صوراسرافیل هفتگی ۶ – ۵ تا ۱۱ اردیبهشت ۱۳۶۰، همایون ایوانی
میرزا جهانگیرخان صوراسرافیل و ملک المتکلمین با به توپ بستن مجلس توسط سپاه قزاق به دام مأموران محمدعلی شاه قاجار افتادند. در حضور شاه، در حیاط باغشاه طناب به گردن هر دو روشنفکر آزادیخواه انداختند و آنها را خفه کردند. روایت است که ملک المتکلمین، پیش از مرگ، خطاب به محمدعلی شاه این بیت از خاقانی را خواند:ـ
ما بارگه دادیم، این رفت ستم بر ما
بر کاخ ستمکاران تا خود چه رسد خذلان
نفر دیگر، یعنی، میرزا جهانگیرخان صوراسرافیل، روزنامهنگار شجاع که در فعالیتهای خود با حیدرخان عمواوغلی در تماس است در آخرین نامهاش از نقشۀ حملۀ ارتجاع و تدارک سرکوب آزایخواهان خبر میدهد و مینویسد: «از دیروز تا به حال نقشهای که ترسیم کرده آفتابی شد. فردا ما به فداکاری حاضر میشویم. اگر از پیش نبردیم و کشته شدیم و خبر مرگ من به شما رسید، غمگین نشوید و هول نکنید، زیرا که در راه آزادی ایران، یک افتخاری برای شما و فرزندان شما به یادگار گذاشتم. مُردن که از لوازم طبیعی است، آدم که باید بمیرد، چرا با درد و مرض مرده باشد و به جانبازی از تألم نشاة زندگی بد، در یک چشم بهم زدن نمیرد…» ـ
علی اکبر دهخدا، به یاد همکار جوانش که به دست بیدادگران به قتل رسیده بود، شعر ماندنیاش «یاد آر ز شمع مرده یاد آر» را سرود. رفیقش به خوابش آمده بود و به دهخدا گفته بود: «چرا نگفتی او جوان افتاد؟» و دهخدا چنین فهمیده بود که «چرا مرگ مرا در جایی نگفته یا ننوشتهای؟» ـ
…اینک سالهاست که گویی همین پرسش به سراغم میآید: «چرا نگفتی آنها جوان افتادند؟» این یادداشتها به یاد آنانی است که «…به فداکاری حاضر» شدند… باری، و بسیاری نوشتند: «اگر از پیش نبردیم و کشته شدیم و خبر مرگ من به شما رسید، غمگین نشوید و هول نکنید…»[1]ـ
شنبه ۵ تا ۱۱ اردیبهشت ۱۳۶۰/۲۴ /۳۰ آوریل ۱۹۸۱
فعالیتها و وقایعی که در خارج از کتابخانۀ مرکزی پارک شهر میگذرد با آنچه که بایستی برای انجام امتحانات یاد بگیرم، فاصلۀ زیادی دارد. در حالتی برزخی قرار دارم؛ شکافِ بزرگِ خبرهای درگیریها، دستگیریها و تلاش برای حفظ فضای محدودِ فعالیت نیمهعلنی برای گروههای سیاسی و نیز، فضای متفاوت درس و امتحانات؛ مرا در این هفتهها آزار میدهد. در کتابخانۀ مرکزی پارک شهر هنوز همکلاسیهایم مرا به عنوان یک «دانش آموز پیشگام» با فاصله نگاه میکنند اما از طریق حمید، آرام آرام با آنها رابطه گرفتهام، گرچه سه سال اخیر را تقریباً با همۀ آنها در یک کلاس بودهام، اما فرصتی به دست نیامده بود که با هم نزدیک شویم.ـ
