روایتِ آن دیگری، سعید یوسف
چندی پیش مطلبی با عنوان تاملی بر «گستاخی» و «عقلانیت»، از عباس هاشمی در وبلاگ گفتگوهای زندان منتشر شد
http://dialogt.de/abbas_hashemi-3/
اینک قادر شدیم برای تکمیل بحث، نوشته اولیه سعید یوسف را که در پاسخ پرسش های نشریه آرش و نیز مخاطب بحث مقاله پیشین بود بیابیم و برای اطلاع علاقمندان باز انتشار دهیم
***
پرسشهای نشریه آرش:ـ
ـ1- آیا شما گفتگو بین زندانیان سیاسی سابق و توابین را در خدمت فرهنگ دمکراتیک می دانید یا موجب مخدوش شدن مرزها؟ آن مرزها کدامند؟
ـ2- آیا به نظر شما برای برقراری این گفتگو پیش شرطی لازم است؟ اگر آری، این پیش شرط چیست؟
ـ3- جمعی براین عقیده اند که توبه ی تعدادی از رهبران سازمان های سیاسی، تاثیر زیادی در اوج گیری پدیده ی توبه در میان اعضا و هواداران این سازمان ها داشته است، نظر شما در این این مورد چیست؟ نقش خود فرد را چگونه ارزیابی می کنید؟
ـ4- تعریف شما از قربانی چیست؟ آیا شما توابین را در ردیف قربانیان رژیم قرار می دهید؟ آیا آنها را رده بندی می کنید؟
ـ5- به عقیده شما با توابین، به مثابه انسانهایی که در میان ما زندگی می کنند، چگونه برخورد باید کرد؟ باید آنها را بخشید؟ طرد باید کرد؟ فرصت جبران باید داد؟ روایت آنها را باید شنید؟ در دورانی دیگر محاکمه باید کرد؟ چه باید کرد؟
***
سعید یوسف
روایتِ آن دیگری
فکر میکنم بهترین پاسخی که میتوانم بدهم، نقل چند شعرست، با چند کلمهای در حول و حوش آنها. حاصل کار قطعاً نه پاسخی به همۂ پرسشها خواهد بود و نه شاید پاسخی روشن به هیچ چیز دیگری، چرا که قرارست سری به دنیای تاریک ناشناختهها بزنیم و انتظاری جز این نمیرود. (خوشا به سعادت کسانی که برای هرچیز پاسخی روشن دارند و دنیایشان را از همۂ ابهامها و تناقضها پالودهاند.)
در سال 62، که زمان رواج شوهای تلویزیونی توّابان و بریدگان بود (بیشتر از پیکار و توده)، و من در آلمان هنوز در کمپ پناهندگان در انتظار روشن شدن تکلیفم بودم، یکی دو شعر کوتاه نوشتم که جز یک بار در یکی از کتابهایم چاپ نشدند (در سال 63) و انعکاس چندانی نیافتند. شعر اوّل نامش «اینجا و آنجا» است و با اشارهای به عقاب آلمان شروع میشود:-ـ
چیزی در این عقاب پروسی ست
یادآور قساوت نازی
رنگ سیاه نازی، امّا
انگار بهترست
از رنگ سبز بیرق تازی
این کورههای آدمسوزی
دارد شرف بر آن
سلولهای نادمسازی
اینجا تو میتوانی
یک بار فاتحانه بمیری
وانجا تو ناگزیری
حتا بسا که از پس اعدام نیز
همواره خائفانه ببازی
شاید این قیاس را اغراق شاعرانه بیابید؛ ولی من هنوز هم جز این نمیاندیشم: در نادمسازی بیشتر توحّش میبینم تا در آدمسوزی، بهویژه وقتی که به نوع اسلامیاش فکر میکنم. شعر دوم، نامش «قربانیان» است:-
قربانیان بیرق اسلام
امروزه بر دو قسماند
قربانیان فاتح
قربانیان مغلوب
قربانیان فاتح
در خاک خفتهاند سرافراز
قربانیان مغلوب، امّا
گهگاه، سرشکسته، به خاکاندرند
گهگاه، سرشکسته ازانگونه
