برگی از تاریخ: زندگی و تجربیات عباس هاشمی: بخش نخست؛ شکلگیری شخصیت فردی
توضیح شبنامه
تاریخ معاصر ایران، بهویژه با دگرگونیهای شتابزده و پیچیده نیم قرن اخیر، با کاستیهای قابل توجهی در زمینه مستندسازی روبروست. بسیاری از رویدادها و تجربههای مهم به دلیل عدم ثبت دقیق، دسترسی نداشتن به منابع و مآخذ معتبر و یا توجه ناکافی به جزئیات، به مرور زمان در ابهام فرو میروند و حقیقت جای خود را به روایاتی نامعتبر و یا حتی دروغین میسپارد. برای پرهیز از تاریخ دروغین و تحریف شده و به ویژه در زمینه تاریخ جنبش چپ انقلابی ایران، به سراغ گفتگو با معاصرانی رفته و خواهیم رفت که در دل این رویدادها حضور داشتهاند. از نزدیک شاهد رخدادهایی بودهاند که میتوانند با ارائه روایتهای دست اول و معتبر، پایههای محکمتری برای پژوهشهای تاریخی ژرفتر و دقیقتر فراهم کنند. این گفتگوها نه تنها به روشن شدن زوایای پنهان تاریخ کمک میکنند، بلکه امکان انتقال تجربیات و دانش نسل پیشین جنبش به نسلهای آینده را نیز فراهم میآورند. شبنامه مجموعه گفتگوهایی را به صورت کتبی یا شفاهی با چهرههای شناخته شده در جنبش چپ ایران تحت عنوان „برگی از تاریخ“ تدارک میبیند که نخستین گفتگو از این مجموعه با رفیق عباس هاشمی از کادرهای برجسته سازمان چریکهای فدایی خلق ایران انجام شده است. شما را به خواندن این گفتگو دعوت میکنیم.ـ
شما می توانید نظرات، پیشنهادات و یا پرسشهای خود را از طریق ای میل با ما در میان بگذارید:ـ
یا از طریق کانال تلگرامی شنبامه با ادمین تماس بگیرید.ـ
تماس ادمین در تلگرام:ـ
@ADshab
***
شکلگیری شخصیت فردی
شبنامه: عباس هاشمی گرامی، ممنون که پیشنهاد و دعوت ما را برای شرکت در این گفتگو پذیرفتید. میتوانید در ابتدا قدری درباره دوران کودکی و نوجوانی و نیز تجربههای اولیهای که به شکلگیری شخصیت شما کمک کرده صحبت کنید؟
ع هاشمی: من در یک خانواده ی پر جمعیت کم و بیش مرفه به دنیا آمدم، و فرزند ششم مادرم از یازده فرزند هستم! به نظرم این خودش شانس جالبی ست وسط اینهمه خواهر و برادر! و اگر سه برادر بزرگم را که از مادر دیگری هستند در نظر بگیریم، میشوم فرزند نهمی پدرم. پدرم بازرگان بود و شخصیتی خود ساخته داشت. او علاوه بر تجارت، در بورس سنتی هم، بهتر است بگویم قمار میکرد.ـ
شبنامه: بورس سنتی چه هست ؟
ع هاشمی: فکر نمیکنم الان به آنصورت دیگر وجود داشته باشد؛ بورس سنتی عبارت بود از معاملات تجاری بر سر برخی محصولات کشاورزی (به ویژه صادراتی) سال آتی! خودشان آن را «بِرج» Berge مینامیدند که میتواند مثل ریشهی کلمه ی بورژوا، همان بُرج فارسی یا بورگ غربیها باشد؟! و اما این بِرج چه بود؟
میدانید که در مملکت شاهنشاهی علیرغم ادعاهای فراوانی که میکنند، مثلا کشاورزان، تامین مالی برای کشت و برداشت سال آتیشان را نداشتند! در نتیجه «بخش خصوصی» فرصت مییافت که در قبال پولی که به کشاورزان میدهد، تولید آنان را از پیش بخرد. ـ
نوسانات بازار این نوع تولیدات مثل «زیره»، به صورت نوعی بورس عمل میکرد و یا قماری که برخی به آن مبادرت میورزیدند! ـ
شبنامه: محیط اجتماعیای که در آن رشد کردید چگونه بود؟ (خانواده، دوستان، محله، مدرسه و غیره)
