ده شعر از عباس سماکار، قرائت شده در ششمین گردهمایی سراسری درباره کشتار زندانیان سیاسی در برلین
از زیباترین بخشهای برنامه های فرهنگی و هنری که در ششمین گردهمایی سراسری درباره کشتار زندانیان سیاسی در ایران ارائه شد، بخش شعرخوانی هنرمند گرانقدر، عباس سماکار در شب دوم گردهمایی – دوازدهم سپتامبر 2015 بود. او در این قسمت از برنامه ها ده سروده خویش را برای حاضرین در گردهمایی خواند: نامت را به من بگو، در ابتدای راه، هنوز، شعرهای پنهان من، کلنجار، واقعیتِ خیال، کلمۀ پنهان، همچون یکی نت گمشده، آن دَم جادوئی و جستجو
***
نامت را به من بگو
شاپرکهای کتابم
هراسان میپرند
و بهشیشههای پنجره میچسبند
و هرچه «یولان»
دخترکِ سوئدیِ توی داستانم
از مادرش میپرسد که
این فریادها و سر و صدا از کجا میآید
جوابی نمیشنود
اینجا پرندههای کوچک و راسوها
همنشین منَند
و باغ سبزِ همسایه
همان حیاط عمومی ست
با پرندههای سپید دریائیَش
که بیصدا
بر فراز سر بچهها پرواز میکنند
اینجا
از این پنجره
«یولان» را میبینم
که با خاک نرم باغچه بازی میکند
و اصلاً قرار نیست در داستان من
بداند
ایران کجا ست
و مادر جوانش هم
که دیدهام
هرروز خیرهمیشود بهمن
بداند
اندوه من مال چیست
***
در ابتدای راه
خونِ تازه را
در تصویر پُر از نقش و رنگ و دود و تاریکی
در نور زیبا و دلفریب ماهِ جاودان
بر سرپنجۀ انگشتهای من ببین
که از سطح سنگ
از کفِ سختِ خیابان
در پیِ خاموشیِ سرکوبهای روز
آن را آغشتهام
خون را بر چهرهام
بر سطح پائینترین نقطه محروم زندگی
بر رخسار مردمیکه
حالا دیگر
در سرفصل تعیین سرنوشت
در انتهای جهان ایستادهاند
ببین
خونِ سرزمینم را
همین آن
این لحظه
که انقلاب ندای تازه ساز میکند
ببین
ببین
فریاد بزن
از ته گلو
از ته وجودِ رنج
بیدریغ نگاهش کن
ببین چگونه میجوشد ازچشمههای دل
از فراز درد
از عمق بیقراریهای دلاورانۀ عزیزان ناشناسِ دیرآشنایِ من
من با توهستم
برای همیشه
ما با تو ایم
ما در انتهای این راه
سالها ست چیزی یافتهایم
چیزی غریب
خوشرنگ و رو
با بوی تازۀ هوا
با رَنگ شاد
ما قصد کردهایم کشور تازهای بنا کنیم
تردید نکن
ما با تو ایم
***
هنوز
حالا که بهتصویرت نگاهمیکنم
میبینم
کهدر مغزت هیچ نبوده است
مگر اوهام خوفناک آزادی
و طلائی کهاز خونت بر گونههایت بازمیتابد
ریشه در اندیشۀ آزاد ِزیبای خفتهای دارد
که دیگر نیست
و شاید کشف کنم
که رنگ سرخ پیراهنت
بازتاب ترانه سرود ی ست
که دانسته
از لبانت برآمده است
و چیزی که در نگاهت تا آخرین دم
به این جهان خیره بوده است
ناشی از جیغ پرندگانی ست
که در اعماق جانت پرواز کردهاند
در آخرین نگاهت اما هنوز میشود دید
بر این باوری کهسرزمینی
خونبارتر از میهنت
در اعماق تاریک این جهان نیست
***
شعرهای پنهان من
شعرهائی دارم که میترسم بگویمشان
شعرهائی که شبهای دیرهنگام
انگشت به شانهام میزنند
و از خواب بیدارم میکنند
شعرهائی که چنان بهدلم چنگ میزنند