خوش میکنند جانی و هستند باز
قربانیان فاتح
چون آذرخش، در شبِ مردم
در کارِ سوز و نورافشانی
قربانیان مغلوب، امّا
شایستۂ ترحّم
چون گوسپندِ قربانی
آنچه در این دو شعر دیده میشود، احساس اندوه عمیق برای کسانی است (از هر گروه و فرقه) که زیر شکنجههای وحشیانه باید به ناگزیر در هم بشکنند و نه تنها به آرمانهای پیشین خود، بلکه به آخرین بارقههای شرف و انسانیت در وجود خود نیز خیانت کنند. اما در کنار احساس همدردی با این گروه از قربانیان، از گروه دیگری از قربانیان غافل نمیمانم
تنها اندکی قبل از این دو شعر، در تابستان 62، شعری داشتم به نام: «پرسش این است: چه آموختهایم؟» در اینجا میخواستم تنها بخش پایانی آن را نقل کنم که اشارهای به «قربانی» دارد، ولی بعد گفتم چرا نه تمامش را؟ شعر خوبی است که پس از سالها میتوان دوباره خواندش، حتا اگر همه را خوش نیاید:-ـ
همچنانيم به راه
بيشهای خشك كند طیِّ طريق
تا به اقصای حريق
دود در سينۀ سوزانش پيچنده چو آه
نه ازآن اخترِ بيدارْ فروغی پيدا
نه نشانی بر جا
زان همه اخگرِ خونبار كه افروختهايم
جَسته از خواب به هنگام كه افرای كهن
بار ديگر در شولای كبود
كرده آهنگِ درود و بدرود
بي سخن
با نگاهی از دود
چشم بر قامتِ افراشتهاش دوختهايم
در زمستان، كه ز سرمايش میتركد سنگ
در اُجاقِ كمرِ كوه، دريغ از هيزم
اي حريقِ موحش! بازْ نگر
اخگری كوچك اگر هست، كجاست
در اجاقِ مردم؟-
آتش افروخته، در آتشِ خود سوختهايم
بر زمينِ سرخِ قُربانگاه
پرسشی در چشمِ شيشهای قربانی است
كز شعورست اين يا نادانی است
اين خطر كردنِ بیمُزد و فكندنْ خود را در بُنِ چاه؟-
به كجا تاخته، وَزْ بهرِ چه كين توختهايم؟-
پس، بپرسيم از خود
كه چه آموختهايم؟-
قربانی این شعر، آن قربانیای است که بهظاهر، جان بر کف و استوار تا آخر خط میرود، ولی در درون، تردیدها و پرسشهایش را هم دارد. قربانی تیغ دشمن است و جهل دوست (یا خویشتن). با «تاختن» و «کین توختن» هم (هنوز) مسئلهای ندارد، فقط میخواهد بداند به کجا تاخته و برای چه کین توخته؟ برای آنکه به اینجا برسد و برای چنین دستاوردی؟
پرسشی که حالا از دل آن پرسش قبلی در میآید این است که: آیا میان این قربانی، که شهیدی است پر افتخار، و آن گوسپند قربانی شعر پیشین، که همان تواب یا نادم باشد، واقعاً درهای عظیم و گذرناپذیر وجود دارد؟ این پرسشی است که البته، در بهترین حالت، گستاخانه به نظر میآید
در تابستان سال 50 از سلول انفرادی به اتاق عمومی اوین منتقل شدم، و این اتاقی بود که هم همایون کتیرائی در آن بود و هم ابراهیم نوشیروانپور. کتیرائی، از اسطورههای مقاومت بود و همه مسحور شخصیت او بودند؛ من چندین شعر و سرود برای او و به یاد او در زندان ساختم و بعد هم مقالهای نوشتم که در سال 59 در «کار» چاپ شد (و بعد هم در «جهان» تجدید چاپ شد، تحت عنوان «خاطرات یک رفیق»، و در همان شمارهای که سعید یوسف را «شاعر واخورده» خواندند!). نوشیروانپور، برعکس، بریده و نادم بود