این روزها، از ساعت هفت صبح تا ساعت ده شب در کتابخانه با هم درس میخوانیم، حرف میزنیم و زندگی میکنیم. در همین چند هفته، همگی خود را در یک گروه بزرگ احساس میکنیم که به ناچار بایست این «امتحانات لعنتی» را با موفقیت به پایان برساند. برنامۀ روزانه من تقریباً بطور ثابت چنین است: ساعت پنج صبح برمیخیزم. تا ساعت پنج و نیم خودم را به پارک شهر میرسانم. از ساعت پنج و نیم با رفیق دیگری یک ساعت داخل پارک میدویم و پس از آن نرمش میکنیم. و بعد به نانوایی بربری فروشی که در قسمت جنوبی پارک شهر هست میرویم و از مغازۀ کنارِ بربری فروشی کمی هم پنیر میخریم و بساط صبحانه را جور میکنیم. و با نان بربری داغ، در حین بگو بخند و تبادل خبرها در داخل پارک شهر روی نیمکت صبحانه میخوریم. برخی روزها به خودمان جایزه میدهیم و از لبنیاتی سرِ محل، مقداری خامه و عسل میخریم، خامه و عسل روی نان بربریِ داغ، انرژی ما را برای تمام روز جور میکند! بعد از آن رفیقم از من خداحافظی میکند تا به کارها و قرارهایش برسد.ـ
امروز هم به طرف در ورودی کتابخانۀ مرکزی پارک شهر میروم و در انتظار باز شدن کتابخانه میایستم. قبل از ساعت هفت و نیم، تعداد دیگری از دانش آموزان دختر و پسر معمولاً در انتظار باز شدن در هستند تا هر چه زودتر کارشان را شروع کنند. هنوز تفکیک زنان و مردان و به عبارت دیگر دختران و پسران دانش آموز و دانشجو در داخل کتابخانه وجود ندارد. بعد از روزها و هفتهها که هر روز چهرههای آشنایی را درست در همین ساعت میبینی، حالا حلقۀ بزرگتری از چهرههای آشنا، شکل گرفته است که در فاصلههای کوتاهِ بین ساعتهای مرور درسها و مطالعه، با هم گپ میزنیم. ـ
… هفتۀ دوم اردیبهشت ماه به عادتِ چند سال اخیر، حواس همۀ ما متوجه برگزاری روز جهانی کارگر در یازدهم اردیبهشت بود ولی انفجار نارنجک در تظاهرات سی و یک فروردین سازمان پیکار، جوّ سیاسی روزهای بعد را نشان میداد. ـ
***
آزادیهای سیاسی: حمله سپاه پاسداران، کمیته و دسته های فالانژ و حزباللهی با قمه و کلت و مسلسل
اخبار کشتار و دستگیریها در اردیبهشت ۱۳۶۰ انبوهتر از آنست که بتوان در صفحاتی محدود به آنها پرداخت. در اینجا فقط نمونههایی را به عنوان «مشت نمونۀ خروار» میتوان ذکر کرد…ـ
پرتاب نارنجک در تظاهرات پیکار، ۳۱ فروردین ۱۳۶۰
بخش دانش آموزی و دانشجویی سازمان پیکار برای بزرگداشت اول اردیبهشت، سالروز اشغال دانشگاه توسط جمهوری اسلامی، به بهانۀ انقلاب فرهنگی، برگزاری تظاهراتی را در روز ۳۱ فروردین روبروی دانشگاه تهران اعلام کرده بود. این تظاهرات که میبایستی پرچم سرخ در آن برافراشته میشد، با پرتاب نارنجک پاسداران و حزب اللهیها در بین تظاهرکنندگان به خون کشیده شد. نشریۀ پیکار در روز دوشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۶۰ چنین گزارش میدهد[2]: ـ
ـ «در سالروز اول اردیبهشت، روز مقاومت دانشجویان و مردم آگاه و انقلابی میهنمان در برابر توطئه ضدانقلابی تعطیلی دانشگاهها، ضدانقلاب فرهنگی بار دیگر به „ثمر“ نشست و حرکت کوچک اعتراضآمیزی را در روزی گرامی به فاجعهای بزرگ تبدیل نمود. مزدوران ارتجاع یا بقول روزینامههای رژیم جمهوری اسلامی „جوانان مسلمان“ به مقابلۀ وحشیانه با تظاهرات موضعی گروهی از دانشآموزان و دانشجویان هوادار سازمان به منظور بزرگداشت این روز [پرداختند و] حداقل دو رفیق کمونیست را شهید و دهها نفر را زخمی و مجروح کردند.»ـ
