ـ( قسمت دوم) «خاطرات یک شکنجه گر»ـ

لازم به ذکر است قسمت هائی از این نوشته بیش از دو دهه قبل در نشریه جهان ارگان دانشجویان خارج از کشور هوادار سازمان چریکهای فدائی خلق ایران (اقلیت) درج شده است همانطور که اشاره شد این متن ترجمه شده توسط یکی از رفقای عزیز برای من ارسال شد که با کمال امانت  داری این مجموعه را تایپ نمودم که در چند قسمت روی سایت گفتگوهای زندان قرار می گیرد تا مورد استفاده شما خواننده عزیز قرار گیرد و من در گرد آوری و ترجمه این متن کوچک ترین نقشی نداشته و تمامی زحمات ترجمه و گرد آوری قبلا“ صورت گرفته و بعد از سال ها به دست من رسیده است. ضمن ارج نهادن وتشکر از زحمات این رفیق عزیز امیدوارم ارائه این نوشتار کمکی باشد تا تلاش شود چهره شکنجه گران بیشتر عریان گردد

«خاطرات یک شکنجه گر»

(قسمت دوم)

 

مأموریتمان را شروع کردیم. ساعت یازده شب به خانه کارمندی بنام „کامیل“ ریختیم تمام وجودم را گانگستر بازی گرفته بود. برخورد اول من با این نوع مسایل مرا راضی می کرد.

مردی چهل ساله بود با چهره ای مرتب و موهای شانه کرده و جو گندمی. آدم را یاد آموزگاران دوران مدرسه می انداخت. اتهام سنگینی بر او وارد کرده بودند. کشتن تمام افراد یک خانواده شش نفره و تنها یک کودک 8 ساله به علت دور بودن از محل حادثه جان سالم به در برده بود. هنگامی در خانه را به صدا در آوردیم، گویا بویی برده باشد از باز کردن درخود داری کردوما نا چار به زور در را شکستیم و داخل شدیم. مرد از ترس، پشت کاناپه ای پنهان شده بود و مثل بید می لرزید رنگش پریده بود و صدایش بم شده بود. دستانش را از پشت بستم. تنها چیزی که ازاو به من گفته بودندهمانا کشتن اعضاءخانواده بودوعلت ومعلولی درکار نبود.

این پرونده به من و دو تن از بازجوهای خبره که شهرتی داشتند محول گشت. این دو تن “ حسین گولر“ و „مصطفی یازیجی “ نام داشتند.دو چهره پر اُبهت به تمام معنا.

وقتی مرد را دستگیر کردیم، مشت محکمی به دهان او کوبیدم. سرش را خم کرد تا خون دهانش روی لباسش نریزد . با کف پا به سرش کوبیدم، طوری که  نقش زمین شد.

لعنتی … آدم می کشی؟ حسین دست روی شانه ام گذاشت و گفت: مواظب باش سقطش می کنی، اونوقت جواب این سگ مذهب و چطوری بدیم. تازه کشته که کشته، گور بابای آدما. کسی که خلاف خواست و عمل کرد نباید بزاری نفس بکشه اون وقت تازه میشی حسین هه هه هه …..

سرش رابرگرداند ونگاهی گذارا به اتاق انداخت و بیرون رفت. محل برای گرفتن اعتراف مناسب نبود. از این رو برای اعتراف او را به سالن سرپوشیده ورزشی بردیم تا فریادش را کسی نشنود. دلم می خواست برای یک بار هم که شده جذبه و قدرت „حسن گولر“ را داشته باشم. همیشه دو تا محافظ همراه داشت. هنگامی که راه می رفت هیکل ورزیده اش را تاب می داد.

