آنان به آفتاب شیفته بودند، زیرا که آفتاب تنها ترین حقیقتشان بود، هماره
مادرهراسان و پریشان به خانه آمد
رو به من می گوید
خبری شنیدم
می گن خیلی ازبچه ها را اعدام کردند
همینطورشیرین را
به مادر می گویم
امکان ندارد
بچه هایی که من می شناسم
اعدامی نبودند
مادربا ناراحتی می گوید
خانم اسلامی را دیدم
مادرشیرین
گفت خیلی ها را اعدام کردند
ازجمله شیرین را
……
و
من
آه از نهادم
برمیاید
قلبم فشرده می شود
باورنمی کنم
به یاد روز ورودم به زندان می افتم
………
بعد از3 هفته اسارت من در کمیته کوهسنگی
من را به زندان وکیل آباد منتقل می کنند
روز ورود من به بند عده ای از زندانیان به استقبال من می آیند
ازجمله شیرین اسلامی
که تا آن روز او را نمی شناختم….ـ
همینطور بقیه را هم……ـ
با مهربانی من را دوره می کنند و هرکس سوالی مطرح می کند
حالت چطوره-
چرا گرفتنت-
به چه گروهی وابسته ای-
چند وقته دستگیرشدی-
فکرمی کنی چقدر بهت بدن-
……
من فعالیتی نداشتم-
من را به خاطر برادرم گرفتن-
من کاری نکردم-ـ
صدای یکی از آنها را می شنوم که می گوید
با برخوردی که تو با بازجوها داشتی حتما 6 ماه تا یکسال را می گیری
و
من هاج و واج به آنها نگاه می کنم وازخودم می پرسم
اینا از کجا می دونن که…….ـ
بعد ها تجربه به من نشان می دهد که
قبل از اینکه زندانی وارد زندان می شود
همه از وضعیتش با خبرمی شن
که آیا مقاومت کرده یا وا داده
دراین ما بین می شنوم که یکی از آنها می گوید
حیف تو که اینجایی-
می پرسم
مگه حیف شما ها نیست-
جوابی نمی گیرم…ـ
یکی دیگه می گه
بیا با من –
می خوام یک نفررا نشانت بدم که خیلی شبیه توست
دست من را میگیرد و
با خودش به طرف یکی از سلولها می برد
جلوی سلول کسی را صدا می زند
چند لحظه بعد دختری ریزه میزه با موهای کوتاه
و
لبخندی به لب روبروی ما ظاهرمیشود
من چند لحظه ای به دخترزل می زنم
شباهتی دراو با خودم نمی بینم
درعین حال نمی خواهم توی ذوق
این مهربان میزبان بزنم
رو می کنم به او و می گویم
حقیقتش را بخواهی –
3 هفته ای می شه که من خودم را در آینه ندیدم
نمی دونم چه شکلی شدم…..ـ
با این حرف من
او و بقیه
که مارا همراهی کرده بودند
می زنند زیر خنده
و
شیرین دست مرا می گیرد و می گوید
بیا تا اتاقت را بهت نشان بدم-
تو با من هم اتاقی!
……..
صبح سرسفره صبحانه
شیرین یک پاکت شیررا میگذارد جلوی من و می گوید
چون تو تازه وارد هستی –
تنها پاکت شیررا به تو می دهیم
این رسم ماست…..
من شرمنده از این محبت
می گویم
اما من همه اش را نمی خورم-
می تونیم تقسیم کنیم
نه نه –
این برای توست
بخور
من پاکت شیر را از دست شیرین می گیرم
و
سرآن را باز می کنم
که
بخورم
یکهو احساس می کنم
به جای شیر
دارم ماست می خورم
وای این چی بود….-ـ
شیرین و بقیه می زنند زیر خنده
و من
تازه می فهمم
حال گیری بوده
و
منهم با آنها می خندم
و
می گویم
ای بدجنس ها-
………..
و
حالا
باورم نمی شود
که بسیاری از این غزیزان
ازجمله
شیرین اسلامی
درکشتارهای سال 67 اعدام شده باشند
باورم نمی شود….ـ
ننگت باد ای جلاد
ننگت باد
جمهوری اسلامی با هرجناح و دسته نابود باید گردد!
هماره