ـ«خاطرات یک شکنجه گر» – (قسمت هشتم)ـ
تصور می کردم که دیگر هرگز قادر به شکنجه نخواهم بود روحیه ام را از دست داده بودم، دیگر تمایلی به غذا نداشتم، روز به روز بر تعداد سیگارهایم اضافه می شد هر روز رنجورتر و لاغر تر می شدم، با خود فکر می کردم هیچ گاه نتوانسته بودم هم چون مردان دیگر خواسته های همسرم را برآورده کنم. همیشه وحشت داشتم که همسرم به ستوه آمده و طلاق بگیرد، بچه هایم را به ندرت می دیدم تنهاهنگامی که آنها را درآغوش گرفته و می بوسیدم احساس پدر بودن می کردم. چقدر به فکر اضافه حقوق و ترفیع مقام بودم، تازه با گذشت زمان پی بردم که آنها فقط به مقام وقدرت وعده می دهند و در اصل تو همان کارمند ساده ای هستی که بودی، هر لحظه هم که بخواهند می توانند اخراجت کنند. دیگر تو به دنیای شکنجه و اتاق شکنجه عادت کرده ای همانند فاحشه ای که به فاحشه خانه عادت کرده و اگر بخواهد هم نمی تواند فاحشه گری را ترک کند، چون در جامعه ایزوله شده و می میرد و همین اصل او را تا آخرین لحظات در گنداب نگه می دارد، ما نیز آن چنان بودیم.
زندگیم سراسر هیجان و هراس بود، از زندگی آرام متنفر شده بودم در محله ای که زندگی می کردیم افراد سیاسی بی شماری بودند. هر از گاهی می شنیدم که فلانی دستگیرو شکنجه شده قلبم فرو می ریخت وحشت تمام وجودم را در بر می گرفت، زیرا خوب می دانستم مردم نسبت به یک شکنجه گر چه احساسی دارند. تمام آنهایی که این چنین آرام از کنارم عبور می کردند هر لحظه که پی ببرند من یک شکنجه گرم با مشت های نیرو مندشان سرم را خَرد خواهند کرد. اینان کسانی بودند که زیر شکنجه آن چنان عاجزانه لحظات شکنجه را تحمل می کردند ولی در بیرون از زندان به انسانهای نیرومندی تبدیل می شدند. چقدر دربین پائینی ها(مردم فقیر) محبوبیت داشتند من به این محبوبیتشان غبطه می خوردم، چیزی که هرگز از داشتن آن برخوردار نبودم. در برابرشان احساس عجز و ناتوانی می کردم، احساس می کردم چقدر این دنیای قدرت برایم پوشالی و پوچ است، این قدرت من نبود من فقط یک بازیچه بودم، عروسکی که به دست حکومت و حاکمیت کوک می شدم و به دست آنان از کوک می افتادم، پس چرا…؟ آه… که فکرش داغانم می کرد شاید من هرگز نمی خواستم چنین باشم، چه عاملی ازمن، من را ساخته بود من نفرت انگیز و وحشتناک، تفاله ای در ذباله دان تاریخ.
زنم هرگزپی به اسرار من نبرد، پاره ای اوقات از این همه مطرودی به ستوه آمده و می خواستم فریاد بزنم من توجه می خواستم و همین، کمبود محبت و توجه بود که از من چنین انسانی ساخت.
می خواستم نعره بزنم که : آهای مردم بدانید که من یک شکنجه گرم من قدرت دارم، شکنجه گرم من وحشتناکم باید به من احترام بگذارید. والا با شما آن می کنم که با دیگران کردم ولی فریاد در گلویم می شکند و فقط از آن بغضی ماند که ثمره اش جز های های گریستن نیست.
اشک از برای این همه حقارت، همه زندگیم فدای حقارت هایم شد. یک زندگی غیر طبیعی،شاید فکر می کنید من یک بیمار روانی ام اما نه! من که همه چیز را خوب می شناسم، وگر نه نمی توانستم اسرار زندانیان را کشف کنم و پی به درونشان ببرم، آنان(اربابان) مرا پرو بال دادند تا بتوانند به آنچه می خواهند دست یابند. مرا شکل بخشیدند تا مشکلاتشان به وسیله من آسان شود، فکر می کردم هنوز هم آثاری از عواطف انسانی در من زنده است. هنوز به سینما وتئاتر علاقه داشتم با وجود اینکه بعد از یک ربع از دیدن فیلم خسته شده و بیرون می آمدم. شاید«صدات» در میان زندانیان می رفت تا افسانه شودف می خواستم همیشه مورد توجه باشم، می خواستم افسانه باشم ورد زبانها، همین مرا بس بود. «صدات» آمد، «صدات» رفت.