پرتاب نارنجک در روز ۳۱ فروردین منجر به کشته شدن ایرج ترابی ۲۱ ساله، و آذر مهرعلیان ۱۹ ساله شد. ـ
آذر مهرعلیان، دانشآموز هوادار سازمان پیکار، در سال ۱۳۴۰ در خانوادهای زحمتکش در یکی از محلات فقیرنشین تهران چشم به جهان گشوده بود. بنا به گزارش نشریۀ پیکار، او از حدود یک سال پیش از آن، در رابطه با «سازمان دانشجویان و دانش آموزان پیکار» قرار گرفته بود. فعالیتهایِ آذر شامل پخش اعلامیه، فروش نشریۀ پیکار و نیز شرکت در تظاهرات بود. ـ
ایرج ترابی نیز در اثر انفجار نارنجک در همین روز کشته شد. او در سال ۱۳۳۸ در یک خانوادۀ کارگری در شیراز به دنیا آمده و از دوران دبیرستان به مبارزه روی آورده بود. قبل از انقلاب، کارگر کارخانۀ سیمان دورود بود که به علت اعتراض علیه کارفرما از کارخانه اخراج شده بود. ایرج، پس از قیام فعالیتهای خود را با تشکیلاتی به نام «متحدین خلق» ادامه داده بود و پس از وحدت سیاسی – ایدئولوژیک این گروه با سازمان پیکار، از آذر ۱۳۵۸ فعالیتهایش را در ارتباط با سازمان دانشجویان و دانشآموزان هوادار پیکار ادامه میداد.[3] ـ
در مراسم خاکسپاری آذر مهرعلیان، روز دوم اردیبهشت، مادرش گفت: «مردم بدانید فرزند من کمونیست بود. این دولت جوانها را به خاطر کمونیست بودن میکشد. مگر دختر من چه میخواست؟! او علیه سرمایهداران بود. او خواستار بازگشایی دانشگاه بود و به همین دلیل او را کشتند…. من با زحمت و خون جگر این بچه را بزرگ کردم. پدرش ۱۲ سال مریض بود و نمیتوانست کار کند. من جور تمام اینها را کشیدم تا به ۱۸ سالگی رساندمش. امروز اگر من یک دختر از دست دادهام، هزاران فرزند دیگر دارم. تمامی رفقای آذر، بچههای من هستند.»[4]ـ
روز سوم اردیبهشت، مراسم بزرگداشت ایرج ترابی در شیراز برگزار شد. پدر ایرج در مراسم تدفین پسرش گفت: «من یک کارگرم که بر اثر ۴۰ سال کار در پالایشگاهها، مناطق نفتی و گاز و تأسیسات برق و آب مریض شدهام و در زندگی هیچ ندارم جز دستهای زحمتکشم، من ۴۰ سال است که رنج میبرم و امروز رژیم به تلافی این ۴۰ سال نعشِ فرزندم را تحویل من داده است.»[5] ـ
فالانژها و پاسداران به مراسم تدفین ایرج ترابی حمله کردند. فالانژها قصد داشتند مراسم را بر هم بزنند ولی با مقاومت مردم روبرو شدند. آنها قبل از ترک محل، تهدید کردند که چون این جوان پیکاری و کمونیست بوده ما شب برمیگردیم و قبرش را تخریب میکنیم و اجازه نمیدهیم او را در گورستان مسلمین خاک کنند. ـ
این سرنوشتی بود که در ماهها و سالهای بعد در انتظار اجساد اعدامیهای کمونیست بود و نیز تاریخ درست شدن گورستانهای وسیعی در سراسر کشور برای دفن بینام و نشان جانفشانان و جانباختگان. از خاوران تهران تا تمام شهرها و شهرستانهای ایران، منتظر «آباد شدن گورستانها» توسط رژیم جمهوری اسلامی بود!ـ