تنها دیدن چهره او در دل زندانی ایجاد وحشت می نمود چه رسد به اینکه بازجوی او هم باشد. سبیل های کلفت و پرپشتش به او اُبهتی داده بود. در اداره پلیس مامورین مخفی فقط می توانستند سبیل بگذارند و بقیه به حکم دستور و اجرای مقررات باید سبیل هایشان را می تراشیدند. “ کامیل “ را در آویزه فلسطینی قرار دادیم. طوری که پنداری هر لحظه ممکن است دستش قطع شود. برای من تنها اعتراف گرفتن ازاو مطرح بود تاا بتوانم به اعضای بالا لیاقتم را نشان دهده و رسمیت پیدا کنم. مرد از شدت درد بیهوش شده بود. سرش روی سینه اش آویزان بود. „حسین گولر“ در اتاق قدم می زد و ناسزا می گفت وگاهی نیز نگاهی  به من انداخته و نیشخندی تحویلم می داد. درونم مملو از هیجان و التهاب بود. به هرحال این یک کار اولیه بود و همیشه شروع برای انسان یک رویا است تا به آن عادت نکنی در ذهنت شکل نمی گیرد.

„حسین گولر“ نزدیک شد وگفت: „صدات“ دلت می خواد همه کارها را بذاریم به عهده تو؟

اول ترس برم  داشت و وحشتم از این بود که نکند اتفاقی باعث بهم ریختن کاخی که در رویا هایم ساخته بودم بشود. بی درنگ گفتم : اگه بمیره چی؟ چه می شه؟ باور کن خیلی دلم می خواد ولی اگه اعتراف نکرد آن وقت تکلیف چیه؟

„حسین گولر“ نگاهی پر معنا به من انداخت. ابروان کلفتش را به سان „آتاتورک“ بالا کشید تا روی پیشانی اش چین ظاهر شد. لحظه ای نگاهم کرد، ناگهان نعره ای کشیدو گفت: کی توی بچه ننه روآورده اینجا؟ نکنه شلوارت و هم خیس کردی؟!! تمام تنم خیس عرق شده بود. درست مثل آن روزها که معلم سرکلاس تنبیهم می کرد.

همه بازجوها زدند زیر خنده. پیش خودم گفتم نباید شل میومدی صدات. تحمل نداشتم فریاد زدم، فریادم به گونه ای بودکه تمام نفسم را یکباره بیرون بریزم : چی فکر کردی حسین؟!!! من از هیچی ترس ندارم.

همه خنده ها بریده شده بود و متعجب به صورتم نگاه می کردند. باز دمی را بیرون دادم و روی از همه برگرداندم. راستش وقتی از آنها صحبت می کنم ، هنوز نمی دانم آنها دارای چه رتبه و سمتی بوده وچرا دارای آن سمت ها هستند؟ علت چرا را از ما بهتران می دانند و بس.

مرد هنوز به هوش نیامده بود، سطلی پُر از آب به روی او واژگون کردم. چند سیلی محکم به گوشش زدم، چشمان بیمارگونه اش را باز کرد. با دیدن ما تکانی خورد و گفت: نه !!!ـ

نگاهی به حسن انداختم، لبخندی بر لبش نشاند و از اتاق خارج شد. بقیه را هم همراه اوبیرون

رفتند. اطاق مختص به من و آن مرد شد.

سئوالات را مجددا“ تکرارکردم: چرا کشتی؟ کی با تو دست داشت؟

حبابی از اشک در چشمانش تبلور نمود.

ـ چرا کشتی؟ کی به تو دستور می ده؟ سکوت کرده بود و دم نمی زد، خیره به زمین نگاه می کرد. به گونه ای که پنداری  می دانست عاقبتش چه خواهد بود .

باتومی را برداشتم و از او خواستم درسته قورتش بدهد. باتوم را بطرف دهانش پیش بردم. ولی او امتناع کرد. محکم به صورتش کوبیدم، جوبی از خون در صورتش نمایان شد. از درد به خودش پیچید به شکلی می خواست زنجیرها را پاره کند. شاید بینی او را شکسته بودم. چند بار محکم سرش را به این سو وآن سو کوبیدم. بر آ مدیگی بر سر نیمه عریانش پدیدار شد، اعترافی نکرد.

بقیه بچه ها را خواستم تمام وجودم مشوش بود، انگار که آخرین روز مأموریت من و آخرین مهلت برای خود نشان دادن من است ـــ برای آزمایش همه در گوشه ای ایستاده و تماشاگر بودند. سیخی پهن را روی پریموس داغ کردم، تنها حربه ای که به نظرم مساعد امد. نفس تازه کردم، به دوستانم با اشاره انگشت گفتم که نشانتان می دهم.

