„داستان کوتاهی از علی دروازه غاری: „من و اصغر و عباد
اگرچه در این شب بی انتها خسته و تنها ایستاده ایم، اما به جان عزیزتان“
.“با جان و دل مقاوم ایستاده ایم
پاییز ۱۳۶۳ بود که با اصغر و عباد، که هوادار مجاهدین بودند و هنوز لو نرفته بودند، سر چهار راه دروازه غار واستاده بودم که یکهو متوجه شدم یکی داره با خودش حرف میزنه و گهگاه رو به دیوار یا مغازه ها میکنه و چند تا جمله نامفهوم میگه، بعد سرش رو میندازه زمین و به راه خودش ادامه میده. کله اش رو با ماشین شماره ی صفر تراشیده بود و یه رگه ی خط کشیده شده، انگار که تیغی شده باشه، از کنار سرش تا امتداد ابروی چپش، اونو مثل قمه کشیده شده ها نشون میداد. شکاف روی سرش کاملا خوب شده بود ولی برجستگیش کاملا سر جاش بود. به هیچ کس یا هیچ جایی وقعی نمیگذاشت و اکثرا زمین رو نگاه میکرد. گهگاه سر جاش میخکوب میشد و در حالی که با زمین حرف میزد دستهاش رو به اطراف پرتاب و صداش رو بلندتر میکرد.
بعضی ها بدون توجه از کنارش میگذشتند و بعضی ها طوری بهش نگاه میکردند که طرف انگار خل و چله. صورت زمختی داشت و به کشتی گیر یا بوکسورها بیشتر شبیه بود. پوست صورتش اما خیلی سفید بود. بدنش سفت و یوغور بود، با شونه هایی خم شده. کله ی طاس و زخم ترمیم شده رو کله اش هیچ نشونی اما از سیاسی بودنش نمیداد.
اصغر صداش کرد. اسم طرف یادم نمیاد. بدون اینکه به اصغر یا کسی نگاه کنه، سرش رو انداخت پایین و یکسره اومد سراغ ما. بدون هیچ نگاهی شروع کرد به حرف زدن. معلوم نبود چی میگه. اصغر حالش رو پرسید. طرف گویا اصلا وجود ما رو احساس نکرده باشه و توجهی هم به سوال اصغر نکرده باشه دوباره شروع کرد با خودش صحبت کردن. تو صورتش هیچ احساسی اما دیده نمیشد:
– «من که گفتم هیچی اصلا نمیدونم. تازه کفشهام هم تنگ شده.“
بدون معطلی و اینکه منتظر چیزی باشه راهش رو گرفت و رفت. اصغر هر چی صداش کرد، جوابی نشنید. طرف گویا اصلا نمی شنید. اصغر نفس عمیقی کشید. انگار سعی میکرد جلوی ریختن اشکش رو بگیره:
– «یکی از بچه های خودمونه. سال شصت بود که گرفتندش. کسی رو لو نداده ولی تعادل روانیش رو کاملا از دست داده. تازگی ها فرستادنش بیرون.»
اصغر انگار نمیخواست ادامه بده. عباد بچه ی دروازه غار نبود و از وضعیت بچه های محل زیاد خبر نداشت. من هم با تشکیلات مجاهدین نبودم، فقط چندتاشون رو میشناختم. سکوت، جمع ما رو گرفته بود. انگار هیشکی نمیخواست حرف بزنه. من یه سالی بود که آزاد شده بودم و این دو تا لو نرفته بودند ولی چند تا از رفقاشون رو از دست داده بودند. ما یاد گرفته بودیم که از همدیگه سوال نکنیم. عباد منو میشناخت و اصغر فقط میدونست که عباد با منه و نمیدونست که هوادار مجاهدینه.
-« منو خوب میشناخت. راحت میتونست منو لو بده. بعضی از بچه ها رو گرفتند یا اعدام کردند ولی فکر نمیکنم که ….. لوشون داده باشه.»
اصغر نتونست جلوی خودش رو بگیره و در حالی که اشک میریخت از ما دور شد. عباد سکوت کرده بود. گویا اینجا حضور نداشت و حواسش جای دیگه ای بود. یاد احمد همکلاسیم، که آخرین بار پنجم مهر ماه سال شصت که تو میدون راه آهن دیدمش، افتادم. میگفت که داره میره چهار راه مصدق. اونروز قرار بود «موسی خیابانی» تظاهرات رو رهبری کنه. احمد بچه ی جوادیه بود و همکلاسی من تو دبیرستان. هر دو دبیرستان ادیب (بین خیابون فردوسی و لاله زار، روبروی روزنامه کیهان) میرفتیم. دو سالی بود که ازش خبر نداشتم. احمد با اینکه هوادار مجاهدین شده بود ولی همیشه به من سر میزد. من محمل خوبی داشتم که بچه ها میتونستند به من سر بزنند. تازه من خونه احمد اینها هم هیچوقت نرفته بودم و نمیدونستم چه جوری پیداش کنم. احمد با اینکه از من شاگرد زرنگ تری بود، ولی از اینکه من تو کنکور سراسری نفر چهار هزارم شده بودم خیلی خوشحال شده بود. به من افتخار هم میکرد. تو احساساتش اصلا حسادت نبود بلکه همه افتخار بود. حالا هر دوتامون بخاطر تعطیلی دانشگاه ها آلاخون والاخون شده بودیم و به دنیایی نامعلوم وصل شده بودیم. نمیدونستیم چه جرمی مرتکب شده بودیم. هر چی بود ما هر دو طرفدار عدالت خواهی بودیم.