در حملۀ فالانژها و پاسداران به آن تظاهرات و انفجار نارنجک، در مجموع ۱۹ مجروح در بیمارستان بستری شدند. ۱۲ نفر از آنان توانستند بگریزند ولی ۶ نفر توسط پاسداران، پس از بهبودی نسبی به دادستانی و سپس به اوین برده شدند. مژگان رضوانیان پس از ۲۰ روز ماندن در بیمارستان به شهادت رسید. او در «سازمان دانشجویان و دانشآموزان پیکار» فعالیت میکرد و هنگام مرگ ۱۶ سال داشت. مژگان از رفقای نزدیک آذر مهرعلیان بود. در روزهای آخر زندگی، در بیمارستان، تنها دو جمله از او شنیده شد: «به من آب بدهید! مرا از دست پاسدارها نجات دهید!»[6]ـ
ساچمه هایی که هنوز در بدن برخی از رفقا هست
ساچمههای نارنجک هنوز بعد از نزدیک به چهل سال (خرداد ۱۳۹۸)، در بدن برخی زخمیشدگان تظاهرات آن روز باقیست. در گزارشی که توسط مهناز متین و سیروس جاویدی در این مورد نوشته شده است میخوانیم: ـ
«شهلا از جمله زخمیهای تظاهرات ۳۱ فروردین است. او که هنوز ۲۰ ساچمه در تن به «یادگار» دارد، آرام و شمرده دربارۀ آنروز حرف میزند:ـ
ـ «نه تنها من و سه نفر دیگر از اعضای خانوادهام در این تظاهرات ساچمه خوردیم، بلکه تعداد زیادی از دوستان دور و برم هم زخمی شدند. من در آن زمان به عنوان کارگر، در کارخانهای كار میكردم. از طرف سازمان [ پیكار] به ما گفته بودند که بهتر است در تظاهرات شرکت نکنیم، چون ممكن است به وسیلۀ حزب اللهیها شناسایی شویم. اما من چون فکر میکردم این تظاهرات مهم است و باید در آن شرکت کنم، تصمیم گرفتم بروم. با خواهرم که او هم کارگر بود و با پیکار کار میکرد، قرار گذاشتم که بعد از اتمام کار، با هم به تظاهرات برویم. یادم نیست که تظاهرات بنا بود چه ساعتی شروع شود، اما ما معمولاً ساعت ۵ از کارخانه بیرون میآمدیم. از آنجا مستقیماً به تظاهرات رفتیم. حتا فرصت آن را نداشتیم که به خانه برویم و لباسهایمان را عوض کنیم. با همان چادر مشکی که به سر داشتیم، به محل گردهمآیی رفتیم. تا جایی که به یادم مانده، در تقاطع خیابان جمالزاده، به جمعیت تظاهرکننده پیوستیم. تظاهرات شروع نشده بود و جمعیت هنوز شعار نمیداد. من و خواهرم کنار هم ایستاده بودیم. دور و برمان یک عده حزبالهی و فالانژ ایستاده بودند. حزبالهیها مطابق معمول، متلك و ناسزا میگفتند. اما آنروز به ما حمله نکردند؛ دستکم به محلی که ما بودیم، حملهای صورت نگرفت. در حالی که معمولاً از راه نرسیده، هجوم میآوردند و تا جایی که دستشان میرسید، بچهها را از صف بیرون میکشیدند و کتکكاری راه میانداختند. اینبار انگار منتظر چیزی بودند. بالاخره راهپیمایی شروع شد. صف تظاهرات به سوی میدان انقلاب حرکت کرد. شروع کردیم به شعار دادن. زمان خیلی کوتاهی گذشت؛ شاید پنج دقیقه. صدایی شنیدم که نمیدانستم صدای انفجار است یا چیز دیگری. مثل این بود که جسم سنگینی به اسفالت خیابان خورده باشد. جمعیت در چشم بههمزدنی، پخش و پراكنده شد. یکباره حس کردم که تنم، از کمر به پایین آتش گرفته است. بیش از این که درد داشته باشم، گرما را حس میکردم. مثل این بود که یک جسم آهنی یا خیلی سنگینی را به کمرم آویزان کرده باشند. چون چادر سرم بود، اصلاً متوجه نشدم که زخمی شدهام. چند لحظه بعد، همه چیز دور سرم شروع به چرخیدن کرد. تا آنجا که به یادم مانده، بیهوش نشدم. اما خیلی سنگین شده بودم. اصلاً به خاطرم نمانده که اطرافیانم چگونه پراکنده شدند و من چطور تنها ماندم. به اطرافم نگاه کردم. متوجه شدم که دیگر هیچکس دور و برم نیست. از خواهرم هم اثری نبود. یک مرتبه خودم را در میان کسانی یافتم که آنها را نمیشناختم. مرتب میپرسیدند:ـ