„کامیل“ نای سخن نداشت و از بینی اش خون می چکید، لبانش آویزان شده بود. دو باره سئوال کردم: اگه جوابمو ندی کاری می کنم که تمام آ نچه می دونی  را کامپیوتر وار جواب بدی!!!

سیخ داغ شده بود، حرارتش آدم را آزار می داد. به طرفش رفتم، مرد گریه می کرد: جواب بده دیوث، سیخ را برسر عریانش کشیدم. نعره ای زد، جهید، لبانش را گاز گرفتف دستانش را محکم به هم فشرد، سرش را به هر سو می تاباندف، تا اینکه بیهوش شد و وا رفت بسان مرده ای . بوی روغن سوخته آدمی و دیدن آن منظره حالم را بهم می زد.

„حسین گولر“ نزدیک آمد و گفت: دیدی نتونستی شاه پسر!!! خنده ای کرد و از کنارم گذشت. چرا نتوانستم ، مگه او می تواند؟ هر توری شده به زانوش در می آورم. چند سطل به روی مرد پاشیدم، وقتی بهوش آمد، می نالید و درد می کشید. ناله های او را نمی شنیدم، تکرار دوباره سیخ داغ، وقتی مرد بوی حرارت سیخ داغ  به مشامش خورد فریاد زد از من چی می خواین ؟

„حسین گولر“ جلو آمد و گفت: چرا این بیچاره را اینجوری اذیت می کنی ظالم؟ جواب خدا را اون دنیا چی می خوای بدی؟ به طرف مرد رفت وگفت: هر چی می خوای بگو و خودت را خلاص کن، اینا قاتلن، خدانشناسن، دست من بود آزادت می کردم بگو برادر، بگو.

مرد گریه کرد و گفت: ولم کنید همه چیز را می گم. ابتدا فکر کردم تمام گفته های حسین جدی است، ولی بعد متوجه شدم این کارها نوعی سیاست است. “ حسین گولر“ از من معذرت خواست و گفت: این درس بعدی است، خوب به خاطر بسپار.

چند روز بعد تشویق نامه ای به دستم رسید، از طرف مقامات بالا بود از زحمات بی دریغ من تشکر کرده بودند و مرا یک مأمور شایسته شمرده بودند. از این رو به سمت محافظ وزیر دادگستری در آمدم. زندگی ام  به شیرینی و بالندگی می گذشت.

هرگز اولین شکنجه را از یاد نخواهم برد، چ.ن برایم تازگی و گیرائی داشت. یک بازی پلیسی بود . بعد از آن امتیازات و حقوقی برایم قایل شدند و دارای احترام خاص شده بودم، دخترم بزرگ می شد، زندگی با خانواده برایم شیرین بود. بیشتر اوقات استثنائی به اداره می رفتم. وقتم آزاد بود، ساعت شش بعد ازظهر یک روز ابر آلود که باد به شدت می وزید، صدای تلفن بلند شد و مرا به اداره امنیت فراخواندند، با عجله به آنجا رفتم . „حسن گولر و مصطفی یازیچی“ پای ثابت تیم ما به روی نیمکت لم داده بودند، با دیدن من بلند شدند، هر کدام به گونه ای به من نگاه می کردند. در یک آن یاد گذشه „حسن گولر“ افتادم، به یاد اولین باری که اورا دیدم وآن شق و رقی که درآن وجود داشتف بعد از احوالپرسی مرا در کنارشان نشاندند. لحظه ای بعد رئیس شعبه بازپرسی آمد و جلسه محرمانه تشکیل شد، بعد از مقداری نطق و تشویق رفتند سر اصل مطلب.

تنها جمله ای که من هم اکنون در ذهنم مانده این بود: این مرد عضو مرکزیت سازمان راه انقلابی است، آدم پُر و باسوادیه، به تنهائی می تونه یک کشور را اداره کنه، آدم خطرناکی برای حکومته، ما که نمی خوایم اصلیتمون رو گم کنیم و کشور را به دست اجانب بدیم.

