی و سياسیای ِمبتنی بر سرکوب و خشونت دولتی به شمار آورد.
سرکوب سياسی در هر شکل و صورتش، اثرات مخرب و طولانی مدتی بر روی قربانيان خود باقی میگذارد، اثراتی که اعتماد بنفس را تخريب، و سلامت روان، و در نهايت سلامت جسمی افراد را تحت الشعاع قرار می دهند.
اين اثرات ناشی از تلاقی و همراهی دو عاملند:
يکی، اعمال خشونت جسمی و روحی توسط نهادهائی است که مراقبت و حفاظت افراد جامعه، از راه برقراری ثبات و قابل پيش بينی بودن نظم و امنيت، بعهدۀ آنها گذاشته شده است.
ديگری، زمينه يا گفتمانی است که معانی را آنچنان غير شفاف و گيجکننده میکنند که تشخيص اين تغييرِ ماهيت ازمامور حفاظت به عامل خشونت برای مردم مشکل میشود. در اين چارچوب، قربانيان قصد و معانی رفتار منبع سرکوب را نمیفهمند، و سرکوبگر با مرموز ساختن و انکار وقايع، قربانيان را در کاربرد توانائی شان برای هرگونه عمل محافظتی فلج میسازد.
اين کار می تواند به اشکال متفاوت صورت گيرد: وقتی برای گيج کردن و تسلط بر قربانی به خشونت نام يا برچسب جديدی داده میشود، اثرات آن کيفيت ويرانگرانهای به خود میگيرند: بطور نمونه وقتی که سرکوبگران میگويند، اين خشونت نيست، آموزش و پرورش است: ( دانشگاه اوين؛ کاربرد لغت تعزير به جای شکنجه). وقتی اثر خشونت، مثلا درد آن، انکار میشود، (گفتن اين که شلاق شکنجه نيست). وقتی که نتيجۀ اخلاقی آن تعريف میشود (من اين کار را برای خوبی خودت انجام می دهم؛ برای اينکه حق تو اين است). وقتی که نقش عامل به حالتی گيجکننده درمی آيد (من اينکار را برای اينکه دوستت دارم انجام میدهم، اين کاربرای تامين امنيت ملی است). يا وقتی منشا دليل خشونت عوض میشود (تو باعث می شوی من اين کار را انجام دهم؛ يا زنانی که مورد تجاوز قرار میگيرند با پوشش خود به دنبال چنين رفتاریاند).
اين ديدگاه در مورد اثر خشونت، اشاره به چارچوب اجتماعیای دارد که در آن قدرت تصميمگيری و تصويب در مورد اينکه چه چيز „حقيقت“ دارد در دست عدۀ معدودی است. و از اين طريق، ديگران و نقطه نظر آنان رد شده يا بیاعتبار شناخته میشوند.
يکی از اصلی ترين ويژگیهای سرکوب ايجاد حس ناتوانی است. به عبارت ديگر، میتوان گفت تجربۀ ناتوانی اساسیترين زخمی است که موجب آسيبديدگی در فرد و جامعه میشود. سرکوب سياسی به درونی کردن مزمن ِ حس ناتوانی و نااميدی و عدم حس اعتماد به نفس يا رشد درجۀ پائينی ازآن میانجامد. زمانی که قربانی دائما خود را ناتوان در ابرازمخالفت يا موافقت با آنچه در حال وقوع است میيابد، به يک حس ناتوانی و نااميدی مزمنی میرسد که او را دوباره در معرض قربانی شدن قرار میدهد. اين علائم اجزای اصلی افسردگی مزمن، اضطراب و خشم، پيری زودرس، عدم سلامت جسمی و مرگ زودرس هستند، که در جوامع بی اطلاع بعنوان مرگ طبيعی شرح داده میشوند.
بوسيلۀ کشتار و سرکوب، رژيم جمهوری اسلامی بخشی از مردم ايران را از چرخۀ طبيعی نسل و دوران محروم ساخته، و تا به امروز، مرگ طبيعی و بههمين واسطه، امکان سوگواری طبيعی را نيز از بسياری ستانده است.
در جامعۀ سرکوب شده، کودکان، حتی آنان که در خانوادههای دلسوز بزرگ میشوند، به موجب استبداد ناخودآگاه ِ بخشی از بزرگسالان و انتظارات آگاهانه يا ناخودآگاهانه آنان، که در قوانين و عملکردشان نهفته است، ياد میگيرند که برای بقا، از قوانين – بی چون و چرا پيروی کرده، شخصيت و ماهيتی همگون با ديگران داشته باشند. اين مسئله باعث تحميل مصيبتی میشود که تمام عمر با آنان باقی است و حاوی تمام عناصر سرکوب است. اين پديده را سرکوب درونی شده میناميم، که ارمغان جامعهای است که انسان ها را سرکوب میکند.
