(خاطرات یک شکنجه گر » (قسمت پنجم»

بعد از ضربه زدن به تروریست ها در „قهرمان ماراش“ مأموریت دیگری در „ازمیر“ به ما ابلاغ شد بی آنکه استراحتی کرده باشم و یا زن وبچه هایم را دیده باشم. در „ازمیر“ هم با عده ای از تروریست ها روبرو شدم . بعضی از وقت ها انقدر به خودم مغرور می شدم که از این افراد بعنوان حیوان یاد می کردم و یا نام می بردم و با آنها بدتر از یک حیوان رفتار می کردم ، مثل خوک وادارشان می کردم فضولات و ادرار خود را بخورندو……

مثل تشنه ای که به آب نیاز دارد منهم به تشویق های مداوم نیاز داشتم وهر روز حریص تر می شدم و فکر دریافت پاداش و تشویق وجودم را مملو ساخته بود و یک لحظه رها نمی کرد.از این رو از هیچ کاری روی گردان نبودم و هر لحظه آماده به صلابه کشیدن فردی بودم.

آدمی در دنیائی که خود می بافد و در ذهنش تصورمی کند به راحتی بر تمام خواسته هایش در عالم ذهنیات دست می یابد ولی آیا این ذهنیات همیشه به واقعیت تبدیل می گردد؟!!!

مأموریت چند روزه ام را در ازمیر نیمه تمام به دیگری واگذار کردند و تیم ما را به اسکندرون اعزام نمودند.

وقتی که خودم را معرفی کردم بعد از ظهر بود و رئیس پلیس نبود ولی با هماهنگی ای که کرده بود بدون لحظه ای استراحت مرا به مأموریت فرستادند. یک دختر مدرسه ای را باید شکنجه می دادم. منهم مثل خیلی ها فکر می کردم اعتراف گرفتن از زنها کار آسانی است چرا که تا کنون با زنانی که مستقیما“ بخواهم شکنجه کنم روبرو نشده بودم. در حفره های خیالم زن را موجودی ضعیف و حساس و بدون مقاومت می پنداشتم و فکر می کردم هر چیزی که رضایتشان را جلب کند باعث می گردد هر چه نا گفتنی است را بگویند از این رو موجودات موذی ای بودن که هر آن آمادۀ خنجر کشیدن روی اطرافیانشان هستند تا به خواسته هایشان برسند و خود را ارضاء کنند. برای منهم زن تنها موجودی بود برای نیازهای جنسی مرد.

هنوز دختر را ندیده بودم و همینطور عقایدم را نسبت به زنان در ذهنم بررسی می کردم و در مورد آنها با قضاوتی از پیش تعیین شده حکم می راندم.

دختر رادرحالی که چشمانش بسته بود آوردند با لباس فرم ،گویا او را در مسیر مدرسه گرفته بودند. خنده ام گرفت،گفتم : این دختر سیاسی است؟!!! یکی از بازجو ها گفت: خودش نه، موضوع برادرشه.

به پرونده ای که تا آن لحظه نخوانده بودم مراجعه کردم و موضوعات را خواندم که در رابطه با اسمی کاملا“ آشنا بود “ علی قزلباش….“ !

تازه فهمیدم جریان از چه قرار است . “ علی “ از دوستان قدیمی دوران کودکیم بود و این دختر „رویا“ خواهر „علی“ بود که در رابطه با برادرش می خواستند از وجود او استفاده کنند. ای کاش هرگز او را نمی شناختم، اما کلمات تملق آمیزی که بر گوشم نجوا کردند مرا وادار کرد بی هیچ تردیدی مسیر پرونده را ادامه دهم .

آنها به من گفتند: این مسئله فقط به دست تو قابل حل و فصل است ازاین تعریف به خودم بالیدم،   پس حالا دیگر کاملا“ مهم شده بودم. برای اینکه دچار عذاب وجدان نشوم و راحت تروظایف خود را به پایان برسانم از این رو گفتم فعلا“ او را به سلول ببرید تا من با رئیس هماهنگ کنم.

ادامه  روز را به استراحت و فکر کردن گذراندم، تلفنی با همسرم تماس گرفتم.

صبح روز بعد که یک روز جمعه بود با هوای سردی که گوئی مهمان ناخوانده ای است که از راه رسیده. با تلفنی که شد به اداره پلیس و نزد رئیس پلیس اسکندرون رفتم .

