به محتوا بروید

شعری از آیدا پایدار
خواب نیست
شعر نیست
اینک صدای توست
که بلند است
بلند
بلند
با بیرق خون
که گرم و تازه به نعش دهانت برگشته!
اینک صدای توست
که بلند است
بلند
پر کشیده و بر بام شب نشسته است؛
سرود می خواند
پر کشیده
تا اشک ستاره گان زنده به گورت را
با لبخند آفتاب گره بزند
اینک سرِ بلند توست
که دستان لرزانم را مشت کرده است
به شرم غربت بیست سالگی بکوبم
و فریاد
که
«درست است! من لهجه دارم…زیاااااااد»
و از جایی آمده ام
که نامش را نمی دانید
چون فقیر است و محروم
خاکی است و محزون
و از میان گندمزاران به مدرسه رفته ام
و گاو پیرزن همسایه
که تنها نان آور خانه اش بود
چند بار دنبالم دویده است.
و مادرم با قرض از عموی بقال
ما را بزرگ کرده است.
بوی خاک می دهم
بوی شهرم را
که نمی شناسیدش
نامش را شنیده اید؟
«ایذه» را می گویم!