ع هاشمی: من متولد میدان شهرداری مشهد (مجسمه) هستم که خیلی زود به احمد آباد، محلهای جدید و نو بنیاد، با باغی بزرگ، نقل مکان کردیم، که آنموقع ییلاقی بود و هنوز قلعهی «احمد آباد» در آنجا وجود داشت و در نزدیکی آن دبستان ما قرار داشت که اسماش «کاتب پور» بود. خانوادهی من چندان سیاسی نبودند، پدرم اما بهطور منظم یعنی هر شب به رادیوهای خارجی فارسی زبان گوش میداد و چون ممنوع بود، در اطاقاش را میبست و با مخفی کاری به آنها گوش میکرد که کنجکاوی مرا بر میانگیخت.ـ
البته پدرم از نظر سیاسی با اینکه ضد شاه بود، کلاً آدم محافظه کاری محسوب میشد. ـ
و من همیشه او را به عنوان آدمی بورژوا مسلک و محافظه کار ارزیابی میکردم و محافظه کاری سیاسیاش را با ترسویی مترادف میدیدم، اما بعدا چیزهایی از او دیدم که برایم غریب و آموزنده بود: چه هنگامی که زندان افتاده بودم، در مقابل سرزنش رقبای تجاریاش،( که شنیده ایم پسر ات زندان است؟!) به من افتخار میکرده،( = پسرم دزدی نکرده! با شاه در افتاده!) و چه وقتی که مخفی بودم، و تصادفا روزی در خیابان با او رو برو شدم و کمی صحبت کردیم… او ضمن احوالپرسی و ورانداز من، پرسید: « خوبی بابا؟ و …همچنان آتش ات تند است؟» گفتم خیلی خوبم وآتشم تندتر هم شده. بسیار مهربانانه و با افتخار دست به پشتم زد وگفت «موفق باشی پسرم»! بعدتر که فکر کردم، دیدم که این تحسین و افتخار به چنین پسری، فقط اخلاقی نمیتوانسته بوده باشد؛ پدرم گرچه به لحاظ طبقاتی بورژوا به حساب میآمد، اما با رژیم شاه مسئله داشت و در اعماق وجودش به من به چشم مبارزی محق مینگریست، او ضدیتاش را با شاه، با تحسین اینچنینی از من، نشان میداد.ـ
و آخرین واکنش سورپریز کنندهی او، در پس از انقلاب، زمانی بود که به خانهی مخفی ما آمده بود (او علاقمند بود به خانهی ما بیاید. برغم هشدار من که «بابا، شما میدونین که ما زندگی مخفی داریم، ممکنه اتفاقی بیوفته… نمیترسین؟» با این وجود، نمیترسید و دوست داشت او را به خانهمان بیاورم… و البته که وجودش بسیار توجیهگر بود و مغتنم). روزی تصادفاً در حالیکه درب یک اطاق، قدری به توی حال باز بود، دید که یک اسلحه را در جاسازی گذاشتم، با خونسردی کامل گفت «بابا حواستون به پنجره و همسایهها هست؟» و من فکر نمیکردم دیگر پا به خانهی ما بگذارد. اما همچنان با علاقه میآمد. و این درس بزرگی به من داد که با آدمها نمیشود کلیشهای و صرفاً طبقاتی بر خورد کرد! البته در اینجا وجود عشق واقعی هم هست؛ چون وقتی عشق هست، ترس نیست! باید بگویم پدرم مرا به طور ویژهای دوست میداشت و رفیق لیلا را عروس ترجیحی خودش میدانست! ـ
روزی به پدرم گفتم؛ « بابا! اگر به خانه ی ما حمله کنند، شما را میبرند توی تلویزیون و چون کچل هستین، میگن بفرمایید؛ لنین، رهبر چریکها را گرفتیم»، پدرم با خنده گفت: «اینها خر هستند، ولی نه اینقدر»! ـ
شبنامه: گفتید پس از انقلاب او را به خانهتان میبردید، قبلا که با شاه مسئله داشت آیا با آخوندها هم مشکلی داشت؟
ع هاشمی: با آخوندها به شدت بد بود و آنها را به خوبی و از نزدیک میشناخت؛ چون شوهر خواهر بزرگاش یک «آخوند کله گنده»ی کاملا انگلیسی بوده و او و روابطش را به خوبی میشناخت و معتقد بود «اکثر آخوندهای کله گنده، دست پرورده ی انگلیس هستند»… «و برای حفظ موازنه، هم شاه از خودشان است، و هم آخوندها»! یکبار سرِ کُشتن کسروی با او صحبت میکردم، میگفت «کشتن کسروی با توافق انگلیسیها بوده، برای همین شاه کاری به قاتلها نداشت».ـ
