یاد رفیقان را گرامی بداریم ! (قسمت اول) سیامک امیری
کتاب یاد رفیقان را گرامی بداریم روایتی از مبارزات و مقاومت نیروهای انقلابی و کمونیست علیه نظام سرمایه داری جمهوری اسلامی
این کتاب جهت باز نشر برای ما ارسال شده است از این رو سعی خواهیم کرد این کتاب را در چند شماره در اختیار شما
خوانندگان عزیز قرار دهیم
گفتگوهای زندان
سرآغاز
یاد رفیقان را با یک خاطره شروع می کنم. اوائل سال پنجاه بود؛ بین ایران و عراق در نوار مرزی جنگی در گرفت. روابط دو رژیم بشدت تیره شده بود؛ در این زمان رادیوئی به نام “ رادیو میهن پرستان“ شروع به کار کرد.
من بسیار به „رادیو میهن پرستان“ علاقه داشتم و بیشترین گزارش ها را در رابطه با فعالیت “ چریکهای فدائی خلق ایران“ از این رادیو دریافت می کردم. گوینده همواره در ابتدا تیتر برنامه را اعلام میکرد:
به عنوان مثال می گفت: برنامهی امروز شامل سه قسمت است؛ قسمت اول:
شرح ترور انقلابی عباسعلی شهریاری.
قسمت بعدی:
قرائت بخشی از کتاب امیرپرویز پویان „مبارزهی مسلحانه و رد تئوری بقاء“
و قسمت پایانی:
یاد رفیقان را گرامی بداریم !
من به این بخش برنامه خیلی علاقه داشتم، چون زندگی و مبارزات برخی از رزمندگان چریک فدائی خلق را شرح می داد و از چگونگی جانفشانی، به خون غلطیدن و یا تیرباران و کشتار آنان توسط مزدوران شاه سخن می گفت. یادمان این مبارزان برایم بسیار با ارزش بود.
به واسطهی این خاطره و به یاد رفقائی که بعدها در دوران حاکمیت اسلامی در ایران با آنان در یک تشکیلات کار کردم: عباس زاده ، علی اشترانی و … و به یاد هزاران انقلابی کمونیست و مبارزان راه آزادی که در ستیز و پیکار با رژیم های جنایت کار شاهنشاهی و جمهوری اسلامی برخاستند و جان بر سر آرمان خویش نهادند؛ برای این یادنامه من نیز عنوان “ یاد رفیقان را گرامی بداریم ! “ را بر می گزینم.
از همان دوران کودکی و سال اول دبستان با نام علی اشترانی و عباس زاده آشنا شدم؛ آنها سه چهارسالی از من بزرگتر بودند؛ علی هم کلاس جلال برادر بزرگترم و عباس یک کلاس بالاتر از آنها بود.
رفتار علی و عباس در دبستان خاص بود و آن دو برای همه شناخته شده بودند؛ عباس جثهای کوچک و چشمانی آبی داشت و برعکس علی درشت هیکل بود؛ هر دوی آنها اما در ورزش و در جمع بچهها زرنگ و ورزیده بودند. علی بهترین دروازهبان مدرسه بود.
علی کت گل و گشادی با آستین های بلند میپوشید که تا زانو هاش می رسید. شلوار گشادی هم به پا میکرد تا بتواند یک زیر شلواری هم زیر آن بپوشد. او دروازه بان تیم فوتبال دبستان بود و باید در سرمای سخت زمستان همدان که زمین خاکی و شنی یخ میزد بتواند شیرجه بزند و توپ را مهار نماید. در آن موقع مدرسه پول نداشت لباس ورزشی برای تیم بخرد و هر کس باید با لباس خودش بازی میکرد. علی هم برای اینکه زانوها و آرنج های اش زخمی نشوند کت پد ر بزرگ اش را دزدکی به تن میکرد که گاه موجب خنده دیگر بچهها می شد. در واقع ما تیم فوتبال نبودیم لشکر ژنده پوشانی بودیم که با لذت به زیر توپ می زدیم.
