
هنوز هم نمی توانم پشت سرم را نگاه کنم؛ صف دراز اندام های زیبا، چهره های دلفریب و چشم ها بی تابم می کنند، همه جوان وسرشار از شور و گرما!
گاه در پاین صف، گاهی نیز نفر نخستین با چشم هایش؛ دوخورشید تابان، لبخندی که سرِ باز ایستادن ندارد، قامت کشیده و پر صلابت ایستاده بر دو ران و ساق سرشار از توانایی و تندرستی آمادۀ گذر از راه های بی پایان در کوهستانی دور دست، دره ها انباشته از آواز گرم اش با ترانه ای آشنا: ” جان مریم سری بالا کن!…” کتف و یال سترگش آشنا با دوال کوله های سنگین ، دست های درشت و پرتوان آویخته از دو بازوی پهلوانی اش با گرمایِ صمیمیت همواره آمادۀ گرفتن هر دستی به مهر. نام اش نیز آمیخته به مهر.
مهرداد پنجشنبه نهم مهرماه 1339 در دیهی به نام رزن نزدیکی های نیمۀ روز به دنیا آمد. 24 شهریور چهل سال پیش، مهرداد زیر شکنجه های دُژخیمان، جهان را پدرود گفت. همۀ این چهل سال در خواب و بیداری چهره و قامتش تنهایم نگذاشتند. آخرین شبی که بر روی سینه ام خواباندمش برای پدرود به دیدارم آمده بود. صبح گاه به سنگینی و گرمای سینه اش چشم گشودم، دو خورشید تابان با نگاهم در آمیخت و لبخندی گرم و پر مهر چشمم را نوازش داد.
روز های پایانی خرداد ماه 63 بود، مهرداد از محاصرۀ خانه مسکونی خواهرم که همراه با او همسر و فرزند یک ساله شان در شهر اصفهان زندگی می کرد، گریخته و در تهران در جایی بیتوته کرده و من را برای دیدار، چه بسا واپسین دیدار فرا خوانده بود. سخنش روشن و بی پرده بود: ” اگر تنها برای یک بار حتی، به من نیاز دارید، بگویید تا انجام دهم. نمی خواهم بی آنکه کاری کرده باشم، بیهوده کشته شوم.” پاسخم نیز همان اندازه نا امید کننده بود: ” کار مبارزه با حکومتِ عملۀ دوزخ از ضرورت فدا کردن یک آدمیزاد گذشته است.”
وضعیت گذران خودم در محاصرۀ دریایی از دشمنان تشنه به خون آدمیزاد اسفبار بود؛ محل مسکونیم یک اتاق اجاره ای در خانۀ یک پاسدار از خونخواران بی شمار حکومت، برای یک متهم سیاسی فراری که مخفی زندگی می کرد، برای یک میهمان فراریِ دیگر مطلقاً جایی امن نبود. وانگهی همان بیغوله و امنیت مشکوکش ـ اگر امنیتی شمرده می شد ـ نیز مایملک تشکیلات بود و من مجاز نبودم از ان استفادۀ شخصی کنم، هرچند هیچ احدی مرا به چنین جرمی نمی گرفت. مهرداد را پدرود کردم و از او جداش شدم . آدمکش های حکومت جهنمی اسلامی ایران مادرم را در راه همدان به اصفهان دنبال کرده و به مهرداد رسیده بودند. مهرداد به لطف بدن بسیار ورزیده اش با پریدن از بامی به بام دیگر و توانایی گریز از مهلکه جان به در برده و خود را به من رسانده بود، هرچند نا امید از هر کمکی از جانب من، در راهی نا معلوم قدم گذاشته و سرانجام به اسارت در آمده بود. یک سال پیشتر نیز، هنگامی که آزاد بود با تحمل رنج بسیار و رعایت همه گونه احتیاط خود را به من رسانده بود تا به اطمینان دریابد، آیا ما وجود داریم که او بتواند با تکیه بر واقعیت به یک زندانی سیاسی در اصفهان مژده بدهد که هنوز هم تشکیلات زنده است و به مبارزه ادامه می دهد. مهرداد با خونسردی و شهامت فطری اش سر کار می رفت و از روبرو شدن با مزدوران آدمکش کوچکترین هراسی نداشت، همراه با همسر خواهرم در زندان سیاسی اصفهان هنگام کار لوله کشی گاز ، ناگهان با یکی از خویشاوندان زن که همانروز ها همسر جوانش را به اتهام ارتباط با یکی از تشکیلات های فعال آن روز ها اعدام کرده بودند، به هنگام هواخوریِ روزانۀ او روبرو شده بود. هر سه بی انکه واکنشی نشان بدهند، هریک به کار خود پرداخته و به روی خود نیاورده بودند که خویشاوند اند. روز بعد مهرداد خود را به سلول آن خویشاوند رسانده و کوشیده بود با او سخن بگوید. خویشاوند زن تنها از او خواسته بود توضیح دهد که آیا هنوز هم مبارزه ای وجود دارد یا او به یاوگی همسرش را از دست داده و خودش تا مدتی نا معلوم برای هیچ دستاوردی زندانی می کشد؟ مهرداد با شتاب توانسته بود من را بیابد تا بتواند با تکیه بر شاهد عینی، خاطر خویشاوند در اسارت را به مژده ای شاد کند.
