بهار می شود!، عباس هاشمی
یکسال پس از واقعه ی سیاهکل، یک روز سرد زمستانی ساواک به خانه ی ما ریخت. مادرم بیمار و در اطاق اش بستری بود. اولین چیزی که از آن ها خواستم این بود: „مادرم بیمار است، خواهش می کنم طوری رفتار نکنید که ناراحت بشود!“ یک مامور با سلاح یوزی پشتِ در خانه ایستاد.
به محض اینکه من همراهِ ناهیدی سربازجوی ساواک که مسئول „عملیات “ بود و همکارش دبیری وارد هال شدیم، مادرم هم از اطاق اش بیرون آمد که ببیند کیست. فورا ناهیدی با نهایت ادب و تواضع به مادرم گفت: „شما هیچ نگران نباشید، هاشم آقا مثل برادر و شما هم مثل مادر من هستید، یک مو از سرش کم نخواهد شد… چند روزی پیش ما خواهد بود و صحیح و سالم برخواهد گشت…(۱). بعد با حوصله اطاق و کتابهایم را و سپس تمام خانه را زیرو رو کردند. کتابها را در چند ساک و کیسه ریختند. در لحظه ی خروج، یکی از برادرهایم وارد خانه شد. پرسیدند ایشان؟ گفتم: برادرم مهدی. ناهیدی رو به مادرم کرد که بی کلام و دردمندانه ایستاده بود و به ما مینگریست، گفت: „مهدی آقا هم برای یکی دوسوال فقط چند ساعت با ما خواهند بود و برمیگردند نگران نباشید! “ (البته چند ساعت به چند هفته کشید). کتابها راهمراه با برادرم در یک ماشین و من را هم سوار ماشینِ دیگری کردند که دبیری آنرا میراند، و سه ماشین دیگر که از پشت سر ما را همراهی می کردند. ما را به اداره ی مرکزیِ ساواک در „خیابان کوهسنگی“ بردند. بعد از پر کردن اوراق مربوطه و بازجویی و ترساندن و اهانتهای اولیه سوار یک ماشینِ روسی ارتش، چشم بسته ما را به „زندان ساواک“ در یک پادگانِ ارتش (انتهای خیابان محمدرضا شاه) انتفال دادند.
چندین روز حسابی مرا لت و پار کرده بودند، چرا که از من اسلحه ای را می خواستند که یکی از رفقای محفل ما از چوپانی در تربت حیدریه خریده بود تا اعضای محفل کار با اسلحه را فرا بگیرند. این سلاح کمری پیشِ من بود. هرگز به „مقاومت مطلق“ یا چنین چیزی نه فکر میکردم و نه باور داشتم. اما خوب می دانستم که اعتراف و به ویژه تحویل سلاح به معنیِ پذیرش حبس ابد و یا حداقل ده- پانزده سال زندان برای همه ی اعضای محفل ماست. و این می توانست یک فاجعه باشد؛ غلام که تازه فوق دیپلم اش را از انستیتو تکنولوژی گرفته بود کار می کرد و کمک خرجِ خانواده و پدر بیمارش بود که روی گاری چهارچرخ میوه میفروخت. عابد، چشم وچراغِ و امید یک خانواده ی مهاجر بود که قطعا ده پانزده سال زندانی شدنِ او مادرش را از پا میانداخت (۲)، به مادر خودم هم حتما پیش از آنها فکر کرده بودم. اما حقیقت این بود که من نقشی پنهانی درترغیب دوستان به هواداری از مشی مسلحانه و بالطبع چریکهای فدایی خلق داشتم و جزوات سازمان را بشیوه ی غیر مستقیم (دبّه ای) در اختیار اعضای محفل قرار میدادم. خوشبختانه همین هشیاری و کاربرد مخفی کاری مانع از لو رفتن ارتباط من با رفقای چریک، حتی نزد رفقای محفل خودمان شده بود. با این وجود در تهیه ی اسلحه بی مبالاتی مطلق بخرج دادیم و ساده لوحانه از امکانی به ظاهر مطمئن اسلحه خریدیم. در حالی که هنوز خودمان از کفایت و اعتماد لازم به خودمان مطمئن نبودیم!