اصغر دوام نیاورد. انگار از جمع ما بریده باشه، بدون خداحافظی از ما گریخت. اصلا به عقب هم نگاه نکرد. گویا نمیخواست ما اشک ریختنش رو ناظر باشیم. من هم بغض تو گلوم گرفته بود. طرف دوباره پیداش شد. همچون گذشته زمین رو نگاه میکرد و با خودش حرف میزد. صداش کردم. بطرفم اومد. گفتم بستنی میخوری. سرش رو به طرف بستنی فروشی ی گل و بلبل سر چهار راه دروازه غار برگردوند و در حالی که هیچ تغییری تو چهره اش نمیتونستی ببینی، بطرف بستنی فروشی رفت. من هم دنبالش راه افتادم. یه بستنی ی قیفی براش گرفتم. بستنی رو گرفت و انگار نه انگار، در حالی که بستنی اش رو لیس میزد، بدون تشکر راهش رو گرفت و از ما دور شد.
حالم گرفته شد. از عباد خداحافظی کردم و بطرف خونه رفتم. کف کرده بودم. خاطرات زندان تو ذهنم پیدا شده بود. یاد بچه های اتاق افتادم. همه جور آدم توشون بود. از مجاهد و چپی گرفته تا آدمهای عادی که تنها گناهشون پناه دادن به سیاسیون بود. بعضی ها رو هم بخاطر قوم و خویش و خانواده بودن گرفته بودند. بعضی از خانواده ها رو هم گروگان گرفته بودند به امید دستگیری ی فعال سیاسی ی خانواده. بعضی ها هنوز آثار شکنجه تو بدنشون بود و فقط تو حموم میتونستی
ببینیشون.
تو دکه بودم که صدای تیراندازی شنیدم. یکباره یه موتور سوار با سرعت از دم دکه رد شد. معلوم نبود که تیراندازی هوایی بود یا زمینی. هرچی بود توجه خیلی ها رو بخودش جلب کرده بود. یه مشت ملت اومدند بیرون برای تماشا. من همینجوری دم دکه واستاده بودم که یکی از بچه های محل رو دیدم. اون دبستان جعفری شماره یک میرفت و من تو کوچه ی باغ انگوری شماره دو. همیشه به من احترام میذاشت. نمیدونم چی بود ولی یه جورهایی به من با احساس احترام نگاه میکرد. از کلاس شیشم به بعد زیاد نمیدیدمش. فکر نمیکنم سیکل رو گرفته بوده باشه. گویا بعد از کلاس ششم دبستان رفته بود سر کار. حالا داشت بطرف من میومد. یه ژ-۳ تو دستش بود. سرلوله ی تفنگ به سمت پایین بود. تفنگ رو روی شونه اش آویزون کرده بود. چند تا ریش و پشمی هم اینور و اونور وول میخوردند:
-„به،به، علی آقای گل. چطوری؟ خوبی؟“
– „بد نیستم. شما چطورید؟ خوبید؟ چه خبر؟ کجا هستید؟“ لحن من کاملا مودبانه بود.
-„خوبم. یکی از این منافقها بود که در رفت. تو اوین هستم. عضو ضربتم. تو اینجا چیکار میکنی؟“
-„دانشگاه فعلا بسته است و خب باید کار کرد. چاره ای نیست دیگه.“
-“ شما که استادید. از اول میدونستم که تو درس خونی و بالاخره یه کاره ای میشی. ما از اون اولش دنبال یه لقمه نون بودیم. حالا هم با این اسلحه باید دنبال اینا بیوفتیم. معلوم هم نیست که اونا ما رو اول بزنند یا ما اونها رو.“
صدای یکی از همقطارهاش بود که صداش میکرد. غلامعلی با همقطارهاش سوار یه پیکان شدند. ماشینشون بطرف میدون اعدام گاز داد. نمیدونم که موتور سواره کی بود ولی یاد „وفا“ افتادم که نتونسته بود به موتورش برسه و متاسفانه زنده دستگیرش کرده بودند. مهشید رزاقی تو اتاق ما بود که گفت یک هفته تمام شکنجه اش کرده بودند. گویا تموم بدن „وفا“ رو خورد کرده بودند که ازش حرف بکشند ولی نتونسته بودند.
انگار داشتم به زمین نگاه میکردم و دستهام رو هم به اطراف هوا پرتاب. به دیگران هم وقعی نمیگذاشتم . گویا دایم با خودم حرف میزدم. شعر زیبای شاملو بود که در کله ام طنین میانداخت و چهره ی آنان که دیگر با من نبودند دور سرم دوران میزد:
دستت را به من بده
دستهای تو با من آشناست
ای دیر یافته با تو سخن میگویم
بسان ابر که با توفان … بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا … بسان پرنده که با بهار
بسان درخت … که با جنگل سخن میگوید
زیرا که من … ریشه های تو را دریافته ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست…
علی دروازه غاری ژانویه ۲۰۱۷