سرکوب درونی شده به درک انسان از ارزش خود زيان میرساند. اين باعث میشود که فرد خود را دوست نداشته باشد يا حتی از خود تنفر پيدا کند. بطور نمونه فرد از سمبلها يا مشخصههايی که جزئی از او يا بخشی هويت او هستند و هدف سرکوب قرار دارند تنفر پيدا میکند، (برای مثال ايرانی بودن، قوميت، رنگ پوست، جنسيت، زبان، سازمانی که سرکوب شده و فرد به آن تعلق داشته است،…. ) در اينجا، سرکوب درونی شده، فرد را بر آن میدارد که بجای مسئول شمردن و برخورد به سيستم سرکوبگر، خود، يا قربانيان ديگر سرکوب را مورد سرزنش قرار دهد. اين يکی از نشانههای حاکی از حمل کردن الگوی سرکوب است، حتی اگر ناخودآگاه باشد.
انسان سرکوب شده اعتماد به ديگران را به شکلی تجربه میکند که با نمونۀ عادی حس اعتماد تفاوت دارد؛ انگار که زندگیاش، ازآن زمان که او خود سرکوب را تجربه کرده، به تسلط بر ديگران و کنترل شرايط پيرامونش وابسته گشته است.
سرکوب درونی شده، افراد را بر آن میدارد تا ظلم و ستمی را که بر آنان وارد شده بر ديگران تحميل کنند. خشونتی که سرکوبگر نسبت به قربانی نشان داده است، از آن پس در رفتار خشونتآميز يا پرخاشجويانۀ او نسبت به ديگران تبلور میيابد. انگار فرد سومی در روابط با ديگری حضور دارد، سرکوبگری که قربانی را به سکوت وامیداشته و هم الان میخواهد بار ديگر بر او تسلط يابد.
افرادی که مورد سرکوب واقع میشوند رادارهايی درونی برای شناخت چنين علائمی پرورش میدهند. تجربۀ سرکوب و خود آنان آرامشان نمیگذارد. آنان در روابط ميان-فردیشان با ديگران بدنبال سرکوبگری میگردند. اين مسئله باعث میشود همواره در روابطشان حالتی دفاعی داشته و دائما با ديگران در تنش باشند، که به طرد شدن آنان ازجانب ديگران میانجامد.
چنين است تصوير انسان آسيب ديده، در جامعهای سرکوب شده. آسيبديدگی بهبودی نيافته، در قدرت انطباق سالم فرد با جهان پيرامونش اختلال ايجاد میکند. فرد با محيطی خصمانه و خشن سازگاری پيدا کرده و سپس محيطی مشابه را برای بقای خود بازتوليد میکند. از همين رو است که امروز در ايران مردم، از جمله زنان و کودکان، با وضعيتی خشونتبار و خطرناک روبرو هستند.
همۀ شواهدی که در بيش از سی سال حکمرانی ِ رژيم جمهوری اسلامی در پيش چشم ما بودهاند حاکی از آنند که فجايع اجتماعی، سياسی و فرهنگیای که در اين مدت باعث آسيبديدگی مردم ايران شده و میشوند، محصول جمهوری اسلامیاند. در حقيقت جمهوری اسلامی، در سی و چند سال گذشته، به هزار و يک زبان به ما گفته و نشان داده است که فقط قادربه برقراری سيستم اجتماعیای است که پیآمد طبيعی آن آسيبديدگی افراد در ابعادی وسيع و متعدد است.
بعضی اوقات، از من بواسطۀ شغلی که دارم خواسته می شود بطور کتبی يا حضوری در دادگاه راجع به صلاحيت يا عدم صلاحيت پدران و مادرانی که فرزندانشان را آزار داده يا از عهدۀ نگهداریشان بر نمیآيند نظر بدهم. من با قاطعيت تمام میتوانم بگويم که اگر جمهوری اسلامی پدر يا مادری بود، در کشوری دارای قوانين حمايت از کودکان، تا به امروز صدها بار حق قيموميت فرزندانش از او سلب میشد، چون نشان داده است که نه تنها قادر نيست ازعهدۀ تامين امنيت، سلامتی، حقوق مادی و رشد آنان برآيد، بلکه برای سلامت جان و روان آنان زيانآور نيز هست.