بازجوی تو چه کسی بود؟ صدات؟ صدات! صدات.
واین بود که همه زندگی مرا تحت الشعاع خود قرار داده بود، یکه بودن! مورد توجه بودن، مشهور بودن، خوبی و یا بدی اصلا“ مهم نبود، در منگنه قرار داشتم، نه راهی به پیش داشتم و نه راهی به پس.
همسرم که تا حدودی به وضعیت شغلی ام پی برده بود مرا تحت فشار قرار می داد و از من می خواست از هر شغل ام که باعث دوری ما از همدیگر می شود استعفا دهم. منهم برای اینکه زندگیم متلاشی نشود تقاضای استعفا دادم.
با استعفایم موافقت نشد،این مسئله باعث بالا گرفتن تنش تا مرز جدایی بین من و همسرم گردید، ولی با آمدن کمیسر و پا درمیانی وی کارها درست شد و همسرم از این جدایی منصرف شد.
صدای زنگ تلفن سکوت خانه را در هم شکست و تا مغز استخوانم نفوذ کرد. همسرم گوشی را برداشت و با خشم مرا فرا خواند و گفت: باز با جنابعالی کار دارند.
رئیس شعبه بود و مرا برای مأموریتی جدید می خواست. برای اینکه از دست همسرم خلاص شوم موضوع را سر هم بندی کردم و جوابی سربالا و کوتاه به رئیس شعبه دادم، سپس چنین وانمود کردم که هیچ اتفاقی نیفتاده است،من کم کم به این نتیجه رسیده بودم که همسرم دیگر مثل سابق آن علاقه ای را که نسبت به من داشت ندارد. او انتظار داشت که من همچون کبوتری جلد همیشه در خانه باشم.
فردای آن روز به شعبه رفتم، پرونده ای به دستم دادند، روی آن نوشته شده بود «گار بیسGarbis» کمیته مرکزی.
وقتی وارد اتاق شدم مردی را دیدم میان سال که سن اش حدودا“ به 40تا50سال می رسید، با قامتی بلند و چهره ای چین برداشته با سبیلی که به چهره اش انگ ایده اش را زده بود. اول فکر کردم اتاق را اشتباه آمده ام. بعد به عکس پرونده نگاهی انداختم، نه! اشتباه نبود همان «گاربیس» است. با ورود من در بازجویی یکنفر او را از جای تکان داد، این حربهَ بازجوها بود که اول جذبه و قدرتشان را به رخ متهم می کشیدند، تا از همان ابتدا تخم وحشت را در دل او بکارند ولی مثل اینکه او به تمام شگرد بازجوها واردبود، از این رو به محض اینکه به طرفش رفتم صورتش را از من برگرداند و تفی روی زمین پرتاب کرد.
سیلی محکمی به صورتش زدم، غَرید و تکانی خورد، دستانش بسته بود. لباس هایش را برتنش دریدیم و عریانش ساختیم، و بعد سئوالات را تکرار کردم.
چنان بر خود مسلط بود که گویی هیج گاه به زانو در نخواهد آمد. تمام سئوالات را به سخره گرفت، با عصبانیت چند بازجوی دیگر را هم صدا کردم و از آنها خواستم که به تماشا بایستند.
دور گردن«گاربیس» زنجیری انداختم و وادار به رقصش نمودم تا غرورش را خَرد کنم، او از این کار خود داری کرد منهم او را به زیر مشت و لگد گرفتم و سایرین هم مشارکت کردند تا او را وادار به رقصیدن کردیم. پیشانیش سرخ شده بود و نفس نفس می زد، بدنش می لرزید، بر روی دو زانو نشست.
گفتم: اعتراف می کنی یا می رقصی؟
«گارپیس» گفت: من چیزی برای اعتراف کردن ندارم.
شاید در زیر چشم بند اشک هم می ریخت ولی ساکت بود و سرش را به زیر انداخته بود.
بازجوها را مرخص کردم موهایش را چنگ زدم و روی زمین کشاندمشف فقط جسمی بی جان از آن جثه درشت مانده بود. گویا چیزی شبیه جذام درونش را خورده بود، وقتی اعتراف نکرد خواستم عمل خرس رقصان را بروی پیاده کنم. نعره ای زد و تمام بدنش لرزیدف تو گویی که جانش همراه نعره از دهانش بیرون جهیده باشد.