مردی میانسال با چهره ای نرم ولطیف (که گوئی هیچگاه خشونت در آن راه پیدا نمی کند) با قامتی بلند و لباس مرتب، با دیدن من از جا بلند شد و نگاهی به چهره ام انداخت، دستی به موهای صاف و جو گندمی خود کشیدو گفت: گوش کن جانم، دقیقا“به حرفای من گوش کن. من می دانم تو روحیات متهم را خوب می شناسی و میتوانی خیلی خوب از او حرف بکشی و ما این را می دانیم که تو پلیسی لایق و شایسته و وظیفه شناس هستی. پس هرچه زودتر این پرونده را خاتمه بده.

ـ نمی توانستم تصور کنم چه چیزی دراین پرونده نهفته که برای رئیس پلیس اینقدر مهم به نظر می رسد به هر حال با تمام دلخوری ها از این پرونده من مأمور بودم و معذور گفتم: اطاعت امر قربان و از اتاق خارج شدم.

به محل مأموریتم رفتم و مستقیم به اتاقی که در اختیارم بود. پرونده „علی و رویا“ روی میز بود، همینطور که پرونده را نگاه می کردم ، اعترافات آبکی و دروغ „رویا قزلباش“ را می خواندم که چگونه برای رهائی از دست شکنجه چندین بارمأمورین رابه این سو و آن سو کشیده وعلاف کرده بود. با اینکه می دانست کوچکترین دروغ و اشتباه برای متهم گران تمام می شود و باعث تشدید بازجوئی ها و ضرب و شتم می گردد ولی معلوم بود برای اینکه یک لحظه خود را از شکنجه نجات بدهد چه دروغ های مضحکی سر هم کرده بود. من برادرش“ علی “ را خوب می شناختم و ازافکار و خصائلش کم و بیش اطلاع داشتم. با تمام صفات نیکی که از او شنیده یا دیده بودم ولی هرگز حاضر نبودم به ترکیه و موقعیتم پشت پا بزنم. از اتاق خارج شدم و به اتاق رئیس شعبه بازجوئی رفتم، رئیس با دیدن من خندید و گفت: خوب صدات کارت به کجا کشیده؟

با لحنی گله مند گفتم: چرا من را برای این پرونده انتخاب کردید شما می تونستید کس دیگری را مأمور این کار بکنید ؟!!! رئیس شعبه به میان حرفهایم دوید و گفت: از یک مأمور شایسته این طور حرف زدن بعید است. شما با این حرفتون پروندۀ چند ساله تان را خراب می کنید!!! لطفا“ برگردید سر کارتان .

نمی تونستم موقعیت خودم را به خطر بندازم برای همین هم سریع از اتاق رئیس شعبه زدم بیرون به طرف اتاق خودم. می دانستم که در این موقعیت اگر پدرم هم درمقابلم قرار بگیرد داغانش می کنم „علی“ که جای خود دارد تازه اون دوست دوران مدرسه بوده و وظیفه من بالاتر از این حرفها است تازه او می توانست خودش را معرفی کند و خواهرش رانجات بدهد. امروزمن برای خودم زنده ام نه برای دیگران، پس ترحم توی دل من نباید جائی داشته باشد.

براستی تلقین نقش به سزا و گاه تعیین کننده ای در اعمال و رفتار افراد برای آنچه دوست دارندایفا می کند.

از جلو اتاق بازجوئی که می گذشتم، صدای داد و فریاد همراه با ناه در آمیخته فضای راهرو را پُر کرده بود. در را به صدا درآوردم، صدای بلندی گفت: بعله!!!

مردی تنومند که چهره  خیلی خشنی داشت در را باز کرد و من وارد شدم. در زیر نور“ رویا“

لخت از سقف آویزان شده بود با  چشمانی بسته، او سرش را روی سینه اش رها کرده بود.

پیش خودم گفتم : نه، نه این دختر بچه ای نیست که یکسال پیش جلو خانه „قزلباشها“ دیده بودم آن روز او 15 ساله بود و یا حتی همانی که دیروز در لباس مدرسه دیدم. الان به نظرم هیکل زنی کامل ولی نارس را داشت. بطرفش گام برداشتم. مرد تنومند با عجله جلو آمد وبین ما سدی بوجود آورد و با عصبانیت گفت: شما کی  باشید؟ وقتی گفتم من مأمور شماره    63823

