در سوگ یک نسل، بهروز معظمی

تراب حق شناس
تراب حق شناس

به عنوان یکی ازدوستان قدیمی تراب، میخواهم پیش از هر چیز از رفقا فرامرز، حبیب، ابراهیم، بهروز، کریم و دیگر دوستان برای نگهداری صمیمانه از تراب و پرستاری از او در چند سال اخیر تشکر کنم. شما در عمل اخلاق و رفاقت کمونیستی را نشان دادید. دست مریزاد. ما، و منظورم از این ما بسیاری از کسانی اند که امروز اینجا هستند و بسیاری دیگر که داستان این صمیمیت و رفاقت را شنیده اند، به این کار شما افتخار میکنیم. تراب، به تو هم که شایسته چنین احترام و رفاقتی هستی افتخار میکنیم. تو ازاین رفقا روحیه میگرفتی و آن ها از تو. شما به همه ما در این تبعید لعنتی درس بزرگی دادید. متشکریم.

در سوک تراب سخن گفتن کار ساده ای نیست. او بخشی جدایی ناپذیر از زندگی سیاسی نسل عصیانگر ما بود و هست. او با ما بود و خواهد ماند. سوک تراب سوک نسلی عصیانگر و آرمانخواه است که بهرغم همه کمبودها با دل و جان و با دست خالی به جنگ نظام ستمشاهی رفت، از خطر کردن و تجربه کردن نهراسید، از مقاومت و ایستادگی در مقابل نظام اسلامی کوتاه نیامد، تبعید را عرصه ای از تلاش کرد و امروز خسته و مجروح از عرصه خارج می‌شود. تراب یکی از پیش کسوتان نسل ما بود و در کامیابی ها و شکست های ما سهیم. با رفتن تراب پاره ای از تن ما میرود. نسل ما در راه پایانی است.

تراب را اولین بار در سال ۱۹۷۲ در بغداد دیدم. اما، قبل از ملاقات وآشنایی نزدیک با او از طریق رفیقی که رابط ما با سازمان مجاهدین خلق بود بارها و بارها در باره جدیت، صمیمیت و پشتکار او که آن روزها «محمد علی» نام داشت شنیده بودم. آن رفیق ما «محمد علی» را سخت دوست میداشت و او را با انقلابیون ویتنامی مقایسه میکرد. همین کافی بود که من جوان پر شور، ندیده و نشناخته شیفته محمد علی شوم. هنوز بعد از گذشت بیش از ۴۴ سال از دیدار اول، چهره تراب در آن ملاقات در ذهنم برجسته است. جوانی خندان، مصمم، بی آلایش و پر تحرک. تراب هنوز برایم محمد علی است و محمد علی هم خواهد ماند. این نام هنوز برایم یاد آور دوران شیرین جوانی و آرزوهای آن است. من حتی سالها بعد در تبعید او را محمد علی خطاب میکردم و او نیز من را «محمود» می نامید. در آخرین دیدارمان، در تابستان ۲۰۱۴، و در آخرین ایمیلها چندی پیش، من هنوز محمود بودم و او محمد علی. نسل ما نمیتواند بدون خاطرات و آرزوهایش زندگی کند.

در بغداد آن سال ها، تراب را هر از گاهی میدیدم. یا در ارتباط با رادیو «صدای انقلابیون ایران» (اولین رادیوی مستقل نسل ما که جبهه ملی ایران ـ بخش خاورمیانه و مجاهدین خلق مشترک بهراه انداختند) و یا بعدها در رابطه با «رادیو میهن پرستان» و «رادیو سروش» یا اتفاقی در خیابان. هر بار از دیدنش لذت می بردم و از او می آموختم. مسلمان بودن او هیچگاه نه برای من مهم بود و نه برای دیگر رفقایمان. هیچگاه حتی فکر نکردم که اواز نظر فکری با من یا دوستان دیگرمان متفاوتست. دینداریش نقش مهمی در رفتار سیاسی او نداشت. تکیه کلام او در آن دوران لفظ «خداییش را میخواهی» بود. «خدا» برایش مساوی با حقیقت مطلق بود. او به نوعی حقیقت مطلق اعتقاد داشت. بعد ها هم که دین را کنار گذاشت، بهگمانم اعتقادش را به نوعی دیگر از حقیقت مطلق حفظ کرد.