که کالبد بیجان کلمه بهدرد میآید
شعرهای ناگفتنی
شعرهای گیج
گول
ترس آور
شعرهای اعماق وجود رفقایم که دیگر نیستند
شعرهای اعماق تنم را میگویم
شعرهائی که بهتر است بهزبانشان نیاورم
و اشک را از فشار درونیشان پنهانکنم
شعرهائی که تنها میشود با سکوت بیانشان کرد
شعرهائی که نبایدشان گفت
نباید
شعرهائی
کهخود
شعراند
بیآنکه گفتهشوند
شعرهائی که بهجای تو گریه میکنند
آه میکشند
خواب زده میشوند
نگرانیِ کسانی را دارند که گرسنهاند
شعرهائی که شعر ناباند
نابِ ناب
شعرهای پنهانم
بیارادۀ من
با فروتنی
لب از سخن فروبستهاند تا گفته نشوند
و شایستهتر آن که من نیز
لب از سخن فروبندم
و خاموش بمانم
***
کلنجار
جملههای شعرم پوستههای میان تهی ست
واژههای شکستهام چیزی بیان نمیکنند
شیرازۀ چهرهای کهاز تو میسازم
مدام از هم میگسَلد
و تو با حلقهاشکی در چشمانت
در دالان خالی و تاریک شعر من
بهزندگی خیرهماندهای
آه
این جنگِ خونین
مدام
چهرۀ جهان را زخم میزند
و این بادِ سینه سوز را گوئی سر ِ پایان نیست
آری
اعتراف میکنم
جان ِآن ندارم
کهاز پس این شعر برآیم
و پیکار و رنج و تاریخ ترا بیان کنم
** شهر من
شعر ندارد در سر
کلمه پاسخ نمیدهد
قصهها سیاهسوگواره رنگاند حالا
شهر من
شهر ِسنگسار و عصیان
بیمهتابِزلالِ چشمۀ آب
رؤیا ندارد در سر
و کسی آواز نمیخواند
در پسکوچههای مستانۀ شب
از لایِ سختِ کلمه بیرون بیا
روی این خاکِ خونآلود نگاهم کن
در پِی نگاهِ واقعیِ چشمانِ مهربانِ غمگینت
چقدر گشتهام
***
واقعیتِ خیال
در شعر
زمانی فرامیرسد کهدیگر
نیازی بهسرودن شعر نیست
و همه چیز واقعیت مییابد
در شعر
صدای کسی که ترا صدا میزند
بهگوش میرسد
در شعر
سرزمینیهائی هست سرشار از زندگی
که در آن خندیدن و صدا کردن دیگران مُجاز است
و زیستن زیر آسمان بلند آبیاش بازخواست ندارد
شعر
جائی ست
کهانسان در آن امنیت مییابد
عشق
زمینیترین رنگ آبیاش را بهخود میگیرد
و انسان مثل آبِ خوردن عاشق میشود
آن جا
ستارههائی هست بهدرشتی مشتِ انسان
و خورشیدی که اگر نسوزی
یک بغل خورشید است
و ماهش بهوصف نمیآید
مگر با مهتابی آن چنان آبیرنگ
که صدای کوه را درمیآورد
در شعر
انسان انسان است
حیوان از او آسیب نمیبیند
و برای زندهماندن
بهکشتن نیازی نیست
مناظری در شعر هست
با چشم اندازهای گسترده و افقهای روشن
زمینِ شعر شیر و عسل پسمیدهد
خیالها همه واقعی ست
و میگساران به می نیاز ندارند
کودکان از زندگی سرمستند
کسی بهکسی زور نمیگوید
هیچکس هیچکس را بهمزدوری نمیگیرد
چاپیدن معنا ندارد
چیزی برای دزدیدن موجود نیست
بههیچ دری قفل نمیزنند
و انسان پشت دیوارهای شیشهای زندگی میکند
و دیگر چیزی غریبه و پنهان یافت نمیشود
چشمههائی در شعر هست
که آب زلالشان مانند اشعۀ نگاه روشن است
با گلپونههای عطرآگین بر کنارشان
درختانی با میوههائی از شهدِ هستی پُر
مزارعی سرسبزتر از زُمُردِ چشمانِ تو
و آنقدر خوردنی
که انسان هرچه بخواهد باز هم هست