مادامی که منشا توليد اين فجايع پابرجاست، ما قطعا شاهد ادامۀ وقوع آسيبديدگی و انتقال زخمهای ناشی از آن در جامعۀ ايران خواهيم بود ، نسل اندر نسل اندر نسل.
پس چه بايد کرد؟
اگر قبول داشته باشيم که هدف از سرکوب، متلاشی کردن جامعه به اجزای کوچک فردی، با مشخصات ناتوانی، عجز و نااميدی است، تا هيچگونه صدايی عليه ساختار ويرانگر ِ سيستم از حنجرهای برنيايد، پس میبايست هدف ترميم را در کمک به بازگشت افراد به جامعه و برقراری اتصال و همبستگی با ديگران و بازيابی صدای خويش دانست. بنابراين، اولين اصل بازسازی بازگرداندن حس توانمندی و قدرت به قربانی است، که انجام آن در دو بُعد فردی و اجتماعی ضرورت دارد.
بازگرداندن قدرت فرد به معنی کاهش انزوا، کاهش حس ناتوانی و عجز از راه افزايش امکان و محدودۀ انتخابی و مقابله با تسلط ديگران بر او در روابط ميان- فردیاش است.
توانمندسازی برای فرد به معنی رسيدن او به جائی است که بتواند در روابطش همبستگی و حمايت متقابل نشان داده وهمزمان استقلال فردیاش را حفظ کند. استقلال به معنی حس جدا بودن، انعطافپذيری، و مالکيت بر خود است، تا حدی که او بتواند منافع خويش را تعريف کرده و دست به انتخابهايی مستقل بزند.
و اما جامعه چگونه میتواند اين تجارب آسيبزا را تبديل به منابعی مثبت برای رشد خود کند؟
تجربيات آسيبزای شخصیِ ِ افراد میتوانند نقش پايهای برای تغيير تجربۀ گروه داشته باشند، زمانی که فرد آسيب ديده بعنوان الگوی الهامبخشی برای گروه رفتار کند. وقتی گروهی دچار آسيبديدگی میشود، فردی از ميان آنان میتواند برخيزد و با رساندن صدای آنان به ديگران از طريق ابراز درد شخصی، برای گروه الهامبخش باشد. از طرف ديگر، شاهد آسيبديدگی ديگران بودن میتواند گروهی را به واکنش و حرکت تشويق کند، حتی وقتی خود آنان مستقيما از همان فجايع آسيب نديده باشند.
تينا روزنبرگ (۱۹۹۵) پس از مطالعۀ طولانی درباره مردم آسيبديده در اروپای شرقی و آمريکای لاتين میگويد: «ملتها، همانند اشخاص، نياز دارند با وقايع آسيبزائی که در گذشته تجربه کردهاند روبرو شده و آنها را درک کنند، قبل از اينکه بتوانند آثار و بقايای آن را کنار گذاشته و به زندگی عادی ادامه دهند.»
با اينکه هيچ راهی برای جبران قساوت وجود ندارد، اما يک راه برای „فراتر رفتن“ از آن موجود است، که همانا بوسيله تبديل آن به „هديه ای“ برای ديگران است. وقايع آسيبزا تنها زمانی التيام میيابند که به منبع ماموريت يا رسالت بازماندگان آن وقايع تبديل شوند.
منظور از تغيير و تبديل تاثيرات آسيبديدگی و سرکوب حرف زدن، به هيچ وجه مثبت ارزيابی کردن آسيبديدگی نيست. صحبت از اين تبديل فقط بعنوان اشاره به نقاطی از نور در چشماندازی ملالانگيز است که بدون آن، زندگی قربانی و جانبدربرده مملو از درد و وحشت است.
يک راه که از طريق آن فجايع اجتماعی- سياسی میتوانند به تعهدی اخلاقی برای فرد و منبع توانايی برای جامعه تبديل شوند، دادخواهی است.
دادخواهی راهکاری است در جهت حرکت بسوی بهبودی و بازسازی فرد و جامعۀ سرکوب شده و زخم ديدۀ ايران. دادخواهی قدمی عملی است در مقابله با فرهنگی که جان انسان را بیارزش می شمارد، و راهی است برای رواج فرهنگی که ارج گزاردن به کرامت انسانی و انديشه عدالتخواهی از مشخصههای آن است.