دقیقا“ روش عملیات سنجیده را پیاده کنید، به چهار میخ بکِشیدش، طوری که تموم ارتباطات خونه های تیمی و مرکز سری سازمان رو لو بده، ترکیه به شما افتخار خواهد کرد.

سپس بیوگرافی „حمید کاپان“ (مرد مزبود) را در اختیارمان گذاشت. هنگامی که می خواستیم اتاق رئیس را ترک کنیم صدایم کرد و بقیه را مرخص نمود و با لبخندی ملیح ودلنشین گفت:

ـ مقامات بالا از وظیفه شناسی تو حرف می زنند، ببینم اینبار چکار می کنی و….. در باره رتبۀ تو هم شخصا“ با بالا صحبت می کنم . تا سمتی توی اداره بهت بدن، اونش با من تو غصه اونو نخور، اما به شرطی که بتونی کاری از پیش ببری خوب بیشتر از این وقتتو نمی گیرم باشه برای  بعد.

وقتی وارد اتاق شکنجه شدم همۀ اشیاء و وسایل کار شسته و رُفته به نظر می رسید و همه چیز آماده کار بود. بقول „حسین“ : این مجهزترین محل برای اعتراف گیری بود.

برای ما کلمه شکنجه معنی نداشت و از به کاربردن آن خودداری می کردیم . شاید این یک وظیفه بود که باید به انجام  می رساندیم . لحظه ای بعد مردی با قامت برجسته ، صورتی گرد با سبیلهای پرپشت و ته ریشی که چهره اش را به ولگردان خیابان می نمود تا یک سیاسی کمونیست با موهای سیاه وکوتاهش که رشته های موی سپید را در خود پنهان کرده بود، چشم بسته در کنارمان قرارش دادند.

اندکی به خود لرزیدم . اگر هنگام اعتراف بتواند یکی از ما را گیر بیاورد دخلمان آمده است.

جثه وحشی گونه ای داشت. „حسین گولر“ گفت: لخت شو هیولا!!!

„حمید کاپان“ لباسهایش را تمام وکمال در آورد. پنداری این چندمین بار است که او گزارش به چنین محل هائی افتاده است. سرش را پائین انداخته بود ودم نمی زد. حسین گفت: شنیده ام خیلی پهلونی ارواح ننه ات، اینجا فیل باشی آبت می کنیم .

حمید چیزی نگفت و حسین پشت سرهم  چند سیلی به گوشش زد ناگهان حمید با تنه ای حسین را نقش زمین کرد. با دیدن این منظره سه نفری به جانش افتادیم و تا می خورد کتکش زدیم آنقدر که خودمان خسته شدیم . هیکل بزرگ و خون آلود حمید روی زمین نقش بسته بودو هر دم تکانی می خورد. از جا بلندش کردیم و او را به آویزه فلسطینی بستیم و شروع به بازجوئی کردیم. سئوالات متعددی از او کردم ولی بجای پاسخ تفی به صورتم انداخت. آویزه را در هوا تکان دادم، میدانستم دردش چند برابراست. خون درصورت سفیدش دویده بود و رگهای دستش کلفت تر بنظر می رسید.

خون توی چشماش جمع شده بود مثل چشمهای دراکولا. یک ساعت بهمین حال ماند برای اینکه روحیه اش را خراب کنم شروع به ناسزا گفتن به آرمان وایده و هوادران سازمان کردم.

دقت که کردم متوجه شدم خون از دماغش جاری شده، با خنده و تحقیر گفتم: بچه غول یا اعتراف کن یا می زارم اونقدر خون از دماغت بره تا جونت دربیاد و بمیری. تقریبا“ همینطور هم شد چون آنقدر خون از او رفت که بیهوش شد و مجبور شدیم او را از آویزه پائین بیاریم. روی او آب ریختیم تا بهوش بیاد، حتی یک لحظه هم نباید استراحت بکند.

چندین بار سرش رادر ظرف آب فرو بردیم تا خونش بند آمد، بازوانش خشک و کرخ شده بود.

