خاطرات یک شکنجه گر (قسمت ششم)ـ

«خاطرات یک شکنجه گر»

(قسمت ششم)

 

 

چند روز بعد ارتقاء درجه من آمد و شورو شوق آن تلاش و پشتکارم را دو چندان کرد از اینرو بعنوان یک بازجوی کارکشته چندین بار به اتاق شکنجه رفتم اما آخرین شکنجه ای که در اسکندرون انجام دادم را هیچگاه فراموش نخواهم کرد و تلخی آن همیشه برایم باقی است .

به اتاق بازجوئی رفتم متهم مرد جوانی با حدود 25 ساله سن بود، ما باید شدید ترین شکنجه ها را روی او اجرا کنیم. بازجویی اول را با تمسخر بازجو به پایان رسانده بود. بازجوئی دوم را با ناسزا گفتن و پرخاش گری تمام کرده بود و حالا در اطاق شکنجه و زیر دست „صدات“بود شنیده بودم نامم در بین زندانیان ایجاد رعب و وحشت می کند و این مرا به شدت شاد می کرد. احساس کودکیم در رابطه با مشهور شدن و تک خال بودن هنوز در من قوت داشت و حال کم کم در این رشته خودم را بی نظیر احساس می کردم.

مردی را به اتاق من آوردند، پیش از هرچیز چند سئوال از او کردم ولی او خاموش بود یا می دانست و سکوت کرده بود ویا اینکه واقعا“ نمی دانست . دستهایش را بستم و پاهایش را خم کرد وبه زور او را داخل قفس لاک پشت انداختم . سرو بدنش به حالت خمیده در آمده بود. چند شمع روشن کردم و به زیر قفس که چند سانتیمتر از زمین فاصله داشت گذاشتم، پس از مدتی شمع ها را جمع کردم و پریموس گازی را زیر قفس او گذاشتم. مرد فریاد زنان سرش را در فضای کوچک قفس به هر طرف تکان می داد و از درد بازوی خودش را به دندان می گرفت (گاز می گرفت تا حواس خودش را ازسوزش و درد آتش پرت کند) چند دقیقه ای ادامه دادم تمام بدنش خیس عرق شده بود پریموس را خاموش کردم که تا همراه خشک شدن عرق بدنش تمام عضلات و استخوانهای او خشک شود. به همراه خشک شدن بدنش ناله های او(متهم) هم بلندتر و شدید تر می شدو لحظه به لحظه صدایش خش دارتر و دورگه تر می شد.

دیگر دلم برا هیچکس نمی سوخت، هر کاری که اختیار از کف متهم برباید انجام می دادم.

گاهی با خود می اندیشیدم که اگر روزی همسرم را به اینجا بیاورند چه خواهد شد؟ و من که در نزد همسرو فرزندم آنچنان معصوم و موقر بودم به چه هیولا و ابلیسی تبدیل خواهم شد.آه که هیچکس از درون دیگری آگاه نیست.تنها آدمی است که به آنچه در درون من خویش می گذرد آگاهی دارد. پاره ای اوقات عاصی از این غول درون می خواهم فریاد بزنم اما ترفیعی و تشویقی از جانب رواسا همه چیز را در درونم دگرگون می کند و آن نهیب وجدان را در من به تاق نسیان می سپارد.

24 ساعت مرد در درون قفس بود، هنوز هیچکس نتوانسته بود از او اعتراف بگیردو مقامات بالا به من فشار می آوردند که هر چه سریعتر به کار او رسیدگی نمایم و از او اعتراف بگیرم(مسئولین روانشناس که اولین بازجوئی و شکنجه از جانب آنان است، و آنان با روانکاوی متهم و دست یافتن به نقاط ضعف متهم متناسب با آن نقاط ضعف فرمول شکنجه متهم را می دهند، آنها هم نتوانسته بودند نقطه ضعفی از وی پیدا کرده و از او اعتراف بگیرند).

وقتی او را از قفس بیرون آوردم او را رها کردم تا به حال اولش برگردد، او خمیده به زمین خورد. با کف پایم لگدی محکم  به پشتش کوبیدم، از درد نفسش بند آمدو چون ماری به خود پیچید وحشت سرا پایم را فرا گرفت. اگر بدون اعتراف می مرد مرا مجازات می کردند.

ما باید متهم را تا سرحد مرگ شکنجه می دادیم ولی حق نداشتیم اعتراف نگرفته جانش را بگیریم، اکثر متهمین در زیر شکنجه آرزوی مرگ می کردند.