و، از نگاه آنروزی امثال من، با پرروئی و وقاحت هم این را بیان میکرد و سعی در لجنمال کردن فدائیان و گروه سیاهکل داشت. این البته پیش از آمدن کتیرائی به آن اتاق بود؛ بعد از آمدن کتیرائی، نوشیروانپور دست و پایش را جمع کرد و حتا احساس میشد که او هم با ستایش به کتیرائی نگاه میکند. ولی به هر حال میدانیم که نوشیروانپور بعداً مصاحبه کرد و آزاد شد و کمی بعد هم از سوی چریکهای فدائی به جرم خیانتش «اعدام انقلابی» شد
گستاخانه بودن پرسش قبلی من زمانی روشنتر میشود که کتیرائی و نوشیروانپور را مقابل هم بگذارم. (انگار حق داشتند و «واخوردگی» دارد کار خودش را میکند!) یعنی بپرسم: آیا واقعاً درهای عظیم و گذرناپذیر میان کتیرائی و نوشیروانپور وجود دارد؟ توجه کنید که من هنوز هم این دو را یکی نمیدانم؛ هنوز هم کتیرائی برای من شخصیتی کمنظیر و درخور هر ستایش است و نوشیروانپور، در بهترین حالت، همان گوسپند قربانی است که تنها شایستۂ ترحم است. ولی در اینجا خیال دارم این جسارت را به خودم بدهم که این دو تن را در کنار هم بنشانم و با نگاهی متفاوت، سرد و بیطرف، فارغ از دوستیها و دشمنیها، به بررسی آنها بپردازم. برای آنکه موفق به چنین کاری بشوم باید فرض کنم موجودی مریخی هستم که هیچ آشنائی با تاریخ موجودات کرۂ زمین ندارد و از آنچه که مردم ایران در قرن گذشته از سر گذراندهاند بکلی بیخبر است. کتیرائی و نوشیروانپور هر یک چیزهائی دربارۂ خود به من، به این موجود مریخی، میگویند و من بدون آنکه بدانم کدام درست میگوید و بدون آنکه بخواهم داوری کنم، میخواهم تنها آنچه را که میگویند بفهمم. روایت کتیرائی، همان روایتی است که برای همۂ ما آشناست و همه آن را از بریم؛ روایت عاشقان شرزهای که با شب نزیستند؛ روایت عزیز آرمانهای والا و ازجانگذشتگیها و در خون تپیدنهای قهرمانانه. نیازی به تکرار این روایت نداریم و نیازی به گفتن هم ندارد که من خود تا چه اندازه با این روایت احساس نزدیکی میکنم. ولی من فقط میخواهم گوشم را – گوش مریخیام را – برای شنیدن آن روایت دیگر باز بگذارم. روایت نوشیروانپور چیست و او چه میگوید؟ و از یاد نبریم که من فقط نقل میکنم، نه پاسخی به این پرسشها میدهم و نه چیزی را رد یا تأیید میکنم
نوشیروانپور میگوید: آیا در مقاومت زندانیان، بیشتر یال و کوپال پهلوانی نقش دارد یا شخصیت و روحیه؟ اگر مسئله فقط جسمانی باشد که کسی را نمیتوان به دلیل ضعف جسمانی مورد ملامت قرار داد. پس در اینجا شخصیت و روحیه مطرح است. اما تفاوتهای شخصیت و روحیه از کجا میآید؟ آیا بخش زیادی از آن محصول نخستین سالهای کودکی و مرحلۂ شکل و قوام گرفتن شخصیت نیست؟ آیا میتوان جوانی بیست و چند ساله را ملامت کرد به دلیل آنکه خانواده و محیط در ایام کودکی او را به گونۂ ویژهای پروردهاند؟ از کجا میدانید که اگر کتیرائی در شرایط من قرار میگرفت در پایان کار هم مثل من عمل نمیکرد؟ و از کجا میدانید که اگر من در شرایط او در بروجرد بار آمده بودم مثل او نمیشدم؟ اگر خصوصیات افراد اکتسابی باشد، آیا نقش و مسئولیت هر فرد در اکتساب یک خصوصیت معین تا چه اندازه است؟ میزان این مسئولیت را با چه ترازوئی و چطور میتوان اندازه گرفت؟-