آن جا پرنده
پرواز را از یاد نمیبرد
و کسی غصۀ زمانهای ازیادرفته را نمیخورد
همه چیز آینده است
و زندگی آن چنان آزاد است
که بهآزادی نیازی نیست
هر کجای شعر را بگیری
چیزیش مفتونت میکند
زیستناش
خود
هنر است
شاعران آن جا بیکارند
و کسی شعر نمیسراید
انسانیتِ خیال
در شعر
واقعیت مییابد
و تنها داستانهائی بهگوش میرسد
که پایانی زمینی و شگفتانگیز دارند
و پیکرههائی بهبلندی غول واقعیِ انسان
و بهسختیِ سنگ و آهن در آن شکل میگیرد
در شعر
انسان از طبیعت و خویشتن بیگانه نیست
و دیگران
خویشاوند اویاند
در شعر
زندگی
خود شعر است
و رویا واقعیت دارد
#
آری
در شعر
زمانی فرامیرسد
کهدیگر بهسرودن شعر نیازی نیست
تنها
در آن زمان
همهچیز واقعیت مییابد
و انسان متولد میشود
***
کلمۀ پنهان
از لای تو در توی شیشههای نگاهت
بیا بیرون
مثل بلبلِ دلت بخوان
من صبر میکنم
مثل قناریِ تاریک پَرَت بخوان
شیشههای نگاهت اشک دارد
دل من در شیشههای نگاهت دل دل میکند
که حرفی بزند
یعنی
حرف را بیرون بکشد
از لای شفاف شیشهها
که تویش کلمه نیست
حالا بیا پشت شیشهها ماچبازی کنیم
شاید قوت بوسههایت شیشهها را بشکند
مهم نیست
راحت میشویم از شر این شیشههای
لوسِ شفافِ بیکلمه
من
آن کلمه را که میخواستم بگویم
پیدا کردم
دوستت دارم
***
شعر که میگویم
میسوزد زبانم از آن
و جا نمیگیرد درشتی کلمه
و سرریز میشود بر لبم شرابِ جان
چیزی که چیزی باشد
باید باشد در میان
ماه سیمین مجمر سوزان
ترنم اشک
مثل عناب تر لب
وقتی که تو سخن میگوئی
آه وقتی که تو سخن میگوئی
می سوزد در چشمان من
ستاره های داغ کلام
***
همچون یکی نت گمشده
لای کلمهها پیدایت نمیکنم
در شعر نیستی
در خواب هم نبودی
لای دفتر خاطرات روزانه
در نامههایت از زندان
در یادداشتهای قدیمی
همهجا را همهجا را گشتهام
بر هرچه بر آن دست کشیدهای دست کشیدهام
حالا دیگر باید در گیلاس شراب خیره شوم
آه اگر این جا هم نباشی
***
آن دَم جادوئی
خوابم در پیچ و تاب تاریکی گُم میشود
و من با چشمانی پُرگداز و زابهراه
از صبحِ هولناک میترسم
و بهخواب فکر میکنم
بهخوابی
که در آن صبحدم جادو
پیش پای تو ست
وقتیکه
شب هرگز صبح نمیشود
و تا صبح
شب
همانجا ست
که چشم پر گدازِ تو
در تاریکی به آن خیره مانده است
فردا
با پلک فروبسته به مادرت بخند
بگذار باور کند که هنوز صبحدم فرانرسیده است
فردا به لحظهای بخند
که جهان از آن پس
نه تاریک است
و نه روشن است دیگر
آه
کودکیِ پایان نیافتۀ ریحانه
***
جستجو
از کوچهها که میگذرم
مرتب کسانی را میبینم
که مثل تو
باد را بغل کردهاند
و در دلتنگی غروب
تلاش میکنند
در رؤیاهایشان پنهان شوند
ما از کنار هم میگذریم
و خاکستر و باد و یاد بچهها
کهبیخبر از ما رفتهاند
درپیچ و تاب کشندۀ روزگاری کهاز آن ما نیست
بیداد میکند
***
در همین زمینه نگاه کنید به شعر خوانی عباس سماکار در سومین گردهمایی سراسری درباره کشتار زندانیان سیاسی در ایران، هانوفر، 2009