در دوران ابتدایی دبستان شرایطی حاکم بود که می بایست هر شنبه صبح ناظم دبستان حاضری و غایبی ها و نظافت بدنی و لباسی را کنترل میکرد ومی بایست هر جمعه حتما به حمام رفته بوده باشیم. محل بازی ما در کوچه و در خاک و گل بود و از سرما دستها پینه می بست و چرکین می شد و چرک روی دستها به آسانی پاک نمی شد. در اثر چرک و سوز سرما دستهای مان ترک های نازک بر میداشت که گاه درتماسی کوچک با چیزی خون از آنها بیرون می زد. هر هفته مادرم شب قبل از حمام به دستهایم وازلین می مالید تا پینه ها نرم شوند تا روز بعد هنگام کیسه کشیدن در حمام دست هایم سوزش کمتری دا شته باشند. هر شنبه صبح ناظم دبستان در حیاط مدرسه همه را به صف کرده و نظافت مان را کنترل میکرد. وای اگر دستهای مان پینه بسته بود و چرکین و یا اگر حمام نرفته بودیم. با چوب آلبالو که در آب خوابانده بود تا سنگین تر و دردآورتر شود بشدت تنبیه بدنی می شدیم وناظم محکم با آن چوب به کف دستهای مان می زد. ما نمی دانستم باید از سوز سرما درد راتحمل کنیم یا ضربات کف دستی آقای پرورش ناظم مدرسه را. او میخواست در ما ایجاد ترس کند اما بر عکس در ما نفرت ایجاد می کرد. او فقط به کف دستی زدن قناعت نمیکرد بعد هم با لگد و سیلی به جان ما می افتاد. یکی از کسانی که سهمیه ی دا ئمی کتک خوردن داشت علی اشترانی بود. ناظم بی دلیل و با دلیل به او لگد می زد. علی هم بیتفاوت رد میشد و واکنشی از خود نشان نمی داد. همین بر خورد علی ناظم را جری تر می کرد. بعد ها علی تعریف میکرد که این کتک ها مثل لگد زدن مگسی به من شده بود. درآن دوران، تعدادی از بچه های دبستان خشونت ناظم را نتوانستند تحمل نمایند و برای همیشه ترک تحصیل کردند. در ادامه پس از کنترل دستها و حمام نوبت به کنترل دستمال و لیوان می رسید. همه محصلان می بایست یک دستمال سفید تمیز برای پاک کردن بینی و یا اشک زمستانی چشمها می داشتیم. درخانواده اما توان خرید نداشتیم. مادرم زیرپوش های کهنه ی پدرم را قیچی کرده و برای ما سه برادر دستمال درست می کرد. به یاد دارم که یک روز مادرم موقع تقسیم دستمال ها بطور اتفاقی آستین زیرپوش را به من داد.
هنگام کنترل ناظم متوجه آستین زیر پو ش که من به عنوان دستمال از آن استفاده کرده بودم شد. او دستمال کثیف را با اکراه با نوک انگشت گرفت وبالا بردو به همه محصلان نشان داد و با صدای بلند گفت :
نگاه کنید دستمال یک محصل کلاس سوم را.
لیوان هم باید همیشه برای آب خوردن همراه می داشتیم. بعضی از بچه ها دهان شان را به شیرآب چسبانده و آب می نوشیدند. این عامل انتقال مریضی به دیگر محصلان میشد وبهمین دلیل همراه داشتن لیوان اجباری بود. اما لیوان های بزرگ آلومنیمی که به آنها ما „لیوان روحی“ می گفتیم و نسبتا سنگین بود ودر کیف جا نمی گرفت ما باید آنها را به اجبار در جیب ها و بافشار جا می دادیم که باعث می شد تا یا دهانه جیبها باز بماند و یا گوشه آن پاره شود که همیشه یک طرف کت های مان آویزان بود وموقع دویدن مثل یک زنگ کلیسا چپ و راست شده و صدا می داد. روز شنبه روز نظافت اما روز دلهره و ترس نیزبود. بدا به حال مان اگر روز قبل به حمام نرفته بودیم. در دوران دبستان بار ها به علل مختلف من نتوانستم به حمام بروم . گاه پول نداشیم و یا فرصت نمی شد. به همین دلیل در روز نظافت دستهایم کثیف و پینه بود که ترک های سوزناک برپشت اش می خراشید وشیاربود. ناظم هم از اول صف بچهها را یکی یکی کنترل میکرد تا به آخر صف جایی که من ایستاده بودم برسد. قد بلند بودم و همیشه باید در آخر صف می ایستادم تا جلوی دید سایر بچهها را نگیرم. بار ها پیش میآمد که من به علت کثیفی دست قبل از رسیدن ناظم به ته صف از ترس دستانم را با زبان لیس زده و با آ ب دهان خیس میکردم تا تمیز نشان داده شوند. این کار را من از بچههای دیگر یاد گرفته بودم. ناظم هم متوجه بود و به این بهانه، دو برابر کتک مان میزد و می گفت :
فلان فلان شده همین الان دست ات را با آب دهان خیس کرده ای !