دادخواهی در ارتباط با فجايعی که در ايران اتفاق افتاده است، راهی خواهد بود برای نبرد با بقايای سيستمی سرکوبگر، پس از سرنگونیاش، و زدودن آثار فرهنگی و زبانی توليد شده بوسيلۀ آن، در زمينههای حقوقی و رفتاری – زمانی که عناصری از آن سعی خواهند کرد، ضمن فرار از مسئوليت خويش در همراهی با سرکوب مردم، راه خود را دوباره به مسند قدرت باز کرده و هدايت نظام اجتماعی را اينبار با نام و شکلی ديگر بدست گيرند.
دادخواهی راهی است برای مجازات مجرمين، تثبيت حقانيت نام و راه قربانيان و بازماندگان فجايع انسانی و تضمينی برای جلوگيری از وقوع دوبارۀ جنايات سياسی عليه دگرانديشان.
دادخواهی برای جامعۀ ايرانی، از نظر من، تنها با واژگونی نظام جمهوری اسلامی در تماميت آن امکانپذير است. اين دادخواهی همانا روشن کردن حقايق کشتارها و سرکوب بیامان، بازسازی هويت بازماندگان، و به مجازات رساندن آمران و عاملان کشتار و سرکوب مخالفان، دگرانديشان، اقليتهای قومی و مذهبی، اعدامهای دهۀ شصت، جنايت عليه بشريت در تابستان ۶۷، و اعدام ها، تجاوزات و سرکوبی است که بدست رژيم اسلامی تا به امروز ادامه داشته است.
بايد به کسانی که بحث بخشش را پيش میکشند گفت، که شما وانمود به نديدن میکنيد؛ نديدن اين جزء که حتی اولين شرط برای بخشش از جانب قربانيان موجود نيست.
اين شرطی است بسيار ابتدائی و پيش پا افتاده: برای بخشش از جانب يک فرد، در ابتدا عذرخواهی از جانب فردی ديگر لازم است. اما شما، خود نه تنها در صف عذرخواهی نمیايستيد، بلکه تا به امروز هنوز سرکوب، اعدام و قتل عام را توجيه میکنيد. برای شما جانهای قربانی شده تنها آمار و ارقاماند.
اگر نمی دانيد، بدانيد! که عذرخواهی اعتراف فرد به ارتکاب جرم است. در واقع، عذرخواهی اعلام داوطلبانهای است برای قبول اين اصل که هيچ بهانه، توضيح، يا دفاعی جرم انجام گرفته را نمیتواند توجيه کند، و فرد مجرم هرگونه عقوبت اجتماعی، قانونی، يا هر پیآمد ديگری را که بخاطر عملی که انجام داده به او نسبت داده میشود، خواهد پذيرفت. عذرخواهی يعنی تمايل به قبول اين اصل که عمل انجام شده تکرار نخواهد شد.
بعد از بيش از سه دهه سرکوب و خونريزی، شما که با طرح بحث بخشش و فراموشی مسئله سازش با آمران و عاملان جنايات را به ميان میآوريد، مبلغ بیحسی اجتماعی هستيد.
شما جامعۀ آسيبديدۀ ما را محکوم به فرو خوردن و درونیتر کردن دردها، رنج ها وآلام میکنيد و به ورطۀ تحمل درد و رنج بيشتر سوق میدهيد. شما جامعه را تشويق به فراموشی سياسی و محکوم به تجربه کردن دوبارۀ کشتارهايی مشابه میکنيد.
شما، که ما خوب میدانيم، بخشیتان خود عوامل سرکوب ديروز و خلع سلاح شدگان امروزيد، تفسير خود را از چگونگی و چرايی وقوع اين فجايع و کشتارها ارائه داده، برای فرار از مسئوليت در قبال فجايعی که مرتکب شدهايد يا در آن نقشی داشتهايد، تمامی نيروی خود را در ترويج فراموشی بکار میگيريد.
پنهانکاری و سکوت اولين ترفند دفاعی شماست. اگر پنهانکاری ميسر واقع نشد، شما اعتبار قربانيان را نشانه گرفته و به آن حملهور میشويد. اگرنتوانيد قربانيانتان را کاملا ساکت کنيد، سعی میکنيد اطمينان حاصل کنيد که کسی به آنان گوش نمیدهد؛ پس به اين منظور، با نظم و آرايش و تشريفاتی چشمگير استدلالاتی را آماده کرده و ارائه میدهيد ، که از آشکارترين انکارها گرفته تا پيچيدهترين و ظريفترين انطباقها با اصول عقلانی درآن جای دارند.
