یادمان: بهناز، خواهرم، «ما همچنان دوره میکنیم، شب را و روز را، هنوز را»، شهنام شرقی
۲۷ اسفند ماه ۱۳۶۱. هیاهویی در بند بود. حادثهی هولناکی اتفاق افتاده بود. نگرانی و دلهره در چهرهی یکایک زندانیان موج میزد. همهی حرفها دورِ یک موضوع میگشت: امروز کسی بیرون از محوطهی زندان، به شکل فجیعی به قتل رسیده است. مقتول یکی از بستگان زندانیان سیاسی است: آمده بود برادرش را ملاقات کند؛ زنی جوان همراه با دختر خردسالاش. با نگهبان زندان کارشان به بگومگو میکشد و نگهبان دکمهی درِ آهنی الکترونیکی را فشار میدهد و سر زن در برابر چشمان وحشتزدهی کودک خردسالاش، در میان جدارههای درِ آهنی، فشرده و له میشود.
مقتول کیست؟هر یک از دیگری سراغ میگرفت. من هم، مانند همه، درگیر همین پرسش بودم.
چند روز بعد، روز ملاقات ده دقیقهای زندانیان با خانوادههاشان بود. در ملاقات، بیشترِ زندانیان، در لابلای صحبتهایی که با بستگانشان داشتند، پاسخ به این پرسش را میجستند: چند روز پیش، یک زن جوان، یکی از بستگان زندانیان، در اینجا، بیرون از محوطه زندان، به شکل فجیعی به قتل رسیده است.
من هم در ملاقات با مادرم همین را پرسیدم. اظهار بیاطلاعی کرد. هنگامی که سراغ خواهرم، بهناز، را گرفتم، گفت: با خانواده به آمریکا مهاجرت کرده است. در آن مدت کوتاهِ ملاقات، پیگیر چونوچرای مهاجرتشان نشدم.
پس از پایان ملاقات و بعد از پرسوجوی زندانیان از یکدیگر، همچنان، هیچکس پاسخ را نمیدانست. اما همه درستیِ خبر را تأیید میکردند: بیرون از محوطه زندان، درست بیرونِ درِ ورودی زندان، زنی به قتل رسیده است، خواهر یکی از زندانیان سیاسی.
این پرسش، تا دیرزمانی، در پی یافتن پاسخی، در میان زندانیان میچرخید.
***
میانهی سال ۱۳۶۲، حاج داوود رحمانی مسئول زندان قزلحصار بود. یک روز پاسداری به بند آمد و از من خواست وسایلم را جمع کنم. دوستان همبندم، از اینکه شاید میخواهند آزادم کنند، خوشحال بودند. با وسایلم به زیر بند رفتم. همراه پاسدار از درِ زندان بیرون آمدم. حاج داوود رحمانی منتظرم بود. خیلی آرام و با احترام، با من همراه شد و هر دو به سوی «زیر هشت» به راه افتادیم. با خودم فکر میکردم: حاج داوود چه میخواهد؟ چرا گفتهاند وسایلم را با خود بیاورم؟ برای چه؟ شاید بخواهند به زندانی دیگر منتقلام کنند؟ دیری نگذشت که شروع به صحبت کرد. بیمقدمه، ماجرای آن قتل فجیعِ چند ماه پیش در زندان را به میان آورد و با آرامشی خاص ادامه داد که اگر در مصاحبهای شرکت کنم و در آن بگویم خواهرم توسط افرادی ناشناس در جایی دیگر کشته شده است، بیدرنگ آزادم خواهد کرد. به حرفهایش گوش میدادم اما تمام تنم میلرزید. نمیتوانستم باور کنم. نمیدانستم حقیقت را میگوید یا قصد بهزانودرآوردنام را دارد. مادرم گفته بود بهناز به آمریکا مهاجرت کرده است. در تمام راه، که از واحدی به واحدی دیگر میرفتیم، ذرهذره از هم پاشیده میشدم؛ تصورش برایام به هیچ روی پذیرفتنی نبود، همهی دنیا گویی دورِ سرم میچرخید؛ سرگیجهای وحشتناک و بیپایان. وضعیت عجیبی داشتم. یادآوری قتلِ بیرون محوطهی زندان در ماهها پیش، یادآوری گفتههای مادرم در آن روز ملاقات و اینک آنچه را که حاج داوود، به این سادگی و آسودگی، همچون یک خبر و ماجرایی معمولی و هر روزه، تعریف میکرد. توان اندیشیدن نداشتم. نمیخواستم باور کنم. نه، آن پرسش قرار نبود پاسخی داشته باشد، برای هیچیک از یارانِ دربندم… آنهم پس از ماهها… نه، او، آن زن جوانی که آنگونه فجیع به قتل رسیده بود، نباید خواهرم، بهناز، بوده باشد… نباید خواهر هیچیک از ما و یارانِ دربندمان بوده باشد…
حاج داوود همچنان حرف میزد و از من میخواست که در مصاحبه شرکت کرده و حرفهای او را تکرار کنم و آزاد شوم. منتظر بود حرفی بزنم. میخواستم گوشهایم را محکم بگیرم، چشمهایم را ببندم و خودم را از همهی دنیا پنهان کنم. نمیدانم در آن حال روحی، چگونه بر خودم مسلط شدم، تنها به یاد دارم که گفتم: نیاز به زمان دارم.