و یکبار وقتی انقلاب شده بود، با کمال احترام صدایم کرد و آهسته گفت: «بابا شماها خودتون خیلی با شعور و فهمیده هستین، ببخش ولی میخوام بهت بگم حواستون خیلی جمع باشه، این آخوندا خیلی حرامزادهاند با شاه فرق دارند!» ـ
شبنامه: اگر ممکن است اول نام آن آخوند کله گنده که گفتید انگلیسی بوده را بگویید، بعد از شرایط اقتصادی خانوادهتان و اینکه پدرتان با شاه چه مشکلی داشته؟ و اینها چه تاثیری بر زندگی شما داشت؟
ع هاشمی: بله، آن «آخوند کله گنده» که زمان ما دیگر مرده بود، و محضر دار و کاندید مجلس هم بوده، اسماش «سید العراقِین – آل طه» بوده؛ مثل همینها که در عراق دوره دیده بودهاند و آمدن و شدن همه کاره! ـ
باری! پدرم به لحاظ طبقاتی بیشتر به بورژوازی ملی تعلق داشت و به طور مشخص هم در سالهای «انقلاب سفید شاه»، دولت «پروانهی انحصار خرید و فروش قند و شکر» شرکت پدرم (و شرکایش) را لغو کرد و این واقعهی بزرگی در زندگی اقتصادی پدرم بود! قبل از حیات من، پدرم حسابی متمول بوده و در دهه ی بیست، صاحب اتومبیل دوژ و راننده ، بعد هم در مجموع مرفه بودیم، اما پدرم در بورس هم فعالیت داشت. خب این معنی عملیاش این بود که مواقعی وجود داشت که پدرم تمام ثروتش را در این بورس میباخت! فکرش را بکنید یک خانوادهی کثیر العده و بالطبع پر خرج، یک مرتبه دچار بیپولی مطلق بشود! خوشبختانه مادرمان استقلال مالی داشت و در چنین مواقعی به داد خانواده میرسید. اما تا او زمینی یا خانهای را بفروشد، ما طعم فقر و بیپولی را چشیده بودیم. و این «بالا و پایینی» خیلی مهم بوده در گشودن چشم من به نقش اقتصاد در پس و پشت زندگی، و تاملات من در درک مفاهیم مارکسیستی که بنیادی اقتصادی دارند. ـ
شبنامه: فرهنگ خانوادهتان چگونه بود و چه نقشی در رشد شما داشت؟
ع هاشمی: مادر من که نقش پر رنگی در زندگیام داشت، از یک خانواده «فئودال» و درویش مآب آمده بود و مثلا پدر اش که به ظاهر حاجی آقا بود، دین نداشت. اجداد مادرم از طرف مادر و هم پدر یزدی بودند. سمت مادری به زرتشتیها میرسید. مادرم خودش خیلی فهیم و مدبّر بود و با ماها خیلی رفیق. پدرم نیز اجدادش یزدی بودند، آدمی بورژوا مسلک و تا ستین ۵۰ سالگی اهل ساز و عیش و نوش بوده و بر اثر یک اتفاق، رَویهی زندگی اش را عوض میکند. آن اتفاق این بوده که طبق معمول، شب هنگام، بعد از بزمِ جمعهها، با مزقون و بزن و بخوان ، سوار دو درشکه میشدند و میرفتند به ییلاق «کوهسنگی»، تا در فضای بازتری عیششان را ادامه دهند، یکبار پدرم در بیابان تاریک این راه، از درشکه میافتد و هیچکس از همراهانش نمیفهمد و پدرم «در ظلمات شب» بسیار ترسیده بوده و حسابی از دوستاناش ناراحت میشود و از آن پس این بزم را که همیشه در خانهی ما («زیر درخت بید مجنون و درکنار استخری با آب زلال و ماهی های رنگارنگ») برگذار میشده تعطیل میکند و دوستاناش را « مگسان دور شیرینی» مینامد! ـ
پدرم تحصیلاتی نداشت. آدمی اخلاقی و مقیّد به قول و قرار بود و گلدوست و زیباپرست، پدرم دستی هم به دوتار داشته، که بعد از آن حادثه، آنرا هم کنار میگذارد. ـ
دیگر چه بگویم برایتان از خانوادهام؛ همانقدر که در فامیل آدم سیاسی نداشتیم، فامیل ضدسیاسی یا ساواکی هم نداشتیم!!! ـ
