یادت بلند و ماندگار رفیق مسعودطاعتی زاده » محمود خلیلی»

masoud2masoud4masoud1
به مناسبت 19 دی ماه سال مرگ رفیق فدایی مسعود طاعتی زاده

یادت بلند و ماندگار
سرو سترگ عشق
بربام کدام خانه برافرازیم
پرچم خونین عشقت را

پنج شنبه بیست مرداد ماه 1362 بود که به همراه تعداد دیگری زندانی از زندان اوین به زندان قزل حصار منتقل شدم. ظاهرا“ فقط سه نفر اتهام چپ داشتند و بقیه از هواداران مجاهدین بودند. در بین این سه نفر هم من بودم که نماز نمی خواندم.از این رو بعد از „پذیرایی“ توسط حاج داود رحمانی و پاسدارها وارد بند یک واحد یک قزل حصار شدم. (البته نا گفته نماند که حاج داود و دار و دسته اش برای زهر چشم گرفتن وایجاد رعب و وحشت از همه ما که تازه از اوین آمده بودیم در حالی که چشم بند داشتیم با مشت و لگد، فحش و تهدید با نارنجک „پذیرایی“ نمودند).
در آن زمان توابین از سوی زندانبان مسئول بند بودند. حسین قربانی مسئول بندِ یکِ واحدِ یک و سیامک نوری معاونش بود. در کنار آن ها توابین دیگری بودند که ایفای نقش می کردند. (مثل: احمد اصفهانی، همایون“ گالیور“، محمد آوندی، حسین „مورچه خوار“، داریوش واعظی، محمود رشتی (معروف به محمود شاش – به خاطر اینکه مامور کنترل وقت توالت برای سلول ها بود، زندانیان این اسم را روی او گذاشته بودند)، مجید فوقانی و… که من بعد از مدتی با اسامی آن ها آشنا شدم) . این بند به زندانیان کمونیست و چپ اختصاص داده شده بود که به جز توابین کسی نماز نمی خواند. (در مقطعی که من وارد قزل حصار شدم؛ زندانیان اتهام چپی که نماز می خواندند در بند یک واحد سه بودند). چند سلول اول متعلق به توابین بود و الباقی سلول ها در اختیار زندانیانی قرار داشت که نماز نمی خواندند. پس از کلی معطلی و عوارض جانبی آن، به فرمان حسین قربانی توسط سیامک نوری به سلول 18 منتقل شدم. جو بند هنوز جو خوبی بود و اثری از توابین در سلول ها نبود . داخل سلول 18 اولین کسانی که به استقبالم آمدند زنده یادان حسین حاج محسن، نادر حسینی و علی بودند که در اوین هم اتاق بودیم. آن ها خیلی سریع جو بند را به من توضیح دادند و با تاکید حسین (حاج محسن) مبنی بر این که در سلول های انتهایی بند تواب و „آنتن“ علنی وجود ندارد و همه سلول ها کم و بیش مثل سالن سه اوین هستند. توضیحات آن ها تا حدودی خیال مرا راحت کرد. موقعیت سلول های زوج طوری بود که سلول های فرد تا حدودی در مسیر دید بودند. از همه بهتر سلول مقابل(17) بود که می شد کامل افراد و داخل آن را دید و یا سلول های ابتدا و انتهایی که فقط میله های سلول ها دیده می شد. اما از دیدن سلول های مجاور (زوج) محروم بودیم. ورود من کنجکاوی سلول های دیگر را برانگیخته بود و کم و بیش کنجکاو خبر جدید از طرف من تازه وارد بودند (به ویژه خبرهای اوین). جلسه معارفه و انتقال اخبار موکول شد به بعد از دستشویی، چون نوبت دستشویی سلول ما بود.