مردی 45 ساله می رقصید، عریان می رقصید او را به صندلی بستم و به بیضه هایش جریان برق وصل کردم، تا شوک الکتریکی روی او پیاده کنم. آرام نشسته بود او می دانست اینجا آخر خط است، دستگیری او یعنی مرگ او، آه… اینها چه موجوداتی هستند نمی دانم شاید هیچ گاه به این حقیقت پی نبرم که اینان چه هستند. بعد از شوک الکتریکی دستانش بهمراه تمام وجودش می لرزیدند. تمام بدنش احساس سرما می کرد، دندانهایش بهم می خورد
ـ تمام چیزهایی را که ازت می پرسم جواب بده و خودت را خلاص کن.ـ
ـ زهی خیال باطل جواب شما را دادگاه خلق خواهد دادبه زودی باید در پیشگاه خلق به محاکمه بنشینی
ـ کدام خلق پیر مرد؟ همان خلقی که شما را لو می دهند، همان خلقی که فکر می کنی طرفدارتان هستند، ولی دستگیرتان می کنند. بد بخت می خواهی تو را دست خلق بدهم تا تکه پاره ات کنند.ـ
ـ خلق خیانت نمی کند، آنکه لو می دهد مزدور و فریب خورده ای بیش نیست که قربانی نظام سرمایه داری حاکم است، نه خلق، مبارزه از آن آینده است تاریخ، مرگ ننگ آور و محتوم نظام سرمایه داری را نوید داده است. نظام پوسیده شما محکوم به فنا است، ما نظام شما را به زباله دانی تاریخ خواهیم انداخت و خورشید را در راستای پولادین بازوان کارگر خواهیم تاباند، فردا از آن زحمتکشان است.ـ
ـ ای احمق، کدام نظام را رها می کنی، زن فاحشه را؟ یا پسره قمار باز را، هان؟ کدام؟ فساد در رگ و پی آنان ریشه دوانده چه چیزی را از بین می بری، آنان هرگز عوض نمی شوند.ـ
ـ فساد زائیده نظام سرمایه داری است، هر معلولی زائیده علتی اس، از بین بردن معلول دردی را دوا نمی کند، علت نظام منحط سرمایه داری است. ما در پی آنیم که علت را از ریشه بسوزانیم و از بین ببریم، وقتی علت از بین رفت معلول خود به خود می پوسد و از بین می رود.ـ
ـ شعار، شعار گور پدر تو وخلق، جواب سئوالات مرا بده
دوباره بازجوها را صدا زدم و پاهای متهم را برای فلک آماده ساختیم. با کابل آن چنان بر کف پا و انگشتانش می کوفتم که چنگ در پوست خود می انداخت، لبش را باریکه ای از خون پوشانده بود که بر اثر گاز گرفته گی پیش آمده بود. پاهایش را باز کرده و دور اتاق دواندیمش، کف پا هایش مثل متکایی شده بود همانند پیرمردی هفتاد ساله می دوید، چند دقیقه ای بعد دوبار خواباندیمش. اینبار کابل پوست پایش را با خود از جا بلند می کرد و اثری از خون بر جای می گذاشت.
بازش کردیم و پاهایش را در آب سرد قرار دادیم، تمام بدنش سرد بود و می لرزید. از بینی و دهانش خونابه جاری بود، سنش زیاد بود تاب شکنجه نداشت، اما مقاومت می کرد. برای اینکه او را خسته کنم چندین شکنجه متفاوت و پیاپی روی او پیاده کردیم تا متهم آب خواست در لیوانی ادرار کرده و در حلقومش ریختیم، از فرو بردن امتناع می کرد، به زور به خوردش دادم، مثل کسانی که دل درد دارند به خود می پیچید. روحیه اش خراب شده بود و به التماس افتاده بود، موزیکی پخش کردم او پنداشت که دوباره باید برقصد. با ناله گفت: نه! نه! من نمی توانم برقصم.