مهرداد پس از اطمینان از اینکه بخش هایی از تشکیلات مخفی هنوز بر جای است و حکومت موفق به انهدام همۀ تشکیلات نشده است، خویشاوند نا امید را با چنین خبری امیدوار کرده بود. آن روز های تلخ و تاریک را کسانی که زنده مانده اند، به خاطر می آورند و می دانند که وقوف بر ناکامی حکومت از انحلال یک نیروی رزمنده مخالف هرچند بسیار ناتوان، چه اندازه می توانسته در ارتقای روحیۀ مردمی که هنوز هم پایداری می کردند امید بخش باشد. خویشاوند در اسارت به پیروی از همسرش هوادار نیرویِ سیاسی دیگری بود که واپسین بقایای آن خارج از مرز های ایران همچنان وجود داشت و گاه وبیگاه نوشته و پیامی صادر می کرد. با وجود این زندانی زن برایش مهم بود که بداند رژیم به تمامی به انحلال جنبش در هیأت تشکیلاتی اش موفق نشده است. مهرداد برای من در همان واپسین شبی که با هم گذراندیم از اهمیت برجای ماندن یک تشکل انقلابی سخن گفت. او توضیح داد: ” مادام که یک نیروی مبارزه، هرچند کم اثر حتی بدون تأثیر قابل رؤیت، در افق های دید مردم موجود باشد، تأثیری دوگانه هم بر روی افکار مردم در جهت مثبت، نیز به همین اندازه اثر منفی بر تبلیغات حکومتی که مدعی کسب پیروزی نهایی برنیرو های جنبش انقلابی است، می تواند بر جای بگذارد.

مهرداد در همان چند ساعت کوتاه بی آنکه گلایه ای داشته باشد از روز های دشواری که بر او گذشته بود سخن گفت؛ روز ها و شب هایی که در هیچ جا نمی توانسته گذران کند، در کوهستان هایی که مورد توجه کوهنوردان بود ، گذران می کرده. از جمله تمام تابستان خونین سال 60 را در علم کوه اقامت می کرده، با آذوقۀ باقیمانده گروه قبلی که عازم برگشت به شهر بوده اند، در همان محلِ کوهستانی ، زندگی می کرده. او تا آمدن گروه بعدی همچنان با همان بقایای نان و زاد گروهی که اینک بازگشته بوده اند، تنها و بی همزبان در آن کوهستان سرد و خاموش گذران می کرده تا گروه ناشناس دیگری از راه برسند. کوتاه مدت همزبانی با گروه های ناشناس کوهنوردان که از همه ایران به علم کوه صعود می کرده اند، زمان کوتاه تر از یک چشم برهم زدن معاشرت و هم صحبتی با کوهنوردان گروه های گوناگون، تنها دریچۀ ادامۀ زندگی برای او بوده. مهرداد در آن سال ها آغاز بیست سالگی اش را پشت سرمی گذاشت. کسانی که با ورزش کوهنوردی آشنایی دارند، می دانند که پس از صعود و بهره مند شدن از؛ لذت کوهنوردی، خستگی، نداشتن امکان استراحت و خواب در رختخواب راحت، تغذیه از نان کهنه و غذا های سرد عمدتاً کنسرو و پنیر های نا مأکول، محرومیت از استحمام با آب گرم، پایان برنامه و باز گشت به شهر که به معنی بازگشت به بهره مندی از زندگی در خانه و استراحت است، ادامۀ لذت جویی از ورزش کوهنوردی به شمار می آید. برای مهرداد این آخرین بخش برنامۀ کوهنوردی وجود نداشت. او همچنان در کوه که اینک بشدت کسالت بار و خسته کننده شده بود، برای حفظ خود باید باقی می ماند و همۀ تنوعش را در زندگی کوتاه مدت با گروه بعدی به دست می آورد. یکی از این گروه های بعدی، دریغا پاسداران و کمیته چی های تشنه به خون، همدانی و از هم مدرسه ای های سابق مهرداد بودند که در میانۀ راه سرمست از پیروزی های شریرانۀ حکومت بی خیال و فارغ بال بلند بلند گفتگو می کرده و به قهقه می خندیده اند. مهرداد در می یابد که علم کوه و قله های دور از دسترس آن نیز امن نیستند. او از راه دیگر، دور از چشم و توجه آدمکشان حکومت با سرعت از کوه فرود آمده و از منطقۀ علم کوه می گریزد. مهرداد از باز گفتن سختی های زندگی غم انگیزش در آن روز ها خود داری کرد. علاقه ای هم به شنیدن سرگذشت من نشان نداد. از اینکه توانسته بود تنها یک شب را با من بگذراند خرسند بود. بی آنکه پیشنهاد قبلی اش را که عبارت بود از تنها مشارکت در یک عملیات و جان باختن در همان یک حرکت را تکرار کند، بدون نشان دادن احساسات یا نارضایتی از درماندگی من در کمک به خودش، برای آخرین بار بوسۀ پدرود بر گونه من زد و از من جدا شد. او از قبل هم با تنگناهای جذب نیرو به تشکیلات مخفی آشنا بود و می دانست که برای جذب به تشکیلات مخفی راهی باقی نمانده است.