نوشیروانپور میگوید: چرا قبول نمیکنید که بسیاری از شهیدان پرافتخار انقلابی، تنها شانس آوردهاند که زود شهید شدهاند و اگر قدری بیشتر زنده میماندند و شدیدتر شکنجه میشدند، آنها هم میبریدند؟ چرا قبول نمیکنید که اگر بریدنها و ندامتها به دلیل ضعف روحی و از روی ترس بود، بسیاری از مقاومتها هم به دلیل نوع دیگری از ترس و ضعف بود؟ چرا از یاد میبرید که یک زندانی در حال انتظار در اتاق شکنجه، هم از شلاق میترسد و هم از اینکه ضعف نشان دهد و با سرافکندگی به سلول زندان پیش دیگر زندانیان برود؟ آیا چه مقدار از مقاومتها به دلیل چنین ترسی بود و چه مقدارش به دلیل اعتقاد راسخ به آرمانها؟-
نوشیروانپور میگوید: شاید من از شکنجه و اعدام فرار کرده باشم؛ شاید خواستهام زندگی کنم و پیش زن و بچهام برگردم؛ و برای آن هم باید بهائی میپرداختهام. آیا ترجیح زندگی بر مرگ تا این حد درخور ملامت و تف و لعنت است؟ آن هم در شرایطی که اعتقادی به امکان تحقق چنان آرمانهائی نداشتم؟-
نوشیروانپور میگوید: آیا من درخور ملامتم یا دستگاهی که مرا با شکنجه و تهدید به این حال درآورده یا حتا سازمانی که از امثال من انتظار دارد در برابر شکنجه مقاومت کنیم؟ آیا خود این توقع مقاومت در برابر شکنجه یک توقع غیر انسانی و نشان ضعف و اشکالی در تفکر و برنامه و شیوۂ عمل یک سازمان نیست؟-
همچنان که میبینید، پاسخ من به پرسشهای نشریۂ آرش تنها یک مشت پرسشهای متقابل است، که آن هم تازه نقل پرسشهائی خیالی از دنیای رفتگان است
تنها چیزی که میدانم این است که دارم پا به سن میگذارم. یکی از نشانههایش این است که قضاوت کردن و حکم راندن دربارۂ آدمها برایم سختتر و سختتر میشود، شاید چون پیچیدگیهای درون آدمها برایم روشنتر میشود. اگر هم معیاری را بخواهم برای سنجش پیشنهاد کنم، میگویم تنها به عواقب و نتایج اعمال افراد توجه کنید و بر اساس آن قضاوت کنید. آیا چه لطمهای به دیگران زدهاند یا منشأ کدام خیر شدهاند؟ و چقدر صادقانه با خود و گذشتهشان برخورد میکنند
هنوز هم صداقت و راستی را از ارزشهای والا میدانم. پس بگذارید پایان سخنم شعری باشد جدیدتر دربارۂ گونتر گراس که پس از جنجال مربوط به مسکوت گذاشتن سوابق ایام نوجوانیاش نوشتهام:-ـ
شیر دریائی با پیپ و سبیل
طبل میکوبد و طبلش حلبی است
طبل بطلان اباطیل است این
تق تقش گوشخراش و عصبی است
باطل ار گوئی، کوبد بر طبل
تا بدانی غرضش حقطلبی است
خود ولی گشته به باطل منسوب
نسبتش با حق، گویا، سببی است
گفته با طبل ز عیب دگران
عیب خود چون گوید زیر لبی است
گفتن از عیب خود، آری، نیکوست
لیک تأخیر در آن از جلبی است
نقض آداب ادب بود این کار
نوبلش گرچه شدیداً ادبی است
شیر دریائی با پیپ و سبیل
طبل میکوبد و طبلش حلبی است