ـ – خانم چی شده؟ چرا رنگت پریده؟!ـ
اصلاً نمیفهمیدم چه اتفاقی افتاده. نمیدانستم چه پاسخی به آنها بدهم؟ مردم با مهربانی قصد داشتند به من کمک كنند. میگفتند:ـ
ـ – خانم میخوای ببریمت بیمارستان؟
من اصلاً متوجه نبودم که ساچمهها به همۀ تنم اصابت كرده است. دچار حالت تهوع شدم و در کنار خیابان استفراغ کردم. همانوقت نوشین یکی از بچههایمان را دیدم كه به طرفم میآمد. او كه با تأخیر به تظاهرات رسیده بود، بطور تصادفی به من برخورده و دیده بود که حالم بد است. با دیدن من وحشت زده شد. فوراً یک تاکسی را نگه داشت و از راننده خواست که ما را به نزدیكترین بیمارستان برساند. به راننده گفت: این داره میمیره! تازه آنوقت بود که متوجه شدم قسمت پایین تنم، ذُق ذُق میکند. این ذق ذق به سرعت به دردی وحشتناک تبدیل شد. گرمای اولیه جایش را به سردی عجیب و غریبی داد. تا آن لحظه متوجه نبودم که زخمی شدهام. اما وقتی نوشین چادرم را کنار زد، دیدم شلوار نخودی رنگی كه به پا داشتم، غرق خون شده است. فهمیدم که منهم زخمی شدهام. در طول راه من به اصطلاح «افشاگری» میکردم که رژیم چگونه به تظاهرکنندگان حمله کرده است. نوشین مرتب گریه میکرد و میگفت: تو داری میمیری! راننده آدم خوبی بود و میخواست به ما کمک کند. ما را به بیمارستان هزار تختخوابی رساند. دم در بیمارستان شلوغ بود و پرستارها به مردم میگفتند:ـ
ـ – از اینجا برین. جا نداریم!ـ
نوشین با اصرار گفت:ـ
ـ – این داره میمیره!ـ
پرستارها گفتند:ـ
ـ – خانم به خاطر خودتون میگیم! میان میگیرنتون. برین یک جای دیگه.ـ
نوشین گفت: آخه كجا؟!ـ
گفتند: ببرینش بیمارستان شریعتی!ـ
رانندۀ تاکسی پذیرفت که ما را به بیمارستان شریعتی ببرد. به خوبی به یاد دارم که وقتی به بیمارستان رسیدیم، از شلوغی آنجا متعجب شدم. آنقدر شلوغ بود که زخمیها را در راهروها خوابانده بودند. یكباره خواهرم را دیدم كه روی برانکاردی در راهرو دراز کشیده بود. فهمیدم که او هم زخمی شده است. پرستارها تا شلوار خونی مرا دیدند، مرا با داخل اتاقی بردند که دکترها معاینهام کنند. اما قبل از این که فرصت معاینه دست دهد، چند تا از بچههای پیکار از راه رسیدند و گفتند:ـ
ـ – تا پاسدارا نرسیدن، باید هر کی رو که میشه، بیرون ببریم!ـ