خُب حالا بنده سر پُل خربگیری قرار گرفته ام و باید پاسخگویِ اعمالم باشم: یعنی بین مقاومتی که چندان هم نمی شود رویش حساب کرد و یا زندان ابد و مهمتر ازهمه احتمال پی بردن به ارتباط من با چریکهای فدایی خلق و پذیرشِ اِعمالِ سطح دیگری از فشار و شکنجه، باید یکی را انتخاب می کردم. (چون با به میان آمدن اسلحه، فشار را باز هم بیشتر می کردند! ). همان طور که قبلا هم گفتم ابدا به فکر مقاومتِ „قهرمانانه “ یا در چنین عوالمی نبودم وبه آن باور نداشتم. درست به همین دلیل هم رفقا به ضرورت استفاده از سیانور رسیده بودند. خریدن اسلحه اما به این شیوه از بلاهتی آشکار سخن میگفت که مسئول واقعی اش را خودم میدانستم لذا باید به شکلی جبران میکردم تا لااقل از خسارات بعدی جلوگیری کنم و پیش خودم و رفقا سرافکنده نباشم. چون بیشتر رفقای محفل چندان توجیه نبودند من هم فقط خودم می دانستم چه نقشی در این میان داشته ام. کسی که برای خرید اسلحه به تربت حیدریه رفته بود شناسایی و مجبور به اعتراف شده بود. یکی دیگر از اعضای محفل هم اعتراف او را تأیید کرده بود. پس بازجویی و کابل قطع نمی شد، من اما پیش خودم یک حساب و کتاب ساده کردم. گفتم ضربات کابل را تحمل میکنم اما اگر کار به „کشیدنِ ناخن „و „تجاوز“ و شکنجه هایِ سخت تر کشید احتمالا جای اسلحه را خواهم گفت !؟ (٣)
این ها را الان بعد از چهل سال می شود چنین راحت توضیح داد اما آن زمان برای من که بسیار جوان و سختی نکشیده بودم، دشوار و پُر فشار بود. به ویژه این که مسئله به خودم خلاصه نمی شد وعوامل بسیاری هر لحظه ممکن بود مسائل جدیدی را به صحنه بیاورند. در حالی که دو نفر از شش نفرِاعضای محفلمان (۴) به داشتنِ سلاح اعتراف کرده بودند اما خودشان نمی دانستند وجود اسلحه در پرونده ی ما چه عواقبی خواهد داشت. در قدم اول بیشترین فشار روی من بود چنانچه پای اسلحه به پرونده کشیده می شد دیگران هم کارشان با کرام الکاتبین بود. خلاصه بعد از آن که دیدند اعتراف نمی کنم، دو رفیقم را با من روبرو کردند و هر دو در مقابل چشمانم گفتند: „اسلحه پیش توست!“. من مجبور شدم چنان بر سرشان فریاد بکشم که به ذهن خودشان و واقعیت امر شک کنند! (۵)
درآن روزها لحظاتِ عجیبی را می گذراندم. شاید بیش از هرچیز به انتقادی که می دانستم از سوی رفقا به من خواهد شد می اندیشیدم، از سرزنشی به حق و بی مسئولیت خوانده شدنم از جانبِ رفقا (که با دستگیری رفقا و اعدام شان هرگز به زبان هم نمی آمد) رنج می بردم!
آن ها گرچه جسم و جانشان زیر شکنجه بود و یا کشته شده بودند اما گویی „روح“شان در سلول من حاضر بود، بهمن شمرده، مهربان اما جدی حرف می زد. از مضار „شتابزدگی در کار انقلابی“ و خویشاوندی و „ریشه ی خرده بورژوایی“ آن که مسائل را درازمدت نمی بیند. ولی ای کاش به جای این عبارات که شرم به جانم میریخت، مثل همین بابایی با شلاق به کفِ پاهایم میزد !
و شاید یکی از دلایلی که من در زیر شلاق به چیزی اعتراف نکردم این بود که خودم را سزاوار می دانستم. ٦ نفر را بخاطر یک بی مبالاتی به زندان کشیده بودیم و من سهم بیشتری احساس میکردم. اما برای کاهشِ فشار روحیِ انتقاد و جستنِ مفری برایِ فرار در خیالم به رفقا می گفتم: „آخر شما ضربه خورده بودید رفقا! ما باید ادامه می دادیم و کاری می کردیم که دشمن گمان نکند همه چیز تمام شد! و فورا می شنیدم: “ شما میخواستید کاری بکنید یا کاری نکنید؟!“ و هر روز بعد از شکنجه تازه سین جیم های رفقا شروع می شد و من انگار همچون ققنوسی در سلولم درون آتشِ انتقادی سوزان خاکستر می شدم و در زیر ضربه ی شلاق دوباره جان می یافتم !
یک روز که در لهیبِ این آتش می سوختم نگهبان در سلولم را باز کرد و یک دست لباس زیر و یک پیراهن را به دستم داد در جوفِ یک روزنامه از طرفِ خانواده!ـ
و من در این کیهان خیره می شوم به یک شعر:
بهار میشود
یکی دو روز دیگر از پگاه
چو چشم باز می کنی
زمانه زیر و رو
زمینه پر نگار می شود
زمین شکاف می خورد
به دشت سبزه می زند
هر آن چه مانده بود زیر خاک
هر آنچه. خفته بود زیر برف
جوان و شسته رفته آشکار می شود
به تاج کوه
ز گرمی نگاه آفتاب
بلور برف آب می شود
دهان دره ها پراز سرود چشمه سارمی شود
نسیم هرزه پو
ز روی لاله های کوه
کنار لانه های کبک
فراز خارهای هفت رنگ
نفس زنان و خسته می رسد
غریق موج کشتزار می شود
در آسمان
گروه گله های ابر
ز هر کناره می رسد
به هر کرانه می دود
به روی جلگه ها غبار می شود
درین بهار … آه
چه یادها
چه حرفهای ناتمام
دل پر آرزو
چو شاخ پر شکوفه باردار می شود
نگار من
امید نوبهار من
لبی به خنده باز کن
ببین چگونه از گلی
خزان باغ ما بهار می شود“ (۶)
چهار سطر اول شعر را که خواندم “ سُنات بهار“ با کوبشِ
شور انگیزی شروع به نواختن کرد :
یکی دو روز دیگر از پگاه
یکی دو روز دیگر از پگاه
چو چشم باز میکنی
زمانه زیر و رو
زمانه زیر و رو
زمانه زیر و رو
زمینه پر نگار میشود …
این احساس زیباترین احساس عمیق و ماندگار من از خواندنِ یک شعر در تمام زندگیِ ام بوده است !