خواهران و برادرانم، در تنوع کامل درس خوانده و شغلشان را انتخاب کرده بودند: از مهندس و استاد دانشگاه، و پزشک متخصص و پرستار و متخصص تغذیه و شاعر و خانه دار، تا تکنیسین سردخانه و مکانیک اتومبیل و نقشه بردار و لاغیر… این تنوع از یک طرف، و آزادی انتخاب زندگی شغلی و تامین مالی برای تحصیل تا هر سطح و در هر رشتهای، شانس مهمی برای ما بوده؛ و خانوادهی ما خودش یک کلونی آموزشهای گوناگون غیراجباری به حساب میآمد. مادرمان هم که یک دوست و مشاور با معرفت کمیاب بود که برایش نه شغل و نه تحصیلات مهم بود اما برایش مهم بود که هرکاره هستیم انسان باشیم. ـ
شبنامه: گفتید مادرتان از یک خانوادهی درویش مسلک میآید؟ آنها درویش و صوفی بودند؟
ع هاشمی: نه! اصلا. خود مادرم، نمیدانم از کجا، مدتی به صوفیها ارادت پیدا کرده بود و چون آدم کنجکاو ی بود، با دایی من و تعدادی از آشنایاناش که احتمالا درویش بودند برای دیدن رهبر اینها به «گناباد» میروند. به محض این که از گناباد برگشت، به شدت از آنها زده شده بود و میگفت «دم و دستگاه بود، اینها که درویش نیستند، از مراسم دستبوسی و پا بوسیشان بگیر که حالم بهم خورد، تا عمارت و دستگاه عریض و طویل پر خدمه و حشمه…» اما خودش تا پایان عمر عمیقاً به همان مفهوم خوبی که از «آدم درویش» در اذهان مردم هست و یا تبلیغ میکنند؛ انسان، خاکی و مردم دوست و اهل مساعدت بیچشم داشت بود. ـ
شبنامه: در نوشتههای شما، علاقه به ادبیات و شعر به روشنی قابل رویت است، از چه زمان این علایق شکل گرفت؟ چه کسانی در آن تاثیر و نقش داشتند؟
ع هاشمی: نمیدانم مشهد و مشهدیها را تا چه اندازه میشناسید، مشهدیها اکثراً ذوق شعر دارند و حتی سبزی فروشش هم در خیابان با قافیه جار میزند: «خیار زرد و گُنده امروز سه روزه مونده، به ضرب جادو مونده…». «هندوانه خون کفتره، مال دکون مشتی قنبره» و فراوان! بگذارید یک مورد بامزه را هم بگویم:ـ
پسر عمهی بزرگم که چندان از پدرم جوانتر نبود و با پدرم رابطه نزدیک داشت، درباره پدرم به شوخی میگفت «دایی جان، شاعر هم هستند: یک بار که من رانندگی میکردم، و دایی جان کنارم بودند، آهسته در روستایی میراندم، جلوی ما دختری تبق زردآلو روی سر داشت و در کنار جاده به جلو میرفت و در زیر چادری که بخود پیچیده بود اندامش به طرز موزونی تکان میخورد. دایی جان به من گفتند آهسته کن تا کمی زردآلو بخریم و شیشه را دادند پایین و به دختر گفتند: «تو که قُمبُل تُو میدی، زرآلوآرِ چطو مِدی؟» این را برای این گفتم که بگویم مشهدیها حتی بیسوادهایشان هم به اصطلاح ذوق شعری و قافیه بافی دارند! ـ
اما به جز این، سنت غریبی هم در آنجا هست که شاید قرنها باشد (که به یمن ریشه و دامنهی عرفان بومی) در خراسان و مشهد وجود داشته و دارد، و آن وجود محافل شعر و ادب است، آنهم به وفور . ما هم در دبیرستان از سال دوم، یک محفل سه چهار نفره داشتیم که بعداً ۵، ۶ نفره شد و البته معلمهای خوبی هم داشتیم که تشویق و راهنماییمان میکردند. همه تاثیر داشتهاند، اما شخص خاصی در من تاثیر نداشته جز مادرم که بسیار اومانیست بود، با توجهاتی که به تهیدستان داشت، توجه مرا به اعماق و روابط و مناسبات اجتماعی جلب میکرد. البته این را هم بگویم؛ چون مادرم به اشیاء آنتیک علاقه داشت، از جمله چندین کتاب نایاب و یا دستنویس داشت که در دسترس همه نبود! آنها هم کنجکاوی مرا بر انگیخته بود و دزدکی آنها را میخواندم و البته تحفهای هم نبودند. و جالب است که یکی از آنها اسمش «تحفة المجالس» بود که کتابی مذهبی و برای من خیلی مضحک بود چون شرح معجزات امامان بود و با اینکه نو جوان بودم، به خاطر تبلیغات ضد دینی و مسخره کردنهای مکرر یکی از برادرانم، اصلا مذهبی نبودم و مذهب برای ماها خیلی اُمّلی و وسیلهی شوخی بود و بنابراین، این «معجزات» برایم خیلی عوامفریبانه و ساختگی به نظر میرسید! ـ