بچهها زیر بغلم را گرفتند و كمك كردند كه بلند شوم. پاهایم روی زمین کشیده میشدند. قسمت پایین بدنم، از کمر به پایین را خون پوشانده بود. من و خواهرم و یک نفر دیگر را در ماشینی نشاندند و حرکت کردند. جالب این که در طول راه با بچهها دربارۀ شعارهای جدید سازمان بحث میکردیم! خواهرم مرتب بیهوش میشد. هر بار که به هوش میآمد، چون رشتۀ بحث از دستش دررفته بود، چیزهای نامربوطی میگفت. به دلیل اثرات مرفینی هم بود که به خاطر درد در بیمارستان به او تزریق کرده بودند. ما را به خانۀ یکی از بچههای پیکار بردند. به فاصلۀ کوتاهی، یکی از رفقا که محمود نام داشت، همراه دکتری به آن خانه آمد. دکتر مرا معاینه کرد. دردم خیلی زیاد شده بود. به من مسکنهای قوی دادند. به گفتۀ دکتر میبایست به بیمارستان میرفتم؛ چون ممکن بود دچار خونریزی داخلی شوم. میگفت: او را در خانه نگه ندارید! من اصرار میکردم که: حالم خوب است! نمیخواهم به بیمارستان بروم. حتا التماس کردم. بالاخره محمود به پزشک گفت که اگر علایمی دال بر خونریزی داخلی دیده شد، مرا فوراً به بیمارستان میرساند.»[7]ـ
طبق گزارشات نشریۀ پیکار، نارنجک پرتاب شده، نارنجک ضد نفر بوده و پوستهاش به جای چدن، از ساچمههای فراوان که توسط پارافین جامد قالب زده میشود، تشکیل شده بوده است. سایر مشخصاتش مثل نارنجک معمولی است. این نوع نارنجک، فقط در کارخانجات صنایع نظامی – واقع در سلطنت آباد – با پروانه و به ابتکار شرکت آلمانی در زمان شاه ساخته میشد و طبق قرارداد آلمان با ایران، تعداد زیادی از آن به کشورهای خلیج صادر میشد. این نارنجکها، فقط با اجازۀ مقامات رسمی بالای رژیم میتوانست از کارخانۀ صنایع نظامی سلطنت آباد خارج شود[8].ـ
این روشهای تروریستی توسط سازمانها و گروههای سیاسی مختلف که خودشان هم در معرض تهاجم پاسداران و مجموع حکومت جمهوری اسلامی قرار داشتند محکوم شد. از جمله سازمان چریکهای فدایی خلق ایران (اقلیت) با اشاره به حمله به تظاهرات و کشته و زخمی شدن تظاهرکنندگان، نوشت: ـ
«روزنامۀ جمهوری اسلامی و مقامات دولتی بیشرمانه اعلام کردهاند که نارنجک توسط خود تظاهرکنندگان پرتاب شده و این عمل به خاطر „مظلوم نمایی!“ صورت گرفته و خواستهاند به این ترتیب دیگران را مقصر! جلوه دهند!! این سخنان روزنامۀ جمهوری اسلامی سخنان شاه جنایتکار را به خاطر میآورد که پس از کشتن مبارزان اعلام میکرد خودشان، خود را نابود کردهاند! به این ترتیب جمهوری اسلامی پردۀ ساتری بر واقعیت کشیده و در عین حال به توجیه این جنایات فجیع عوامل خود میپردازد.ـ
همچنین در چند هفتۀ گذشته ترور مبارزان در سراسر کشور ابعاد گستردهای پیدا کرده است. تنها در سال جدید (که یک ماه از آن گذشته) بیش از ۱۰ نفر در شهرهای شیراز، بندرعباس، قائمشهر، آمل، قزوین، کتالم، تهران با گلوله به شهادت رسیدهاند. ما و سایر نیروهای انقلابی به موقع هشدار دادیم که رژیم دست به آتشبازی خطرناک زده است. لهیب آتش آن، قبل از همه دامن خودش را خواهد گرفت. اما حوادثی که روز دوشنبه در جلوی دانشگاه تهران به وقوع پیوست بُعد جدیدی از تروریسم را به نمایش گذاشت. انفجار نارنجک در بین مردم بی دفاع توسط عوامل رژیم معنی گشودن باب جدیدی در عرصه خشونتها و سرکوب تودههاست. ـ