آری „بهار میشود“
مقدم این بهار خجسته باد
اگر چه بی ما !
….
مارس ۲۰۱۶
ـ۱. ناهیدی در بازجوییِ از من، سر بازجو بود و دستمال حوله مانندی را برای کم کردن صدای فریاد در دهانم فرومیکرد. ناهیدی پشت سر هم فحش های بسیار رکیک به کار می برد. دست و پایم را به تخت محکم بسته بودند و شخصی به نام بابایی با کابل به کف پاهایم میزد وقتی ناهیدی گفت: „مادر جنده اگر نگویی اسلحه کجاست …“ با تکانِ سر و چشم خواستم تا به من گوش کند. گمان کرد می خواهم جای اسلحه را بگویم. به بابایی گفت ضربات شلاق را قطع کند و دستمال را از دهانم در آورد. با خوشحالی گفت میگی کجاست ؟ گفتم آقای ناهیدی شما مگر به مادرم نگفتید که شما مادر من هستید و هاشم هم برادر من؟ دوباره با مشت ولگد به جانم افتاد و گفت: „به جقّه ی اعلیحضرت اگر برادرم بودی ترا کشته بودم!“ و به چشمهایم نگاه کرد و محکم با مشت کوبید توی سرم!
ـ۲. هم عابد (زین العابدین رشتچی) و هم غلام (غلامرضا بانژاد) پس از زندان به سازمان پیوستند و هر دو جان باختند. یادشان گرامی باد.
٣. نمی دانم چرا برای من کشیدن ناخن سخت ترین شکنجه ی متصور بود که گمان میکردم نخواهم توانست که تحمل اش کنم. در حالی که اکثر کسانی که شکنجه های گوناگون را تجربه کرده اند از جمله رفیق مسعود احمدزاده گفته اند شلاق بدترین شکنجه است! و عجیب است که؛ آدمی آنگاه که واقعیت را لمس وتجربه نکرده ذهن اش بر مبنای تصورات عمل می کند و می تواند „بدترین تر“ را هم بیافریند و گاه بدترین را هم تحمل کند!
ـ۴. ما محفلی بودیم ٧ نفره که هفتمین نفرمان در جریان و در ارتباط با خرید اسلحه نبود و خوشبختانه دستگیر نشد. اما بعدا در سال ٥٥ به سازمان پیوست و او هم در آستانه ی قیام در یک درگیریِ خیابانی جان باخت. اعضای جان باخته ی گروه ما عبارتند از: ١-حسن حسینی ابرده ٢غلامرضا بانژاد ٣-زین العابدین رشتچی ٤- غلامحسین بیگی. دو نَفَر از هفت نفر ما پس از زندان از مبارزه با این شیوه کنار کشیدند که یکی از آنها نویسنده شد و از دیگری متاسفانه خبری ندارم.ـ
ـ۵. سلاح کمری مربوطه را همانروز میخواستم برای جاسازی به بیرون از خانه ببرم و آنرادر جیب پالتوام گذاشته بودم و پالتو درست کنار در اطاقم توی هال آویزان بود! چندین ماه بعد یکی از برادرانم به قصد استفاده آنرا می پوشد و در آینه ی کنار آن خودش را نگاه می کند، دستش را که در جیبش می کند، می گفت: „نزدیک بود از ترس بخودم بشاشم „اما با چک کردن اطراف خانه از پنجره ها، آنرا باخود می برد به خارج از شهر و در چاهی می اندازد.
ـ۶. این شعر سروده ی سیاوش کسرایی شاعر توده ای ست. ما با اینکه به مواضع سیاسی حزب توده انتقادات جدی داشتیم اما در مجموع کارهای فرهنکی – هنری آنان را آموزنده میدانستیم و کسرایی نشان داده بود که در این حوزه استقلالکی از حزب دارد و شخصیت هنری اش را گاه از زیر تسلط حزب بیرون میکشد. ومن بی انکه آنزمان مجموعه شعر او را بنام „به گرمی آتش به طعم دود“ که عموما اشعاری ست ستایش آمیز از چریکهای فدایی، دیده باشم، شخصا حداقل بخاطر دو شعرِ بی همتایش („آرش“ و“درخت“) او را شاعری بزرگ دانسته و ستایشگرش بوده ام. یادش گرامی ! ـ
به نقل از
http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=72773