پس از این نوبت به حضور وغیاب هفته قبل می رسید. ناظم با صدای بلند می گفت :
غایبین هفته قبل از صف بیرون بیایند و کنار دیوار صف بکشند. اگر غیبت داشتیم باید توضیح میدادیم که دلیل غیبت چه بوده است و از نظر ناظم اگرتوجیه خوبی نداشتیم بساط تنبیه بدنی آماده بود . مثلا اگر مریض بودیم وهیچ مدرکی دال بر مریضی هفته ی قبل و غیبت نداشتیم. به علت آنکه هیچ وقت به دکتر نرفته بودیم و اساسا نمیدانستیم که دکتر رفتن چیست و از نظر اقتصادی هم توان اینکار را نداشتیم و معمولا با دوا و درمان خانه گی با مرض ها مقابله می کردیم.
ناظم هم که گاهی بعضی از بچهها علت غیبت شان را به دروغ مریضی اعلام کرده بودند هرگز بهانه ی مریضی وحرف هیچ کس را باور نمی کرد وکتک مفصلی به ما می زد.
هرصبح نیزقبل از شروع کلاسها، ناظم از بالای پله که جلو ایوان مدرسه بود برای بچهها سخنرانی می کرد.
در حیاط مدرسه رو به روی ناظم صف کلاس اولی ها تا کلاس ششم به ترتیب می ایستادند. ناظم شروع به سخنرانی میکرد و نکاتی را همراه با تهدید تذکر می داد. سخنرانی ناظم از سرپا نشاشیدن در مستراح شروع میشد تا اینکه بعد ازمدرسه ما نباید در خیابان دیده بشویم و در مدرسه شلوغ نکنیم و …
اگر پدر و مادری از فرز ند خود شکایت داشتند به مدرسه آمده و شکایت او را به ناظم می کردند. ناظم هم سر صف بچه خاطی را صدا زده و در جلوی چشم سایر محصلان جانانه تنبیه میکرد تا درس عبرتی برای دیگران باشد. روزی از روز ها مادر علی اشترانی برای چندمین بار به مدرسه آمد و شکایت علی رابه ناظم کرد و چند تا استخوان قاپ بازی رنگ شده به او داد و گفت :
علی بعد از مدرسه در کوچه قاپ بازی می کند. ناظم علی را به جلوی صف فرا خواند و به او گفت : چون تا به حال چند بار تنبیه شدهای و درس عبرت نگرفته ای و قمار باز هم شدهای حالا من با تو قاپ بازی می کنم تا بفهمی قاپ بازی یعنی چه ؟!
ناظم دو تا از مستخدمین مدرسه را صدا زد و ریسمانی خواست. علی را کف زمین خواباندند. مستخدمین پای علی رابا ریسمان بستند ودر دو طرف علی ایستادند. کفش و جوراب های علی را بیرون آوردند. دو سر ریسمان راکشیدند و پاهای علی را برای فلک بالا آوردند. آنگاه ناظم با چوب آلبالو بیش از پانزده ضربه ی محکم به کف پا های بچه ی قاپ باز زد ! برای اولین بار در دبستان، ناظم علی را فلک کرد. او هر وقت میخواست شاگردی را خیلی تهدید کند و بترساند به اومی گفت : فلک ات می کنم .
قبل از شروع کلاس و بعد از سخنرانی ناظم تازه نوبت به د عای صبحگاهی می رسید. یکی از بچههای خوش صدای مورد اعتماد ناظم میرفت بالای ایوان دبستان و متنی را که به او داده بودند از رو می خواند.