ـ پس اعتراف کن
ـ چیزی برای گفتن ندارم
ـ دروغ می گویی
انگشت کوچک دست چپش را شکستم، فریاد در سینه اش شکست، به گونه ای بود که تأثیری در درونش کرده باشد، اما دلش قرص بود، می لرزید و به خود می پیچید، سرخ شده بود، تخت فنری را داغ کردیم بعد«گارپیس » را روی آن خواباندیم، خواست از جا برخیزد اما دیگر رمقی برای او باقی نمانده بود. از جای بلندش کردیم و دمر به روی زمین خواباندیمش، مقداری نمک روی تاول های پوستش پاشیدم، و با شلاق تاول های پستش را ترکاندم، مرد مثل ماری که دو نیمه شده باشد روی زمین می خزیدبه طوری که گاهی احساس می کردم نوعی ترحم در من بوجود می آید، ولی یادم می آمد که وای به روزی که من به دست آنان بیفتم.ـ
آنها بدتر از این ها با من خواهند کرد، پس چه تفاوتی دارد مرتکب یک جرم شده باشم یا چند تا، از نظر آنان مجرم، مجرم است، پس برایم فرقی نمی کرد.ـ
به پزشک زندان اطلاع دادیم تا جسد نیمه جان و بی هوش او را ببرند. در قهرمان ماراش مجموعا“ هفتاد روز او را شکنجه کردیم بیست روز درست به او آب و نان ندادیم، اما کارساز نبود در ذهنم نقشه یک استراحت چند روزه را پرورش می دادم که پرونده دیگری به دستم دادند.ـ
مردی را دستگیر کرده اند و در مقابل زنش به وی تجاوز کرده اند و زن را نیز در مقابل مردش مورد تجاوز قرار داده بودند اما هر دو آنها سکوت کرده و یک کلمه حرف نزده بودند، هردو از اعضاء سازمان چپ انقلابی هستند این مسئله بین تمام بازجوها سر و صدا به پا کرده بود. از طرفی رئیس امنیت برای سرکشی و نظارت به این شهر آمده بود و رئیس شعبه بازجویی آن دو را به من سپرد.ـ
وقتی وارد شدم زن را بیهوش و مرد را در حال گریستن دیدم، دیدم چند بازجو بالای سرشان پرسه می زنند، بسان لاشخورهایی که انتظاز مرگ آهویی را دارند، با دیدن من دست و پای خود را جمع کردند، و ادای احترام نمودند.ـ
– نزدیک مرد شدم و پرسیدم : چرا گریه می کنی؟
-اودر حالی که همچنان می گریست پاسخ داد: لعنت به همه شما رذل و کثافتید
پرسیدم: مگر چه شده چرا خودت را می خوری؟
دستور دادم او را پائین آوردند و رهایش کردند، به سوی زنش رفتف کاپشنم را درآوردم و به او دادم تا روی زنش بکشد، کنارش نشستم و گفتم: ببین برادر، من پدر همه این ها را در می آورم فقط کافیه تو پاسخ چند سئوال را به من بدهی تا تحویل شان بدهم، تا این که لاشخورها دست از سرت بردارند آن وقت منم با دست پُر پرونده ای علیه آنها تشکیل می دهم که هفت جدشان یادشان بیاید.ـ
نگاهی تحقیر آمیز به صورتم کرد و گفت: بازجو چرا عینکت را از چشمانت بر نمی داری؟ براش دار و ببین با چه کسانی طرفی، خوب گوشات را باز کن اگر تمام خونم را هم بکشی یک کلمه حرف نمی زنم.ـ
دستور دادم او را سر جایش بستند، و زن را بهوش آوردند، دست و پای زن را بستند و دراز روی زمین خواباندند. مرد تصور کرد می خواهم به او تجاوز کنم، چشمانش را بست و مشتش را گره کرد. شلنگ آتش نشانی آوردند، زن نگاهی معصومانه به من انداخت لحظه ای چشمان میشی همسرم را در چشمانش دیدم. کمی به او خیره شدم عریان بود، تن عریانش شهوت را در وجودم بیدار می کرد کمی بر جای ماندم تمام بدنش را با نگاهم سیر کردم، خم شده و به بدنش دست کشیدم، زن به صورتم تُف کرد از جا بلند شدم، بازجویی آلت زن را گرفت و من با شدت زیاد آب را به آلت زن بستم، زن طاقت نیاورد و از حال رفت، آب را قطع کردم زبان مرد گرفته بودچشمانش رابسه بود زن بیهوش بود، اول تصور کردم مرده باشد، او را به بیمارستان بخش منتقل کردند.ـ