به بند بازگشتم. خشمگین و بیقرار… تمام وجودم انباشته از کینه و نفرت بود. اندیشه انتقام و به مجازات رساندن قاتل رهایم نمیکرد… تمام خواب و بیداریم شده بود کابوس و آشوب فکری… چند روز؟ چند ماه؟ چند سال؟ هیچ چیزی نمیتوانست آرامام کند. یادآوری حرفهای حاج داوود و پیشنهادِ شرکت در مصاحبه و آزادی از زندان، و آن لحن آرام و چندشآورش فقط نفرتم را شعلهورتر میکرد و بر بیزاریم میافزود؛ بیزاری از او، از آن نگهبان که نمیدانستم کیست؛ بیزاری از همهی چیزها و اتفاقها و کسانی که در بوجود آوردن این فجایع و این دستگاه جهنمی شرکت داشتند. میدانستم نه گفتن به او، شکنجههای جانفرسا و سلول انفرادی را در پیخواهد داشت. تنها پاسخْ فرودادن خشم بود و سکوت کردن. این مصاحبه هرگز برگزار نشد. اما پس از آن، شرایط من در زندان بسیار بدتر از آنی شد که بود. از سوی مسئولان زندان برای مدتها «صحبتممنوع» و «تماسممنوع» شدم. دوستان زندانیام اجازه نداشتند با من حرف بزنند و این ممنوعیت تا مدتها ادامه داشت.
***
مادرم، سالها بعد که از زندان آزاد شدم، برایام تعریف کرد چگونه از طرف حاج داوود رحمانی تهدید شده و تحت فشار قرار گرفته بود که ماجرای قتل بهناز را باید از من پنهان بدارد.
آمدن بهناز برای ملاقاتِ خارج از نوبت، بر اساس قولی بود که حاج داوود رحمانی به او داده بود.
یکی از نزدیکان حاج داوود در بیمارستان «حمایت از مادران» در خیابان مولوی، برای زایمان بستری میشود. بهناز که در آن زمان سوپروایزر بخش زایمان بود، از حضور پاسدارانی که برای نگهبانی در بیمارستان آمده بودند، کنجکاو میشود. پس از کمی پرسوجو، متوجه میشود زن باردار از بستگانِ حاج داوود رحمانی، رئیس زندان قزلحصار است. از همین روی، از موقعیت پیش آمده استفاده کرده و برای دیدن من، از وی درخواستِ ملاقاتِ خارج از نوبت میکند. حاج داوود میپذیرد و به او قول و اطمینان میدهد که خواستهاش را برآورده کند. بهناز از اینکه به این سادگی توانسته بود اجازهی ملاقات با من را بگیرد، خوشحال است: بهتر از این نمیشود؛ گرفتن اجازه ملاقات، آن هم از شخص حاج داوود رحمانی، رئیس زندان قزلحصار.
– بهناز از شوق و خوشحالی سر از پا نمیشناخت مادر… در آسمانها میپرید… برای دیدنات لحظهشماری میکرد. میگفت رئیس زندان، حاج داوود، به او قول داده است. بهناز و بچهها سفر نوروزی در پیش داشتند. آرزویش بود که پیش از سفر ببیندت.
۲۷ اسفند ۶۱، دو روز مانده به عید، خواهرم به همراه دختر پنجسالهاش**، با یک جعبه شیرینی، با امید و شوق، برای دیدارِ من به زندان میآید. به نگهبان درِ ورودی میگوید: حاج داوود رحمانی، رئیس زندان، به من قول داده و گفته است که میتوانم برادرم را ملاقات کنم.
مطمئن است که نگهبان نمیتواند روی حرف و قول رئیس زندان حرفی بزند. حتماً به او خواهد گفت: چند لحظه صبر کنید تا با مسئول زندان تماس بگیرم. اما ناباورانه میبیند نگهبان بشکلی توهینآمیز بیاعتنایی میکند و نمیخواهد به درون زندان راهاش دهد. بهناز برایاش توضیح میدهد: برادر محترم! حاجآقا رحمانی، رئیس زندان، خودشان شخصاً قول این ملاقات را به من دادهاند، فلان روز و فلان جا. بر خواستهاش پافشاری میکند: لطفاً با ایشان تماس بگیرید. از راه دوری آمدهام. بینشان بگومگو درمیگیرد و نگهبان نخست تهدیدش میکند و بعد با عصبانیت و کینه، دکمهی در را فشار میدهد. درِ ورودیْ آهنی و الکترونیکی است. سر بهناز در برابر چشمان وحشتزدهی کودک خردسالاش، در میان جدارههای آهنی، فشرده و له میشود.
مادر و پدرم، چند روز پس از این فاجعه، از نگهبان زندان شکایت میکنند و کار به دادگاه میکشد.