وقتی از جلو سلول ها عبور می کردیم، من با کنجکاوی داخل سلول ها به ویژه سلول های زوج که دیده نمی شد را نگاه می کردم؛ توی سلول 20 مصطفی و چند تا از هم سلولی های اوین را دیدم و با دیدن چهره ناصر پشت میله ها یکه خوردم. ناصر (من او را به این اسم می شناختم و روزی که دستگیر شدم با او قرار داشتم) با سر سلام داد و من متحیر که او کی و چگونه دستگیر شده، سلامش را با لبخند جواب دادم. رسیدیم به جلو سلول 22 شوکه شدم رفیق امیر (زنده یاد رفیق مسعود طاعتی زاده که من او را به این اسم می شناختم) با آن قد و بالای بلندش جلو نرده ها ایستاده بود و با لبخند برایم سری تکان داد.
بعد از انشعاب اقلیت و اکثریت کمیته مرکزی در سازمان چریکهای فدایی خلق ایران در خرداد 1359، شرایط خیلی بهم ریخته بود. جناح اکثریتِ کمیته مرکزی تمامی امکانات را مصادره کرده بود. همه رفقا تلاش داشتند ارتباطات را برقرار کنند و با کسانی که با دیدگاه های سازمان چریکهای فدایی خلق ایران نزدیکی داشتند؛ رابطه برقرار نمایند. از این رو تمام رفقای رده بالای سازمان کارهای ارتباطی و تماس های تشکیلاتی را به شخصه انجام می دادند. ارتباط من هم از طریق رفیق جانفشان فدایی منوچهر کلانتری نظری) دایی رفیق بیژن جزنی)برقرار شده بود. او می دانست من رفقای خزانه، سه راه فرح آباد و باغ آذری و شوش را می شناسم. از این رو تا مدتی خودش سهمیه نشریه کار را که برای این مناطق لازم بود، در اختیار من قرار می داد.
ساعت سه بعد از ظهر باید سر قرار حاضر می شدم. من این قرار را از رفیق جانفشان منوچهر کلانتری گرفته بودم و بر اساس آموزش های گذشته زودتر از وقت مقرر در سر قرار حاضر شدم. قرار ما مخابرات خیابان ثریا (سمیه) جلوی تلفن های راه دور بود. من باید روزنامه اطلاعات را تا کرده در دستم می گرفتم طوری که به وضوح کلمه اطلاعات آن دیده شود. قرار بود رفیقی مراجعه کند و نصف رمز را بگوید و با گفتن نصف دیگر رمز توسط من ارتباط ما برقرار می شد.
جلوی یکی از تلفن های راه دور ایستادم و الکی مشغول شماره تلفن گرفتن شدم. لحظه ای به ساعتم نگاه کردم، درست ساعت چهار بود. در همین لحظه دست بزرگی را روی شانه ام احساس کردم سرم را که برگرداندم دوتا جیب یک پیراهن زیتونی رنگ مقابل چشمانم بود! سرم را که بالا گرفتم، لبخندی از لابلای سبیل های پر پشت یک صورت بزرگ با چشمانی نافذ مرا به طرف خود خواند. در لحظه اول شوکه و دستپاچه شدم این آدم با این هیکل با من چه کار داشت. توی همین شش و بش بودم که با صدای گرمی نصف رمز را از دهانش شنیدم و منهم جوابش را دادم. با هم دست دادیم خودش را امیر معرفی کرد. منهم اسم خودم را گفتم (طبیعی ترین حالت در آن زمان همان اسامی مستعار بود و موضوع امری عادی و جا افتاده بود و هیچ کس سعی در کنجکاوی الکی در این خصوص نمی کرد) خیلی زود با هم اُخت شدیم قدم زنان به سمت عشرت آباد رفتیم. توی کوچه پشت سینمای مولن روژ در یک تاکسی که کنار خیابان پارک شده بود را باز کرد و گفت: سوار شو، نزدیکی های البسکو در خیابان کوشک بسته نشریه را از زیر صندلی بیرون کشید و به من داد و قرار بعدی را گذاشتیم.
بعد از مدت کوتاهی که در بند یک واحد یک بودم با تغییر سلول این بار با رفیق امیر و ناصر در یک سلول قرار گرفتم و در آنجا اسم و فامیل واقعی همدیگر را فهمیدیم. من جدا جدا با آن هاصحبت کردم هر کدام در چار چوب پرونده، شیوه دستگیری خود را گفتند. من هم بر اساس وضعیت خودم برای آن ها توضیح دادم که در یک ارتباط غیر تشکیلاتی (توسط پسر خواهر بسیجی خودم) دستگیر شده ام. این را خوب می دانستم که هر کدام از آن ها (و یا رفقای دیگری که بعدها دیدم) اگر لب باز می کردند با شرایط پیچیده پرونده ام، فقط شکنجه و اعدام در انتظارم بود.