چندین بار به مرد شوک الکتریکی وصل کردم اما هیچ کدام چاره ساز نبود و به ناچار بازجویی را به تعویق انداختم. رئیس شعبه به عمل من اعتراض نمود که چرا نتوانسته بودم اعتراف بگیرم، آن زن و شوهر دو فرزند در بازداشتگاه داشتند که در بخش زنان زیر دست محکومین سیاسی نگهداری می شدند. ـ
سه روز بعد رئیس امنیت از آن شهر رفت و در دستورش از بازجوها خواسته بود تا حد امکان سعی کنند از محکومین اعتراف بگیرند، شرف دولت در خطر است. او دستور داده بود که در مورد کمو نیست ها هر نوع شکنجه اعمال شود و از هیچ شیوه ای کوتاهی نگردد.ـ
در رابطه با جریانات راست گرا آنچنان سختی و خشونت به خرج داده نمی شد، عمدا“ آنها را به حال خود گذاشته بودند چون می دانستند که آن ها دارای مرکزیت قوی و مهمی نیستند، و هر لحظه که بخواهند می توانند اسامی آن ها را به دست آورده و همه آن ها را قلع وقمع نمایند.ـ
چپی ها اکثرا“ دارای سانترالیزم بودند و گروه های مخفی داشتند که به راحتی یک دیگر را نمی شناختند، وحال آن که اگر هم می شناختند آن چنان مسئول و معتقد به خطشان بودند که به حرف کشیدن آنها کاری بود بس دشوار و اکثر اوقات نا ممکن، و حال اینکه در مورد جریانات راست چنین نبود و اکثر آنان را افرادی سُست تشکیل می دادند، که برای راحتی خویش حتی تحمل یک کشیده را نیز نداشتند.ـ
برای دستگیری مسئول کمیته چپی ها اول باید مسئول سیاسی را دستگیر کرده تا از او اطلاع کسب کنیم و سراغ مسئول کمیته می رفتیم و این کار بسیار دشواری بود.ـ
سه روز بعد زن را از بیمارستان آوردند و من تنها به مطالعه پرونده ها پرداخته بودم، مرا به اتاق شکنجه خواستند، رئیس شعبه آنجا بود، از من خواست تا راه حلی پیدا کنم می گفت: این زن و مرد خانه شان را به خانه تیمی تبدیل کرده بودند و در سینهَ اشان انبار اطلاعات نهفته است ولی حتی یک ماه و نیمی که از دستگیری شان می گذرد هنوز سکوت کرده اند و هیچ اعترافی نکرده اند.ـ
دستور دادم دو فرزند آن ها را آوردند، چهره هایمان را تا نیمه پوشانیدم، دختر 11 ساله و پسر 8 ساله بود چشمان آنها را بسته بودیم . مرد روحیه خود را باخته بود و فقط اراده و قدرت مقاومت همسرش بود که او را سرپا نگاه داشته بود. تصمصم گرفتم زن را خُرد کنم باید او را به زانو در می آوردم و مقاومتش را در هم می کوبیدم.ـ
به همین دلیل دست روی قوی ترین عاطفه وی یعنی عاطفه مادریش گذاشتم، زن بر اثر فشار آب بر روی آلتش دچار نوعی بیماری گشته بود، و اکنون از بیمارستان بخش به اتاق شکنجه منتقل شده بود. به محض شنیدن صدای مادر بچه ها با اشتیاق شروع به صدا کردن مادر، مادر نمودند وبا چشم بسته به طرف مادرشان دویدند، ولی ما مانع شان شدیم.ـ
دستور دادم که چشم هایشان را باز کنند، من در حالی که عینک سیاه به چشم داشتم به وسط آمدم همه تماشا می کردند با خشم فریاد کشیدم: اخطار می کنم یا اعتراف می کنید یا به بچه ها تجاوز می کنیم!.ـ
فریادم تا اعماق روح زن نفوذ کرد وحشت را از رنگ رُخسارش خواندم باور نمی کرد.ـ
دخترک را آوردند و او را عریان ساختند، دخترک شیون کنان گریه سرداد، وقتی عریانش کردیم خودم مسئولیت شکنجه را به عهده گرفتم. پسر بچه را نیز لخت کردیم هر دو را آماده تجاوز به تخت بستیم، در یک آن قصد داشتیم به هر دو آنها تجاوز کنیم.ـ
عملیات شروع شد، زن فریاد زد و خواهش کرد که دست نگاه داریم و هرآن چه لازم داشتیم بر زبان آورد.ـ