هستم سریع خودش را جمع و جور کرد و به دست و پا افتاد و از اینکه مرا نشناخته بود عذرخواهی کرد. اول دلم می خواست مشتی به دهانش بکوبم تا یاد بگیرد با مافوقش چگونه رفتار کند اما منصرف شدم و سعی کردم موضوع را بی اهمیت جلوه بدهم از او بخواهم که خودش را معرفی کند. آهان پس این نکره که خودش را “ اوگور“ معرفی کرد معاون و دستیار جدیدی است که برای آموزش زیر دست من تعیین شده. او گفت که مأمور است از دستورات من مو به مو اطاعت کند و با دقت تمامی کارهائی را که من انجام می دهم بیاموزد و تأکید کرد که : حتما“ شما در جریان هستید؟ سرم را به آهستگی طوری تکان دادم که در عین بی اهمیت بودن حضورش انگار قبلا“ از این که او را به دستیاری من می فرستند مطلع بوده ام. درحالی که تا آن لحظه هیچ اطلاعی از حضور او نداشتم ولی با این کله تکان دادن بازجوی (دستیار)جدید را متقاعد کردم که رتبه بسیار بالائی در اداره دارم از این رو اوشروع به چاپلوسی وتملق کرد کاری که همیشه دوست داشتم و دلم می خواست دیگران ضمن ترس از من مجیز هم بگویند.

من امید وار بودم این دختر خیلی زود اعتراف کند تا نیازی به رو در روئی من با او نباشد. چرا که اگر چشمان او باز بود همکلاس برادرش را خیلی خوب می شناخت و این برای من خطر ناک بود. از این رو به „اوگور“ دستور شروع کار را دادم.

„اوگور“ در حالی که باتوم را به بدن لخت „رویا“ می کشید تهدید هم می کرد. دختر سرش را پائین نگه داشته بود. “ اوگور“ چنگ زد به موهایش و در حالی که سر او را بالا می گرفت تهدید کرد که با باتوم به او تجاوز خواهد کرد و پرده بکارت او را با باتوم پاره خواهد کرد. دختر که احساس می کرد صورت „اوگور“ روبرویش است تفی به طرف او پرتاب نمود.

ضربه باتوم به فرق سر او فرود آمد و مشت ولگدی بود که بر تکه گوشتی که از سقف آویزان شده بود نثار می شد بدون در نظر گرفتن نکات فنی . بر ترسم از شناسائی شدن توسط دختر غلبه کرده سعی کردم نقش میانجی را بازی کنم وظاهرا“ دختر را از دستش نجات دهم. او را از آویزه فلسطینی پائین آوردم و در حالی که تلاش می کردم استرسی به خودم راه ندهم چشم بندش را باز کردم و جرعه ای آب به او خوراندم. وقتی چشمش به نور عادت کرد ابتدا لحظه ای با تعجب به من خیره شد بعد در حالی که تلاش داشت خودش را بپوشاند با گریه خودش را روی پا های من انداخت و گفت: باور کن باور کنید و با هق هق ادامه داد باور کنید نمیدانم علی کجاست شما که من و می شناسی به من کمک کن من و از اینجا ببر بیرون.

شعله خشمی از حماقتی که کرده بودم در قلبم شعله ور شد، دیگر همه چیز عیان شده بود پس نجات و آزادی „رویا“ یعنی افشاء و نابودی من، سعی کردم به خودم مسلط بشم و با ملایمت به دختر گفتم : من خیلی دلم می خواد به تو کمک بکنم الان که فهمیدم تو اینجا هستی خودم را رساندم تا نجاتت بدهم. اینها گرگ هستند به کسی رحم نمی کنند فقط آدرس „علی “ را به من بده من همین امروز کاری می کنم آزادی بشی.

دخترناله می کرد و می گفت: دیگر طاقت ندارم تازه متوجه شدم „اوگور“ اتاق را ترک کرده، چند لحظه بعد در باز شد و „اوگور“  بهمراه رئیس شعبه، چند بازرس وبازجوی دیگر وارد اتاق شدند. رئیس شعبه گفت: چی شد“صدات“ ؟ تو که هنوز چیزی از اون  بیرون نکشیدی .