ما محصلان از کلاس اول تا شش هم می بایست طوطیوار آنها را تکرار کنیم. باید می گفتیم :
خدایا بلا را از سر ما دور کن ! خدایا شاهنشاه ما محمد رضا شاه پهلوی، بزرگ ارتش داران، شاهنشاه ایران را از بلایا حفظ کن ! و عمری طولانی به او اعطا فرما ! مریضهای اسلام را شفا بده !
بمرور بواسطه ی برادرم بیشتر با علی اشترانی وعباس آشنا شدم، محلهای که ما در آن زندگی میکردیم با محلهی آنها فاصلهی چندانی نداشت؛ محلهای که زنده یادها رفقا جواد، کاظم و حسین سلاحی نیزدر آن زندگی میکردند.
درآن دوران کودکی ونوجوانی زندگی همه ما بدلیل محرومیت ها و مشکلات مالی فراوان به سختی می گذشت. شرایط اقتصادی خراب بود واختناق همه جا حاکم بود. وسائل ارتباطات کم بود وامکانات ناچیز. ساواک هم در بین مردم ترس ایجاد کرده بود و افرادی هم که سیاسی بودند ویا دستگیر وزندانی می شدند بعد ازآزادی شان بازهم با جوّی که ساواک ایجاد کرده بود نمی شد براحتی با آنها ارتباط برقرارکرد. هرکس می ترسید با زندانی سیاسی آزاد شده ارتباط بگیرد. تنها امکان ارتباط با دنیای سیاست وخبرواحوال مبارزان همان رادیوها بودند و تک توک مطالعه بعضی کتابها که در دسترس بودند.
علی را مرتب در محله و جاهای دیگر میدیدم تا اینکه علی بعد ازدوران پرماجرای گذشته درمدرسه وارد دبیرستان شده بود. در دامنهی کوه الوند (عباس آباد ) استخری بود که روزهای تابستان بچهها برای شنا آن جا میرفتند. در آن جا من با علی و عباس زاده و هم چنین اکبر مسلم خانی دوستی نزدیکتری پیدا کردم. دوستی و رفاقتی که بین این رفقا وجود داشت بتدریج به صورت یک گروه ارتقاء یافته بود که بیش از گذشته آنها را بهم پیوند زده بود. من در آن موقع من در سن چهارده پانزده سالگی بودم. سالهای آخردهه چهل بود و بتدریج من و دوستانم علاقه مند به مسائل سیاسی شده بودیم و احساس نفرت نسبت به سیستم در درون ما رو به رشد گذاشته بود. ما شاه را بعنوان نماد سیستم سرکوبگرو دشمن مردم میپنداشتیم و درصحبت های بین خود علاوه بر شاه که بعد از کودتای 28 مرداد برگشته بود، تمام کشورهائی نیزکه با شاه روابط و مناسبات نزدیک و دوستانهای داشتند را دشمن خلق های ایران محسوب می کردیم.
در محیط دبیرستان علاقه ی ما بیشتر به ورزش بود و تحت تاثیر تبلیغاتی که از طرف نیروهای سیاسی به نفع شوروی و بلوک شرق صورت میگرفت موقع مسابقات جهانی آرزو میکردیم تیم آنها برنده شوند و از احساس پیروزی آنها ما نیزکمی احساس پیروزی کنیم .
بتدریج درجمع ما رد و بدل مسائل فرهنگی وادبی هم راه یافت. علی و عباس اهل مطالعه ی کتاب و مشاهده ی فیلم های سینمایی بودند. من در آنموقع بیشتر از فیلمهای جنگی و پر زد و خورد خوشم میآمد، اما علی و عباس از فیلمهای دیگری که مورد توجه روشنفکران و صاحب نظران بود صحبت میکردند.