گویا یکی از بازوهایش شکسته بود چرا که وقتی خواستم به جلو بکشمش نعره ای زد، به روی تخت درازش کردیم، سرش را در حوضچه آب یخ فرو بردیم ، مثل ماهی که از آب گرفته باشی وُول می خورد و می جهید. سه نفری به رویش چنبره زدیم و چندین بار سرش را در آب فرو کرده مجددا“ بیرون آوردیم بطوری که سایۀ مرگ را حس کند.

وقتی مقاومت می کرد خشمم دو چندان می شد، طوری که دلم می خواست دماغش را به خاک بمالم، پشت به رو(دمر)روی زمین رهایش کردیم تا نفسی تازه کنیم. او می لرزید، اتاق سرد بود. حسین گفت: از اول شروع می کنیم، آدرس محل زندگی افراد تیم ات را بگو، ساعت و محل قرارها یت را…!!!

ـ حمید نگاه غضب آلودی به حسین انداخت، حسین چشم از او دزدید گویی ترسیده باشد. ولی برای اینکه نشان دهد کم نیاورده لگدی محکم به سر حمید کوبید، حمید به خودش پیچید و حسین فریاد کشید: مادر به خطا خیال کردی آلت دست توایمف نشونت میدم.

او را به فیک بستیم. مأمور فلک کردن من شدم، آرام کنار گوشش نجوا گونه گفتم: آخه حمید، برادر،چرا خودت را اینقدر اذیت می کنی و زجر می دی؟!!! آخه برادر برای کی؟ واسه چی؟ هان…؟!!! برای کسانی که تورا لو دادن؟ برای اون دهاتی بی سرو پا که الف را از ب تشخیص نمی ده؟!!!

با حرفی که از حمید شنیدم میخکوب شدم، تنها یک کلمه “ توفان“ سرا پا گوش به انتظار همه حرف هایش ایستادم. ساکت شد دو باره پرسیدم : „توفان“ چی برادر ؟ اسم کسی یه، یا چی یه؟

برای یک لحظه سکوت تمام فضای اتاق را فرا گرفت، حمید گفت: „توفان“ که بیاد کوچیک و بزرگ را در هم می کوبد. برای آمدن „توفان“ به گرد باد سهمگین نیاز است.

از دیگران پیشی گرفتم و گفتم: راستش را بخواهی من که از حرف های تو چیزی عایدم نشد.

خنده تمسخرآمیزی کرد و گفت: حرف های منو تنها کسانی می فهمند که لایق این نوع زندگین.

برای این که حرف هایش را پایان ندهد پرسیدم: خوب فکر می کنی چه کسانی حرف های تورا می فهمند؟!!!

ـ چشم را گرداند و گفت: زحمتکشان

ـ دلم می خواست زبونش را بجوم ولی خودم را کنترل کردم و گفتم“ تو به کی میگی زحمتکش؟!!!

ـ به اونائی که ذرهّ های وجودشان „توفان“ را می سازه « توفان که بیاد همۀ شما رو به زباله دونی تاریخ می ریزه» تو و اون اربابات را

ـ شلاقی که از دُم اسب ساخته بودن را آوردم و چند بار بر دهانش کوفتم،  طوری که جای هر کدام ورم کرد و اثری از خود بر جای گذارد.

بی درنگ به فلکش کشیدم، آنقدراو را زدم تا بیهوش شد. خنده های مصطفی مرا عصبانی می کرد. دلم می خواست حساب او را هم برسم. بعد از فلک دور اتاق دواندیمش، خودش را روی زمین می کشید. چندین بار این عمل را با کابل تکرار نمودیم. پاهایش خون مردگی پیدا کرده بود و با هر شلاقی که به پایش می نشست، پوست آن به شلاق می چسبید. دوبار از شدت درد بیهوش شد و باز بهوشش آوردیم نباید لحظه ای درنگ کردو راحتش گذاشت. هرسۀ ما خسته شده بودیم. به مرکز اطلاع دادیم تا بازجوی تازه نفس بفرستند

ادامه دارد

برای خواندن بخش نخست به لینک زیر مراجعه کنید

http://dialogt.de/khatrat-shekanjegar01-12-2016/