دو نفر را صدا کردم، آنه آمدند و مرد را سرپا نگه داشتند. مشت محکمی بر چانه اش کوبیدم تا وحشت در دلش جا بگیرد و منتظر عکس العمل دیگری شود به همین دلیل افکارش مشوش می گشت و این یک امتیاز به نفع من بود.او را در حالی که کاملا“ عریان بود به اتاق مخصوص بردیم، متهم را به یک صندلی بستیم صدای استخوانهایش را به هنگام بستن به وضوح می شنیدم،اتاق مخصوص که دور تا دورش را ناودان گذاشته بودند ما در آن اتاق عملیات پنیر شور را انجام دادیم.

عملیات پنیر شور بدین صورت بود که متهم را وادار به خوردن پنیر شور کردیم تا حدی که حالت تهو بر او چیره شد، بعد مقداری پنیر حاوی سولفات پتاسیم به او خوراندیم که وی ابتدا امتناع می کرد ولی ما به قوت باتوم پنیر را به او خوراندیم، سپس به دستور من آب در ناودان ها جاری شد. صدای دلنواز شرشرآب در ناودان برای متهم عطش آور بود.

مرد مقاومت می کردو بعد از مدتی تشنگی بر او غلبه کرد و نهایتا“ از ما آب خواست، شکنجه تاثیر گذار بود. خنده ای زهرآگین کردم و پاسخ دادم تو تمام دنیا را از ما بخواهی در اختیارت می گذاریم منتها مشروط بر اینکه به چند سئوال کوچک ما پاسخ دهی، متهم پاسخ داد دنیا مال شماف من فقط مقداری آب می خواهم.

گفتم دنیا برابر است با جرعه ای آب، اگر دنیا و آب را می خواهی ما هم پاسخی برای سئوالاتمان از تو می خواهیم. صورتش از فرط عطش سرخ شده بود . جسم نیمه جانش در برابر تشنگی سست و بی اراده، آنچنان ضعف بر او مستولی شده بود که پنداشتم دقایقی بعد همه چیز را خواهد گفت. صدای آب را بیشتر کردیم و هر دم واژه آب را تکرار نمودیم، قطره ای آب بر داشتم و بر نوک دماغش چکاندم، مرد از تشنگی دهانش باز مانده بود و له له می زد. سپس به گریه افتاد و ملتمسانه گفت: از شما خواهش می کنم آب بدهید، آب … با بی اعتنایی گفتم: من هم از تو خواهش می کنم به من جواب بده، می خواهی سئوال را تکرا کنم؟

لحظه ای به فکر فرو رفت، گویی خاطره ای در ذهنش شکل می گیرد. ناگهان فریاد زد نه!نه! آب و سئوال توی سرتان بخورد و سکوت مطلق، دمی منتظر ماندیم اما گویی او توی اتاق نبود، صدای نوای خوش شرشرآب را نمی شنید، گویی عطشش بر طرف شده بود. لیوان آبی برداشته و در ده سانتی متری او بر زمین ریختم بطوری که ترشحات آب ساق پایش را نوازش می کرد ولی او همچنان ساکت مانده بود. نه، فایده ای نداشت لحظاتی بعد سر مرد به روی سینه اش خم شدو بی هوش بر جای ماند. او را روی تخت درازکش کردیم و با شوک الکتریکی به هوشش آوردیم. گزارش چهار ساعته را به مدیریت دادم هیچ عاملی او را به زانو در نمی آورد، مگر انسان به این نحیفی چقدر توان دارد؟ این چه نیرویی است که در او مقاومت ایجاد می کرد، ما نمی توانیم وسعت این نیرو را دریابیم.

وقتی بهوش آمد خیره به او نگریستم، هنوز عطش داشت احساس زبونی و عجز کردم، چه کنم تا اعتراف کند؟

با اینکه از نظر سنی فاصله چندانی نداشتیم ولی من حتی ده دقیقه تحمل عطش پنیر شور و یا قفس لاکپشتی را ندارم. هنوز تاثیر دو شکنجه آزارش می داد. امانش ندادم و دو باره عملیات شوک الکتریکی را روی سرش پیاده کردم. سر دو سیم را به بیضه هایش وصل کرده چند تای دیگر را به نقاط حساس بدنش مثل سر انگشتان دست و پا و نوک پستانش وصل کردم و سر آزاد سیم را به دماغش متصل کردم، وقتی برق در سیم ها به جریان در امد مرد را همچون توفان روی برگ های نوجوان می لرزاند ووقتی برق در سیم ها قطع می شد بدن سست و بی روح مرد بر جای می ماند.