چند روز دیر تر خبر تلخ و جانگداز دستگیری اش را دریافت کردم. او از هنگام به اسارت در آمدن دریافته بود که زمان مبارزه انفرادی با حکومت دُژخیمان آدمکش فرا رسیده است. جنگ افزار او در این کارزار بی پایان عبارت بود از تلاش برای پایداری و نا امید کردن شکنجه گران برای دریافت اطلاعات امنیتی. مهرداد نشانیِ محل کار و زندگی بسیاری از دوستان قدیم و جدید من را می دانست، دوستانی که دیربازی از مخالفان سابقاً فعال یا همچنان از دشمنان سرسخت فعلی حکومت بودند. او اما با دلیری پایداری کرد. حکومت نتوانست کوچکترین ردّ و نشانی از دوستان من یا از رفقای قدیم و جدید مهرداد به دست آورد. آدمکشان حکومت جهنمی اسلامی ایران با افزودن بر شکنجه و آزار تنها بر کینه و تنفر او از دستکاه حکومتی ضد بشری افزوده بودند. مهرداد با اراده ای پولادین ایستادگی کرد و بی آنکه کوچکترین ضعفی نشان دهد، در زیر شکنجه های توان فرسا جان باخت. مادرم را که سال ها پس از جان باختن مهرداد دیدم، از روحیۀ عالی و عزم خلل ناپذیرش بر مقاومت گفتگو کرد. معدود هم بندی های آزاد شدۀ او که امکان دیداری با آنها داشتم، نیز بر پایداری و استقامت او مُهر تأیید زدند. پس از هفده ماه مقاومت در زیر شکنجه های طاقت سوز، سرانجام مهرداد جان باخت. پیکر از هم پاشیدۀ او را به یکی از خویشاوندان مرد خانواده تحویل داده و بی شرمانه گفته بودند، ” او از شدت پشیمانی در قتل یکی از مزدوران رژیم به نام اکبر مقصود، خود کشی کرده است” ! چهرۀ دلارام او چنان از هم پاشیده بود که خویشاوند ما تنها از دندان های شکسته و بیرون زده اش توانسته بود او را بشناسد.
برای آشنایی بیشتر با این رزمنده دلاور که مجالی برای مبارزه در اشکال سازمانی با حکومت جهنمی اسلامی نیافت، زیر نام « مهرداد گرانپایه» در گوگل آگاهی های بیشتری از ویژگی های فردی او را می توان دید. نادر ساده از دوستان و همرزمان او در سال هایی که هر دو ار فعالان « پیشگام» دانش آموزی بودند، خاطراتی از او نقل کرده است. در این میانه مهرداد گرانپایه از لطف « برادران مجاهدین » در سرقت نام و نشان او بی نصیب نمانده است. « مجاهدین خلق» با تحریفی شرم آور، از مهرداد با عنوان ” شهید مجاهد خلق” نام برده اند.
هیچ کس نمی داند چه شماری از زنان و مردان جوانِ میهن؛ قهرمانان گمنام جنبش انقلابی ایران، همانند مهرداد گرانپایه بی و نام و نشان در مسلخ های حکومت جهنمی اسلامی در آغاز سال های جوانی جان باخته اند. نام و یاد همۀ زنان دلیر و آگاه، نیز مردان ستیزه گر سازش ناپذیر گرامی باد.