شما جنگ روانی همهجانبهای را طرحريزی میکنيد که در اذهان عمومی، خود را در مقام نمايندۀ خدا بر روی زمين، ناجی ملت، فعالان حقوق بشر، و صلحجويان محسوب داشته، و قربانيانتان را خائن به ملت، منافق، محارب با خدا، مفسد فیالعرض، ورشکستگان خارجنشين، اراذل و اوباش، خس و خاشاک و خشونتطلب میناميد.
کار شما بازنويسی تحرف شدۀ تاريخ است، به فراموشی سپردن خاطرات مربوط به سرکوب و آزار سياسی، انکار تمام فجايعی که مرتکب شده ايد.
توسل به معافيت از مجازات، يکی از ابزار مهم دردست شماست چون مصممايد تا شکل جامعه در آينده، و نظم اجتماعی آن را دوباره تعيين کنيد.
اما بگذاريد تا همايش امروز سند ديگری باشد مبنی بر اينکه جانبدربردگان، بازماندگان، و فعالين ديگر در بخاطر سپردن فجايعی که اتفاق افتاده اصرار میورزند، و به قبول قراردادهايی که بمنظور کنترل حافظه جمعی مردم نوشته میشوند تن نخواهند داد. شما ممکن است بتوانيد دروازۀ خاوران و خاورانها را بروی خانوادهها و بازماندگان کشتارها ببنديد تا آنان نتوانند در کنارعزيزان قتل عام شدهشان به برگزاری مراسم يادبود بپردازند، اما با هيچ ترفند و از هيچ راهی نمیتوانيد حافظۀ جمعی مردم ما را پاک کرده و نابود کنيد.
و اما، حافظۀ جمعی ما: اگرما بتوانيم خشونتهای اعمال شده بر جامعهمان را بهخاطر بسپاريم، میتوانيم اميدوار باشيم تاريخمان دوباره شاهد وقوع چنين جناياتی نشود. اين حافظۀ تاريخیِ جمعی، در مقابل فراموشی ميان- نسلی میايستد، تا جوانان ما بدانند بر پدران و مادرانشان چه رفته و از وقوع دوبارۀ آن جلوگيری کنند. از همين رو است که حافظۀ تاريخی به ما هشدار میدهد که ثبت حکايات بازماندگان خشونتهای سياسی يکی از مهمترين وظايف ما بعنوان بخشی از افراد يک جامعۀ سرکوب شده است.
در پايان يکبار ديگر يادآوری میکنم که راههای زيادی برای تبديل آسيبديدگی به فراروی و رسالت در جامعه وجود دارد، اما اين تنها تحت حاکميت سيستمی امکانپذير است که تحمل چنين گفتمانی را داشته و اجازه اجرای چنين برنامههايی را بدهد.
من عدم فراموشی و بخشش را لازمۀ روند بازسازی فرد و جامعۀ آسيب ديده میدانم، اما حق انتخاب را نيز عامل مهم ديگری در روند بهبودی و تبديل فرهنگ استبداد ميان- فردی به فرهنگ احترام به حقوق شخصی افراد دانسته و بههمين خاطر باور دارم که هر فرد يا خانوادۀ آسيب ديده، هر بازمانده از جنايات رژيم اسلامی، حق مسلمی دارد تا بطور انفرادی بخشش و فراموشی را انتخاب کند.
زيرا يادآوری قساوت آنچنان دردناک است که واکنش عادی در مقابل آن، تمايل به دور کردن خاطرهاش از ذهن و هرگز به زبان نياوردناش است، انگار که در واقع هيچ اتفاقی نيفتاده است. اما همزمان هشدار میدهم، که قساوت ما را تنها نمیگذارد؛ خاک نمیشود و با هر صدا، منظره، يا بوئی از گذشتهها، ما را به همانجا میبرد که از آن میگريزيم.
بهبودی افراد و جامعۀ آسيب ديده تنها وقتی امکانپذير است که زخمهای گذشته التيام يابند. تاريخ نشان داده است که التيام مردم سرکوب شده بدون کشف حقيقت، عدالت کيفری برای سرکوبگران، جبران خسارت در حق بازماندگان و جانبدربردگان، و تضمين عدم تکرار جنايت عليه بشريت امکانپذير نيست. از همين روست که امروز بار ديگر تکرار می کنم:
نه میبخشيم و نه فراموش میکنيم.