رژیم وقتی دید که چماقداری از نظر ایجاد ارعاب و ترس در بین مردم اثرش را از دست داده و مردم بدون ترس در تظاهرات شرکت کرده و به مقابله برمیخیزند، شیوۀ ترور سیاه را به کار گرفت و مبارزان را در خیابانها به گلوله بست. و اینک رژیم در این اقدام ضدانقلابی قدمی فراتر نهاده است. این عمل هدف ایجاد ترس و ارعاب بین مردم و جلوگیری از شرکت تودهها در تظاهرات اعتراضی نیروهای انقلابی و مترقی است. این اقدام شیوه تروریستی وحشیانهایست که اگر از جانب عوامل رژیم متوقف نشده و از آن جلوگیری نشود میتواند عواقب بس وخیمی را به دنبال داشته باشد…ـ
…ما مسئول تمام وقایع را دولت جمهوری اسلامی معرفی کرده و میگوییم رژیم باید بداند اگر ابعاد خشونت گسترش یابد، هیچ نیرویی قادر نیست به آسانی آن را مهار کند. این واقعیت اثبات شدۀ تاریخ است که خشونت، خشونت به بار میآورد و مردم نمیتوانند در مقابل ترور سیاه، در مقابل ترور مبارزان، در مقابل کشتار هموطنان بیدفاع، در مقابل کشتار کارگران و زحمتکشان میهنمان ساکت نشسته و نظارهگر فجایع باشند، ما ضمن محکوم کردن تروریسم رژیم جمهوری اسلامی سیاستها و تاکتیکهای سازمان پیکار را نیز که بدون در نظر گرفتن شرایط، بدون توجه به واقعیات، بدون گردآوری نیروی کافی، فقط در پی این است که هر روز یک حرکت اعتراضی داشته باشد، شدیداً مورد انتقاد قرار میدهیم.»[9]ـ
کشتار هواداران مجاهدین…ـ
فضای سیاسی فروردین و اردیبهشت ۱۳۶۰ برای همه مردم، جوانان و گروهها در تمام کشور فاجعه بار است. تهاجم دستجات مسلح رژیم به مردم بیدفاع، کشتار نوجوانان و جوانان چنان «عادی» رخ میدهد که گویی همچون تنفس ضروری است! نشریۀ مجاهد[10] در شمارۀ فوق العاده خود به تاریخ یکشنبه ششم اردیبهشت ۱۳۶۰، خبر از کشته شدن دو نفر از هواداران سازمان مجاهدین در قائمشهر میدهد. به روایت این نشریه چند فالانژ و حزب اللهی به قصد پاره کردن نشریات هواداران مجاهدین در خیابان ساری به سمت دختران هوادار مجاهدین هجوم میآورند اما هواداران مجاهدین آنها را وادار به عقبنشینی میکنند. در این موقع نعیمی دادستان ضدانقلابی قائمشهر نشریات یکی از فروشندگان مجاهد را میرباید. وقتی با مقاومت روبرو میشود کلت خود را بیرون کشیده و به سینۀ دختر نوجوان نشانه میرود که با عکسالعمل شدید مواجه میشود. مردم محل به کمک هواداران مجاهدین رفته و دادستان قائمشهر توسط سپاه پاسداران از صحنه خارج میشود. بلافاصله پس از این جریان یک ماشین از افراد سپاه در خیابان ساری جهت جلوگیری از فروش نشریات دست به تیراندازی میزنند. دستجات فالانژها و حزباللهیها با سلاح گرم و سرد – یعنی کلت، تفنگ ساچمهای و قمه – به مردم و بساط فروش نشریات مجاهدین حمله میکنند. در این درگیری، یکی از دختران هوادار سازمان مجاهدین سینهاش با قمه دریده میشود. در ادامه درگیریها که تا روز بعد ادامه پیدا میکند؛ مختار اسماعیلی فرماندۀ کمیتۀ قائمشهر هواداران مجاهدین را به رگبار مسلسل میبندد. فاطمه رحیمی (متولد ۱۳۴۴) ۱۶ سال دارد و سمیه نقره خواجا (متولد ۱۳۳۸) ۲۲ سال[11].ـ