بسان پاهای انسانی که کرخت و بی حس شده باشد و هردم که به حالت عادی در می آیدآدمی را می آزارد. متهم شکنجه شده را درگوشه ای ره کردیم . اما هم چنان چون دُم کنده شده مارمولکی دور خود می پیچید و به هوا می پرید. این عمل را چندین بار تکرار کردم ولی تاثیری در وجودش نیافتم. چشمانش به گونه ای بود که می خواهد هر آینه از حدقه بیرون بزند. چندین بار به زیر مشت و لگد گرفتمش، هر چه از مدت شکنجه می گذشت من عصبی تر و متشنج تر می شدم و ناچار شدت شکنجه ام را می افزودم و برعکس ان آنارشیست*(از اینجا به بعد روند نه اول شخص بلکه سوم شخص است) به مرور بر خود مسلط تر می شد و رعب و وحشت قبل از شکنجه در او نا پدید می شدبه طوری که به هنگام پیاده کردن عملیات، دیگر از خود وحشت نشان نمی داد. متههم را به تیرک فلزی بستم، این نوع شکنجه را یک شکنجه کلی می نامند و آن موقعی است که متهم مقاومت نشان دهد و بازجو را به تمسخر بگیرد. تیرک حداقل بیست سانت از زمین فاصله دارد و محکوم را با زنجیر طوری به آن می بندیم که تما سنگینی بدنش روی بازوانش است و بر پشتش اتیکتی نصب می کنیم (بسان اتیکتی که روی تخت بیمار در بیمارستان نصب می شود و روی آن اوامر دکتر را می نویسند)روی اتیکت تمامی شکنجه هایی را که بایستی اعمال شود یا شده بود را نوشته بودیم، این نوع شکنجه را شکنجه مجموع یا مرکب می نامیدند.

چهرهَ مرد جوان بسان گچ سفید شده بود و مقاومتش در من ایجاد نفرت کرده بود. انسان به این پُررویی و سمجی ندیده بودم- ولی مادر قحبه به خاک می نشانمت، خودت را قهرمان مقاومت تصور می کنی؟ ولی به من می گویند: صدات جانو، هیچکس از دست من قسر در نرفته، همه عقده های درونی ام را بیرون می ریختم- تمام بازجوها همه تلاش خود را برای به حرف آوردن وی کرده بودند ولی نتیجه ای نگرفته بودندو او همچنان چون کوه ایستاده و خاموش بود، و اینک جسم بی روحش را بمن تحویل داده بودند تا شیره اش را بکشم و تفاله اش را راهی گورستان کنم. چند لحظه ای به گوشه ای نشستم و قرص خوردم تا از رعشه و تشنجم بکاهم.

 دوباره در دنیای خودم غرق شدم، سه ماه بود که همسر و فرزندم را ندیده بودم، گویی دومین فرزندم پسر است. کانون خانواده چیز عزیزی به نظرم می آید، در تصوراتم همسرم را بیش از واقعیت دوست می داشتم. گاهی می اندیشم که این محبت شاید تلقینی بیش نباشد و گاهی اوقات می بینم نه بدون او هرگز نمی توانم زنده باشم.

صدای ناله متهم مرا از رویای خویش بیرون آورد. بطرفش رفتم و آرام گفتم می خواهی نجاتت بدهم؟ ببین من از شکنجه کردن خوشم نمی آید، تو به من کمک کن و من تو را نجات می دهم. گویی طرف طرف آگاه تر از این حرف هاست تفی به جهت مستقیم انداخت وگفت: مرگ به تو به آزادیت.

متهمین تمام مکر و حیلهَ بازجوها را پیش خود حفظ کرده اند و ما مجبور بودیم هر روزدست به شیوه و ترفند تازه ای بزنیم تا اینکه به هدف خود برسیم، ولی گویی مقاومت آنها همهَ پل ها را خراب می کرد.

کابل را برداشتم و برای دست گرمی مجدداگ شروع به شکنجه متهم نمودم. صدای کابل در هوا و نشستنش آن بر بدن مرد جوان آهنگ دلنشینی می نواخت ولی فریاد های دلخراش مرد آهنگ را در هم می شکست. بعضی وقت ها خون جلوی چشمم را می گرفت و متهم راا تا سرحد  بیهوشی می زدم و وقتی آرام می شدم فک هایم درد می کرد، آنقدر دندانهایم را به هم می فشردم تا اعصابم کنترل شود.

چند لحظه بعد یادداشتی از رئیس شعبه به دستم رسید که حاکی از این بود که من دست از شکنجه وی بردارم و بعد از چند لحظه ماسک به چهره بزنم( ماسکی را که به شکل خفاش بود و تنها دهان و دو چشم در ان نمایان بود را به چهره زدم) پیدا بود برای به حرف آوردن متهم حربهَ تازه ای یافته اند که شاید متهم با دیدنش به اعتراف وادارگردد

ادامه دارد…