در خانهی ما تنها پدرم پس از آن ماجراهای عیش و نوش، نماز میخواند و دو برادر بزرگم که هم عرق و ویسکی میخوردند و هم نماز میخواندند! با این حال این کتابها هم شاید سهمی در کتاب خوان شدن و البته بیدینتر شدن من داشته اند!! ـ
شبنامه: آیا الگوهایی داشتید که شما را تحت تأثیر قرار داده باشند؟ اگر بله، چه کسانی بودند و چگونه بر شما تأثیر گذاشتند؟ چه عواملی و چه افرادی شما را به سمت فعالیت سیاسی هدایت کردند؟
ع هاشمی: من در پاسخ به همین سوال در «مصاحبه با یک پژوهشگر» مستقیما مادرم را به عنوان عامل اصلی ذکر کردهام در اینجا آنرا تکرار نمیکنم ، آنرا تکمیل میکنم؛ من در مجموع چند معلم مشفق ادبی داشتم و چند دوست دانشجو که چند سالی از من بزرگتر بودند و افکار سیاسی متفاوتی داشتند و به یک معنی همه تاثیرگذار بودند، اما دو رفیق نازنین داشتم که با بحثهای اساسی و مطالعهی منظم، به من جهت فکری مارکسیستی و ضد دیکتاتوری دادند، این رفقا جزء رفقای شاخهی مشهد چریکهای فدایی خلق بودند. و هر دو از دانشکدهی ادبیات. ـ
شبنامه: ممکنه اسامیشان را بگویید ؟
ع هاشمی: زنده یادان بهمن آژنگ و هاشم باباعلی. رفیق بهمن، مدتی کوتاه، و با هاشم بیشتر . در همان دوره افراد بسیاری را میدیدیم و میشناختیم که تعدادی از آنها بعداً معلوم شد عضو سازمان و یا گروههای دیگر بودند. رفیق بهمن آژنگ که دانشجوی سال آخر ادبیات انگلیسی بود و هاشم باباعلی تاریخ خوانده بود و کتابدار دانشکده بود. هر دو از روشنفکران بسیار با سواد و عمیق و همه جانبه بودند، چه در ادبیات چه در تاریخ و چه در مسائل اجتماعی و سیاسی. حال یک عدهای فرمایشات میفرمایند که؛ آنها «شور داشتند اما شعور نداشتند…»! دکتر شریعتی که «خدایی را بنده نبود»، در مقابل بهمن آژنگ «لُنگ میانداخت»: یک روز که تصادفا او را با یکی از دوستان هم دورهای رفیق بهمن، در خانهاش دیدیم، خودش در مورد بهمن به ما گفت «تاکنون هرگز چنین سطحی از دانش و آگاهی در میان دانشجویان و اطرافیانم ندیدهام، روزی در ورقهی امتحانی او نوشتم: حیف از شما بین اینهمه خر»! البته باید این عبارت او را دکوده کرد! چون شنیدهام بهمن درگیریهای نظری مهم و بسیاری با شریعتی داشته، اما عموماً متین و دور از بعضی جنجالهای رایج دیگر چپیها با او بوده! ـ
شبنامه: ممکن است در مورد رفیق هاشم باباعلی بیشتر برای ما بگویید ؟
ع هاشمی: هاشم از فرزندان شریف و رزمنده خلق لر بود که در خرم آباد و خانوادهای تهیدست زاده شده تاریخ خوانده بود و در کتابخانه ادبیات مشهد کار میکرد. سمپات جدی سازمان بود و روابطی هم با برخی دیگر از مبارزین آن سالها داشت. او یک کار تحقیقی با ارزش در مورد تحولات سیاسی از مشروطه تا سیاهکل کرده بود در حجمی حدود ۴۰۰ صفحه که متاسفانه قبل از تکثیر نسخهی اصلی آن به دست ساواک افتاد. او از بچههای اصلی پس از رهبران اولیه سازمان بود، اما کسی او را نمیشناخت و میبایست حفظ میشد. اما بر اثر بیمبالاتی در اهمیت حفظ او و رعایت نکردن مسائل امنیتی لو رفت و در حالیکه نیمه مخفی – نیمه علنی بود، در خانهی تکی (خانهی مخفی شخصی) در مشهد مورد یورش ساواک قرار گرفت و کشته شد. کشته شدن او یکی از سختترین رنجهای من در طول زندگی چریکیام بوده. ـ