اما، بارزترین نکته ای که در رفتار محمد علی محسوس بود، خلاصه شدن او در یک «ما»ی تشکیلاتی بود. این «ما» تعیین کننده همه چیز بود. من این را بهپای «ویتنامی» بودن او میگذاشتم. برای پیشگیری از اشتباه باید بگویم که برای من هم قالب تشکیلاتی مهم بود و«ما» مهم تر از من. این مشخصه نسل ما بود. اما، تشکل «ما» کوچکتر از مجاهدین خلق بود و سنت سیاسی مان نیز به جبهه ملی بر میگشت. بنابراین، این «ما» همان خمیر مایه ای را نداشت که «ما»ی مجاهدین خلق داشت. آیا نسل «ما» میتوانست به گونه ای دیگر عمل کند؟ بهقول رفیق و استاد عزیزم فریدون ایل بیگی که خاکستر او هم در همین پرلاشز است، نمیدانم! «ما» محصول یک دوره بودیم. جنگیدن با دست خالی با نظام های قدر قدرتی تبعات روانی و رفتاری خود را داشت و دارد. «ما» البته در طول زمان تغییر شکل میدهد و میتواند اعتلاء یابد. همین «ما» است که رفقای نازنینی را تا آخرین لحظه در کنار تراب نگه میدارد.

ارتباط من در سال های بعد با محمد علی در بیروت و دمشق بیشتر و بیشتر شد. بیروت و دمشق در دهه هفتاد میلادی از جولانگاه های نسل ما بود. «جمهوری دمکراتیک صبرا و شاتیلا» – نامی که به طنز برای توصیف محله تحت کنترل فلسطینی ها در غرب بیروت بهکار برده میشد ـ برای ما گذرگاه اجباری تبعید نبود، آموزشگاه انقلاب بود. فضای سیاسی حاکم در منطقه با آن چه امروز حاکم است بهکلی متفاوت بود. چپ نبودن مایه سرافکندگی بود. گاهی روزها یکی دو بار همدیگر را اتفاقی میدیدیم: در این یا آن دفتر فلسطینی، در چاپخانه و یا در دفتر این یا آن مجله و روزنامه در بیروت یا درخیابان و در قهوه خانه ها که محل قرارها بود. جلسات کوتاهی نیز داشتیم برای تنظیم کردن بعضی از کارهای مشترک. من بهیاد ندارم که در این دوره بحث نظری با تراب کرده باشم. اما تا بخواهید بحث سیاسی داشتیم. ما هم رفیق بودیم و هم رقیب. او بهدنبال گسترش کار سازمان مجاهدین خلق و بعدها «بخش منشعب» بود و من بهدنبال کارهای جبهه ملی ـ بخش خاورمیانه، گروه ستاره و سازمان چریکهای فدایی خلق. این رقابت اما، سالم بود و سازنده ودر برخی موارد مضحک. روزی در اوج جنگ داخلی لبنان و هنگام رفتن از قراری به قرار دیگر به اتفاق همان رفیقی که محمد علی را به من معرفی کرده بود به او برخورد کردیم. تراب با هیجان از این که چگونه گلوله ای بر دیوار خانه شان نشسته بود صحبت میکرد. او حتی سرب گلوله را در دست داشت و آن را بهعنوان یادگارش از جنگ داخلی به ما نشان داد. رفیق همراه من در جواب گفت: «این که چیزی نیست به خانه ما موشک شلیک شده!» محمد علی بهتش زد. من چهره بهت زده او را هیچوقت فراموش نکرده ام. سالها بعد در پاریس با یاد آوری آن واقعه با هم میخندیدیم. رفیق من حقیقت را گفته بود: ما در مجموعه آپارتمانی زندگی میکردیم که خانه نایف حواتمه (رهبر جبهه دمکراتیک برای آزادی فلسطین)، یکی از دفاتر سازمان الفتح و حزب کمونیست لبنان نیز در آن قرار داشت. آنها هدف حمله کنندگان بودند و نه ما. با تراب می شد شوخی کرد و لذت برد.