ـ فاطمه رحیمی: آخرین وداع پدر با دخترش[12]ـ
در مراسم تشییع جنازۀ فاطمه رحیمی، با پرتاب نارنجک توسط حزباللهیها در میان شرکتکنندگان در این مراسم، عباس فرمانبردار نیز کشته میشود. از آمل، خبر کشته شدن شهرام اسماعیلی میرسد. منصور یاسانی و علی فتح کریمی نیز در همین روزها به لیستِ انبوه کشتهشدگان جمهوری اسلامی افزوده میشوند. ـ
از راست به چپ: فاطمه کریمی، منصور یاسانی، علی فتح کریمی، شهرام اسماعیلی[13]ـ
تعداد آمار زندانیان مجاهد از یازده روز پیش از آن[14] از ۹۲۹ نفر به ۱۱۵۲ نفر افزایش یافته است[15]. این شاخصی از روند فزایندۀ دستگیریهاست، فقط در یکی از سازمانهای سیاسی وقت، روزانه بیش از ۲۰ زندانی بر شمار زندانیانش افزایش مییابد. به این تعداد بایستی دستگیری از جریانات دیگر، به ویژه نیروهای کمونیست و پیشرو را افزود.ـ
همایون ایوانی، ۹ ژوئن ۲۰۱۹ ، ۱۹ خرداد ۱۳۹۸
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
زیرنویسها:ـ
ـ [1] این سلسله یادداشتها، در سپاس و همراهی با رفقای دستاندرکار «یاد روز نامه» تنظیم شده است. نگارش آنها بعد از نزدیک به چهل سال پس از آن وقایع، فرصتی را به وجود می آورد که شاید در هم تنیدگی روندهای گذشته، حال و آینده را بتوان از لابلای جنگل رخدادهای بظاهر پراکنده دید.ـ
آدرس تماس با “یاد روز نامه“:ـ
yadrooznameh@gmail.com
ـ “یاد روز نامه“ در توییتر: ـ
@YadRoozNameh
ـ “یاد روز نامه“ در فیس بوک
ـ [2] پیکار، ارگان سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر، شماره ۱۰۳، ۷ اردیبهشت ۱۳۶۰
ـ [3] پیکار، همان
ـ [4] پیکار، همان
ـ [5] پیکار، همان
ـ [6] پیکار، ارگان سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر، شماره ۱۰۶، ۲۸ اردیبهشت ۱۳۶۰
ـ [7] گریز ناگزیر، سی روایت گریز از جمهوری اسلامی ایران، نارنجکی کوچک، پیش درآمد انفجاری بزرگ، به کوشش: میهن روستا، مهناز متین، سیروس جاویدی، ناصر مهاجر، نشر نقطه، ۱۳۸۷، جلد دوم، ص ۶۵۹- ۷۰۸
ـ [8] پیکار، ارگان سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر، شماره ۱۰۳، ۷ اردیبهشت ۱۳۶۰
ـ [9] کار، ارگان سازمان چریکهای فدایی خلق ایران، شماره ۱۰۷، نهم اردیبهشت ۱۳۶۰
ـ [10] مجاهد ، ارگان سازمان مجاهدین خلق ایران، شماره فوق العاده، یکشنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۶۰
ـ [11] مجاهد ، ارگان سازمان مجاهدین خلق ایران، شماره فوق العاده، یکشنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۶۰
ـ[12] مجاهد، ارگان سازمان مجاهدین خلق ایران، ، شماره ۱۱۸، ۱۰ اردیبهشت ۱۳۶۰، صفحه ۱
ـ [13] مجاهد، ارگان سازمان مجاهدین خلق ایران، ، شماره ۱۱۹، ۱۷ اردیبهشت ۱۳۶۰، صفحه ۱
ـ [14] ن. ک. صوراسرافیل هفتگی ۵ – ۲۹ فروردین تا ۴ اردیبهشت ۱۳۶۰، همایون ایوانی
ـ[15] مجاهد، ارگان سازمان مجاهدین خلق ایران، ، شماره ۱۱۸، ۱۰ اردیبهشت ۱۳۶۰، صفحه ۱۰