– بعد از آنهمه دادگاه رفتنها و دوندگیها و زجرکشیدنها، نگهبان را تنها به دادنِ دیه محکوم میکنند مادر… میفهمی؟ فقط دادنِ دیه… گفتم این دیه تو سرتان بخورد… ارزانی خودتان… دختر دلبندمان را کشتهاید و حالا میخواهید دیه بگیریم؟ آه، چه حالی داشتیم آنروزها مادر… هیچکس، هیچکس نمیتواند این را بفهمد… دخترت را فقط برای ملاقات با برادر زندانیاش، به این سادگی بکُشند و بعد طلبکارانه از تو بخواهند که با گرفتن دیه، همه چیز را فراموش کنی…
نگهبانان زندان، از پاسداران بودند و بخشی از آنها کینه و نفرت عجیبی نسبت به زندانیان و بستگانشان داشتند و رفتارشان بسیار توهینآمیز و وحشتناک خشن بود.
مادر همهی برگهها و حکمها را نگهداشته بود. برگهی مشخصات نگهبان زندان را نشانم داد.
ناماش، محمدرضا جبلی بود؛ فرزند اسد، متولد ۱۳۴۰، دارای شناسنامه شماره ۷۸ صادره از شهریار، عضو بسیج، ساکن شهریار، مأمور به خدمت در زندان قزلحصار. در آن هنگام که در زندان نگهبانی میداده، بیستویک ساله بوده است.
نمیدانم مادر و پدرم هنگامی که حکم «شعبه ۱۴۱ دادگاه کیفری یک پاسداران مرکز» ر ا برایشان خواندند و به دستشان دادند چه حالی داشتند:
«در مجموع خانم مراجعه کننده هم در این رابطه ظاهراً بی تقصیر نبوده است زیرا اولاً آن درب اصلاً محل مراجعه افراد عادی نبوده و میبایست از درب دیگری مراجعه میکرده و ثانیاً با تحقیقی که به عمل آمده درب برقی به هنگام بسته شدن دارای صدای نسبتاً زیادی است که در اثر اصطکاک بر روی ریل به وجود میآید و به صورت آهسته بسته میشود و بطوری سرعت ندارد که فرصت انجام عمل را با سرعت زیاد خودش سلب نماید… با لحاظ این تخلفات از ناحیه خانم مراجعه کننده …»
مادر همیشه میگفت و تأکید میکرد: این قتلِ عمد بوده است، مگر میشود انسانی بالغ و عاقل، آنهم زنی همچون بهناز، تحصیلکرده و مستقل و سرپرستاری موفق و دارای خانواده و یک زندگی مرفه، با دیدن بسته شدن در، به عمد و بدون هیچ واکنشی، همانجا بایستد تا سرش میان جدارههای آهنی له شود؟ آنهم در برابر چشمان دختر خردسالاش؟!
بعدها، درون زندان، یکی از دوستان زندانی که شاهد بخشی از آن قتل فجیع بود، برایم گفت:
حاج داوود رحمانی من و یکی از زندانیان را وادار کرد جسد را در حیاط زندان جابجا کنیم. و برانکاردی را که بهناز روی آن بود، آتش زنیم. حاج داوود گفته بود برانکارد را آتش بزنید زیرا که خونِ رویِ آن نجس است.
***
سی و دو سال از آن دوران گذشته است و هر سال با فرا رسیدن روزهای آخر اسفند و نزدیک شدن به نوروز، حالم آشفته و دگرگون میشود. به بهناز، به خواهرم، به فرزندانش، نیما و نیلوفر، به مادر و پدرم میاندیشم… به همهی کسانی که عزیزان و جگرگوشههاشان را از دست دادهاند… به درد و خشمی میاندیشم که از آن دوران به بعد جزئی از من شده است، خشمی که مدام باید مهارش میکردم…
سالهاست که دیگر در من کینه و انتقامی نیست چرا که با اینها نه حقی ستانده میشود و نه دردی درمان مییابد. هیچ جامعهای با کینه و انتقام و خشونت به بهروزی و خوشبختی نمیرسد و تنها فاجعههای انسانی پیدرپی تکثیر خواهند شد. اما نمیتوانم پنهان کنم که هنوز و هر سال، در چنین روزهایی، میخواهم با تمام وجودم این خشم مهار شده و دردِ خانهکرده در جانم را فریاد بزنم…
آه، بهناز، خواهرم…
شهنام شرقی
پانویسها:
* برگرفته از شعر «مرثیه» از احمد شاملو
** دختر خواهرم، در پی آسیب روحی که از این فاجعه دیده است، همچنان، پس از گذشت سی و دو سال، حاضر نیست در این باره صحبت کند. او تنها شاهد ماجرا است.
منبع:پژواک ایران
بهناز شرقی نمین را چگونه دژخیمان رژیم با له کردن سرش کشتند؟
http://www.iranglobal.info/node/30934
بهناز، خواهرم، ما همچنان دوره می کنیم شب را و روز را، هنوز را
http://www.iranglobal.info/node/44741