در روابط بسیار دوستانه و سازمانی که داشتیم به یکدیگر در بسیاری از امور کمک میکردیم. قبل از انشعاب در سازمان مجاهدین خلق، محمد علی برای موردی سازمانی احتیاج به مقداری پول داشت و از ما مبلغی ناچیز قرض کرد. این نوع از روابط بسیار عادی بود. اما، خیلی زود پس از آن، انشعاب بهوقوع پیوست و با انتقاد شدید ما از بخش منشعب روابط مان به سردی گرایید. آشکار بود که تراب مایل به دیدن هیچیک از ما نبود. حتی یکی دو بار که اتفاقی با او بر خورد کردم، بهجز سلام علیک عادی و سرد خبری نبود. ما فکر میکردیم که شاید او در میان تصفیه شدگان است. از او بعید میدانستیم که روابط نزدیک گذشته را فراموش کرده باشد و از بحث ها کدورت به دل گرفته باشد. مدتی از تصفیه ها در مجاهدین خلق و انتشار جزوههای «گروه اتحاد کمونیستی» در انتقاد از روش و عملکرد «بخش مارکسیست لنینیستی مجاهدین خلق» و پاسخ آنها گذشته بود که محمد علی از طریق یکی از دفاتر فلسطینی برای من پیغام ملاقات داد، چون ما از محل دقیق سکونت یکدیگر مطلع نبودیم. با خوشحالی ولی با تعجب به دیدار او رفتم. من را در آغوش گرفت و گفت که با بخش منشعب رفته و از دیدار ما پرهیز میکرده است، چون که منشعبین قصد داشتند پول قرضی را به ما پس ندهند. او پس از تغییرات درونی در رهبری منشعبین توانسته بود آنها را قانع به پرداخت بدهی سازمانی کند. من هم او را بوسیدم و گفتم که ما نگران تو بودیم و نه پول. عجیب آن که نه در آن روز و نه در روزهای بعد زیاد در باره اختلافات نظری صحبت نکردیم. بهرغم آن که ما تنها گروهی بودیم که از موضع چپ به انتقاد از تغییر ایدیولوژی در سازمان مجاهدین خلق پرداخته بودیم ، شخصیت سیاسی او برای من، وبرای دوستان ما، فرای ایدیولوژی او بود.

تراب مبارز سخت کوشی بود که با جان و دل در مبارزه شرکت میکرد. دلسوخته مردم و جنبش سیاسی بود. آدم عجیبی بود. شخصیت او بسیار اعتماد بر انگیز بود. بعد از هجوم رژیم جمهوری اسلامی به سازمان پیکار، ما تصور میکردیم که تراب یا دستگیر شده و یا در معرض دستگیری قرار دارد. اما با آن که او چند تنی از ما را که بعد از انقلاب با عنوان «سازمان وحدت کمونیستی» فعالیت می کردیم به اسم و رسم میشناخت، تصمیم گرفتیم بهزندگی علنی خود ادامه دهیم. برای ما تراب تسلیمناپذیر بود.

نسل ما، یا دقیق تر آن عده ای که با جان و دل و آرمانگرایی در راه جنبش مردمی قدم برداشتند، از آن چه انجام میدادند لذت میبردند و به خودشان اطمینان و به آینده امید داشتند. این فقط ناشی از جوانی نبود. ناشی از حس شرکت داشتن در تاریخ و شکل دادن به آن بود. این احساس زیبای سازندگی، خلاقیت و موثر بودن بود. حسی که متاسفانه امروز فاقد آن هستیم. در سالهای بعد تقریبا هر بار که محمد علی را در پاریس میدیدم، در باره آن گذشته حرف میزدیم. آرمانگرایی را پاس میداشتیم و به دوستی هایمان ارج میگذاشتیم. من میگفتم که شعار نسل ما «یا مرگ یا پیروزی» بود ولی نخوانده بودیم که آدمی میتواند هم زنده بماند و هم شکست بخورد. و او میخندید. امروز که یکی از صدیق ترین پیش کسوتان نسلمان را از دست داده ایم، این شکست را بیش از گذشته حس میکنم. تراب عزیز، ایکاش می توانستم با امید بیشتری در باره آینده حرف بزنم، ایکاش من هم اراده پولادین تو را داشتم. اما، اندوه از دست دادن تو به خیال من اجازه پرواز نمیدهد. صمیمانه دوستت دارم و برایت احترام قایلم. بدرود محمد علی عزیز!

بهروز معظمی