در کنار دبیرستانی که من میرفتم زمین فوتبالی که بیشتر بیک مخروبه شبیه بود وجود داشت، که اکثر بچهها بعد از خلاص شدن از درس و مشق آن جا رفته و به غیر از فوتبال سرگرم بازیهای مختلفی دیگری میشدند، دوچرخه سواری یا گردو بازی و بازیهای دیگرکه درآن دوران سرگرمی بچه های محله بود. یک روز من و پسر خالهام با یکی ازبچه ها ی محله درگیردعوا شدیم و دو نفری به او کتک مفصلی زدیم. او که زورو توان کتک کاری با ما را نداشت و در عین حال نمیخواست با خواری و شکست خورده راهش را بگیرد برود تهدیدکنان گفت: من یک نفر میآورم تا حساب شما را برسد. همین موقع علی اشترانی داشت با فاصلهی کمی از آن جا رد میشد، شخص کتک خورده چند بار سوت و صدا زد:
سلطانعلی! سلطانعلی ! بیا. وقتی علی به ما رسید بیشتر از او با ما گرم گرفت و او متوجه شد علی بیش از او با ما رفیق است؛ ومن متوجه شدم که سلطانعلی اسم کامل علی است.
بیشتر اوقات بحث و گفتگوی من با علی و عباس در رابطه با فیلم و سینما بود؛ تحت تاثیر آنان من هم کمکم به فیلمهائی که جنبهی سیاسی و مبارزاتی داشت علاقهمند شدم و از دیدن آنها لذت میبردم. فیلمهائی مثل: “ زنده باد زاپاتا“، „اسپارتاکوس“ و . . . وقتی فیلم اسپارتاکوس در همدان روی پرده رفت من چند بار برای دیدن آن به سینما رفتم، و هر بار هم علی و عباس را آن جا میدیدم. علی و عباس آن قدر در رابطه با فیلم و سینما مطالعه و اطلاعات داشتند، که با هم دیگر و با دیگران مسابقه میگذاشتند و شرط بندی میکردند که در مدت چند دقیقه چه کسی میتواند پنج کارگردان معروف جهان را که مثلا اول اسمشان با
“ ج“ یا حروف دیگرشروع میشود نام ببرد.
درهمان سالهای اواخر دههی چهل روابط ما روزبروز با علی و عباس نزدیکتر و صمیمی تر می شد و در دیدارهایمان علاوه برفیلم و سینما و کتاب از مبارزات دیگر خلقهای جهان هم حرف میزدیم و به یک معنا با مسائل سیاسی جهان نیز تا حدودی آشنا شده بودیم؛ البته معلومات علی و عباس بیشتر از من بود و با هم در باره ی مبارزات مردم فلسطین علیه دولت اشغالگر اسرائیل و مبارزات خلق ویتنام علیه تجاوزگری و جنایات امپریالیسم آمریکا، چهرههای برجستهی این کانونهای انقلابی و مبارزاتی ومسائل مبارزاتی سایر نقاط دیگرگفتگو می کردیم و کسانی امثال لیلا خالد، جمیله بوپاشا، جرج حبش و دیگران شخصیت های باارزشی برای من بودند.
نیمه ی دهه ی 40 بود. در اختیار گرفتن هواپیما یکی از تاکتیکهای مبارزاتی رزمندگان فلسطینی در کنار سایر اشکال مبارزاتی بود و برای جلب توجه جهانیان و طرح حقوق حقهی خود به آن اقدام میکردند، آنان دست به عملیات حیرت انگیزی میزدند که تنها از کسانی ساخته است که به درستی راه خود باور عمیق دارند و در عین حال هیچ واهمهای هم ازمرگ و جانباختن در آن راه را ندارند: حمله به فرودگاه „بن گوریون“ در تل آویو، درگیری در فرودگاه “ انتبه“ عملیات المپیک مونیخ و در اختیار گرفتن شرکت کنندگان اسرائیلی از جمله برخی از آن اقدامات تهور آمیز بودند و هم زمان با اینها فعالیت گروه بادرماینهوف در آلمان، بریگاد سرخ در ایتالیا، ارتش سرخ ژاپن و . . . همگی اینها توجه ما را به خود جلب کرده بودند. هنگام پخش اخبار عملیات انقلابی این گروهها من لحظه به لحظهی آن را از طریق رادیو دنبال میکردم و با تمام وجود آرزو میکردم موفق شوند، موفقیتشان شادی غیر قابل وصفی در من به وجود میآورد و مواقعی هم که شکست میخوردند انگار این خود من بودم که شکست خورده بودم.