من الان نشونش می دم دختره روسپی را و خطاب به دختر گفت برادرت را پیدا می کنیم، هر جوری شده اونو پیدا می کنیم اگه لازم باشه پدر و مادر و تمام فک وفامیلت را هم به چهارمیخ بکشیم برادرت را پیدا می کنیم . و خطاب به من گفت:  بهتره اول یه باتوم بهش فرو کنیم بعد ببریمش مدرسه عالی تعلیم و تربیت ( این جایی که می گفت طبقه سوم همین ساختمان بود و ظاهرا“ دستگاههای شوک در اتاق های آن طبقه قرار داشت) بعد به اشاره او „اوگور“ و دو نفر دیگر به کمک من آمدند و در حالی که دختر  تقلا می کرد و جیغ می کشید “ اوگور“ با شور و شعف فراون باتوم را به او استعمال کرد که خون از زیر دختر جاری شد و از هوش رفت. در حالی که تلاش داشتیم او را تمیز کنیم با کمک آن چند نفر او را با پتو به طبقه بالا بردیم و روی صندلی بستیم پس از اینکه او را بهوش آوردیم  به نقاط حساس بدنش از جمله نوک سینه ها و آلت تناسلی اش شوک الکتریکی وارد کردیم که مجددا“ بیهوش شد.

رئیس شعبه دستور داد از اتاق بغل تختی بیاورند و پس از بهوش آوردن دختر او را صلیب وار دمر به تخت بستند. سپس رئیس شعبه به من گفت: به همان حالت به او تجاوز کنم.

اصلا“ دلم نمی خواست این کار را با او انجام دهم از خودم شرم داشتم در حالی که عرق از پیشانیم جاری بود در گوش رئیس گفتم : خواهش می کنم من را از این کار معاف دارید حالم زیاد مساعد نیست اما او با تحکم گفت: نه امکان ندارد تو باید مجددا“ اینجا صداقتت را ثابت کنی . هیچ دلم نمی خواست این دلقک ها به من پوز خند بزنند و درستی و صداقتم را خدشه دار سازند از این رو لباسهایم را در آوردم و به سمت دختر رفتم او در حالی که خونابه وعرق موهایش را به صورتش چسبانده بود مظلومانه نگاه می کرد. چیزی نفهمیدم فقط بعد از چند لحظه نعره گوش خراش دختر فضای اتاق را بلرزه در  آورد واو بیهوش شد. خنده وقیحی برلب بازجویان و رئیس نقش بسته بود از جا جستم وکت و پیراهنم را برداشتم و به راهرو دویدم حال بدی داشتم .خودم را به دستشوئی رساندم وبه شدت چند بار استفراغ کردم.

رئیس شعبه مدتی بود که بالای سرم بود وقتی بهتر شدم گفت: “ صدات“ در باره تو راپُرت داده بودند و از مدتی قبل قرار بودکه تو را امتحان کنند. با دستگیری این دختر شرایط برای امتحان تو مهیا شد از این رو تو را ضرب الاجلی از ازمیر به اینجا فرستادن. من باز هم از طرف خودم و مقامات یالا از تو معذرت می خواهم مطمئن باش کسی که علیه تو این گزارش را داده باز خواست خواهد شد.

شب را با رئیس شعبه گذراندم او دختری داشت بسیار زیبا با موهای بور و چشمان سبز و در آن جنگل سبز چیزی وجود داشت که مرا به یاد دختری که بهش تجاوز کرده بودم „رویا“ می انداخت درست هم سن وسال او بود. خدای من انسانها چقدر می توانند بی رحم باشند . چقدر دلم می خواست علت این بی رحمی را بیابم ولی بعد از مدتی آن دختر با تمام حوادث طی شده و حتی لذت شبانه منزل رئیس شعبه را به  وادی فراموشی سپردم.

….ادامه دارد

2 Antworten

  1. حمید قربانی sagt:

    مالکیت خصوصی و خدا یا انسان و رهائی؟ کدامیک؟

    هنگامی که مالکیت خصوصی برچیده گردد،
    زمانی که خدا بمیرد
    انسان زنده می شود
    زیرا که هنگامی خدا بمیرد
    مالکیت برچیده گردد
    سرمایه و سرمایه دار می میمرند
    استثمار انسان از انسان بر می افتد
    دیگر زوری نیست تا به زور بر افکنی
    بنا بر این دولت بی محل می گردد
    دولت زوال می یابد
    آزادی پر می گیرد
    رهائی فرا می رسد.
    افیون ، سموم و خرافه
    مذهب و ناسیونالیسم زدوده می شوند.
    خورشید انسان طلوع می کند
    انسان آزاد و رها می گردد
    زیرا که
    خدا ، میهن و حاکم می میرند
    انسان انسان می گردد
    و انسان زنده می شود.
    پس مرگ بر خدا
    لغو باد مالکیت خصوصی
    انسان باد انسان!
    25- 10- 2015
    حمید قربانی