نقش رفیق مسعود، در روحیه دادن به زندانیان نقش ماندگاری است. در ذهن بازماندگان کشتارهای زندانیان سیاسی دهه 60 به ویژه زندانیان بند یک واحد یک زندان قزل حصار. او در بدترین شرایط و حضور توابین در دورانِ خدایی حاج داود رحمانی بر زندان قزل حصار وزنه روحی برای زندانیان بود. به ویژه وقتی در حضور توابین، مخفیانه ورزش می کرد بدون آن که توابین با آن جثه بزرگ پی به این کار او ببرند. با باز شدن درب سلول ها، در سال 1363 رفیق مسعود اولین مسئول ورزش جمعی بود که با نظر زندانیان انتخاب شد. رفیق مسعود سنگ صبور خیلی از زندانیان سیاسی بود و نسبت به زندانیان سیاسی احساس مسئولیت می کرد و این وظیفه را تا انتها به بهترین شکل ایفا کرد.
اوج اعدام های سال 1367 سالن 8 گوهر دشت محل حضور نیروهای تار ومار شده جانفشانان انقلاب، در برابر سپاه درنده خوی سرمایه بود و هر بار که درب سالن باز می شد پیکر زخمی و مچاله شده فردی وارد بند می شد که در آن میانه تشویش مفهومی از مرگ و زندگی بود (یاد ماندگار رفیق جانفشان فدایی سعید سلطانپور گرامی باد).
رفیق مسعود را جدای از شلاق کف پا به شدت مورد ضرب و شتم قرار داده بودند. حضور او در آن شرایط بحرانی روحیه فراوانی به همه می داد. اشک هایی که در پی از دست دادن عزیزترین فرزندان کارگران و زحمتکشان بر گونه ها جاری بود.
سال 1369جلو ساختمان پلاسکو در حال خرید سیگار از دکه روزنامه فروشی بودم که دستی روی شانه ام قرار گرفت وقتی برگشتم درست مثل ده سال قبل با صخره برخورد کردم ولی این بار به جای دو جیب پیراهن دستی که با دستمالی سفید حمایل گردن شده بود را مشاهده کردم و دوباره همان لبخند گرم و چشمان درخشان، بعد از دیده بوسی با هم به محل تولیدی رفتیم و مدتی گپ زدیم. رفیق مسعود در مبل سازی مشغول کاربود و آسیب دیدگی دستش ثمره دستگاه تراش چوب بود.
چند سال قبل مطلع شدم رفیق مسعود برای معالجه به آلمان آمده و دچار بیماری پارکینسون شده است.
بعد از تلاش فراوان توانستم او را در منزل یکی از رفقا پیدا کنم. از طریق تلفن گپ مفصلی زدیم روزی که می خواست به ایران برگردد تماس گرفت. به خاطر بیماری مقداری در صحبت کردن مشکل داشت اما گرمای صدایش امید بخش و تسلی دهنده بود اما دریغ و درد نمی دانستم که این آخرین باری است که زمزمه محبتش را خواهم شنید.
رژیم سرمایه داری جمهوری اسلامی عامل سرکوب، زندان، شکنجه و کشتار کارگران و زحمتکشان، زنان، مردان، دانشجویان مسئول حوادث و اتفاقات پیش آمده برای زندانیان سیاسی پس از زندان می باشد. و مسئولیت مرگ رفیق جانفشان فدایی مسعود طاعتی زاده مستقیما“ بر عهده کلیت رژیم سرمایه داری جمهوری اسلامی می باشد.

محمود خلیلی
17دی ماه 1393

*رفیق مسعود در قطعه نام آوران در بهشت زهرا تهران تحت شماره زیربه خاک سپرده شد.

168 255-60-18 مسعود طاعتی زاده مذکر محمدعلی 1388/10/19 88039884

Eine Antwort

  1. یک همبند sagt:

    محمود گرامی ما باید همدیگر را بشناسیم
    همان موقعی که میگی من در اتاق 17 بودم