در اواخر دهه 40 در عملیاتی یک گروه فلسطینی یک هواپیمای اسرائیلی را با بیش از صد مسافر به کتنرل خود در آوردند و در فرودگاه “ بن گوریون “ در تل آیو پایتخت آن زمان اسرائیل به زمین نشستند و خواستار مبادلهی زندانیان سیاسی فلسطینی شدند. پس از چهار روز سربازان اسرائیلی با لباسهای صلیب سرخ به بهانهی غذا دادن به مسافرین وارد هواپیما شده و تمام مبارزین فلسطینی را قتل عام نمودند.
عدم موفقیت این حرکت و شکست آن به رغم این که با هوشیاری اجتناب پذیر بود به قدری در روحیهی من اثر منفی گذاشت که فکر میکردم آنها دیگر برای همیشه از بین رفتند. اما دیری نپائید که گروهی از افراد ارتش سرخ ژاپن در یک عملیات تلافی جویانه هواپیمای دیگری را در اختیار گرفتند و در پایتخت اسرائیل به زمین نشستند و بیش از ۱۳۰ مسافروکارکنان فرودگاه اسرائیلی را کشتند. صرف نظر از درست یا غلط بودن کشتار مسافرین، اما این انتقام خواهی بار دیگر نهال امید را در دل من بارور کرد.
من هر جا در مجله یا روزنامهای خبر و عکسی از مبارزین و انقلابیون میدیدم آن را بریده و جمع آوری میکردم. آنموقع چه گوارا بزرگترین شخصیت زندگی من شده بود و هنوزهم هست.
درشهرمن همدان در محله ی سر پل یخچال قهوه خانه ای بود به عرض یک و نیم متر و طول سه چهار مترو ما جوانان عصرها در آن جا جمع میشدیم. آنزمان علی بعد از طی کردن دورهی سپاه دانش در یکی از روستاهای اسدآباد معلم شده بود.
ما در آن قهوه خانه اخبار رادیو میهن پرستان را برای یک دیگر تعریف میکردیم؛ در ۱۹ بهمن ماه سال ۱۳٤۹ به پاسگاه سیاهکل حمله شده بود و این نقطهی شروع مبارزهی مسلحانه بود. علیرغم شکست نظامی حرکت سیاهکل اما تاثیر آن سرتاسر ایران را در نوردید، بارقهای از امید و شهامت برای شرکت در مبارزه را در بین اقشار و طبقات مختلف جامعه به ویژه روشنفکران به وجود آورده بود، حتی تاثیرسیاهکل از مرزها هم گذشت و در کنار سایر جنبشهای مسلحانهی جهان مخصوصا آمریکای لاتین قرار گرفت. در بین دانشجویان خارج کشور نیز اثرات بسیار زیاد و مفیدی گذاشت؛ آرامش „جزیرهی ثبات “ را به هم زد و آواری از ترس هراس در دل و سر دژخیمان فرود آورد.
هنوز جشن و شادی دستگاه حکومتی و ژنرالهائی که سیاهکل را سرکوب کرده بودند پایان نیافته بود، که مبارزات چریک شهری توسط ارزندهترین و پاکترین جوانان از جان گذشته ی جامعه با قدرت تمام پا به عرصهی وجود گذاشت و هر روز ابعاد وسیعتری به خود گرفت، یاس و ناامیدی که پس از شکست سیاهکل به وجود آمده بود جای خود را به شور و شوقی دو چندان از گذشته داد، طولی نکشید که „چریک فدائی“ جای خود را بعنوان یکی از پر آوازهترین و مجبوبترین نامها ی مبارزین راه آزادی میهن جای خود را در دل بسیاری از مردم به ستوه آمده از جور و ستم آریامهری باز کرد و جنبش نوین کمونیستی مهر خود را بر مبارزه طبقاتی منطبق با شرایط خود ویژهی ایران کوبید.
اکنون پس از یک دورهی رکود و بی عملی، پس از یک دورهی تسلیم و توبه نامه نویسی و خیانت رهبران حزب توده، نسلی بی باک به پا خواسته بود و پنجه در پنجهی اهریمن خونخوار انداخته است.
من مرتب اخبار عملیات چریکها را از رادیو „میهن پرستان “ گوش میکردم و شنیدههای خود را در قهوه خانه برای رفقایم بازگو می کردم.
سال 50 وقتی که از طرف رژیم عکس ۹ چریک فدائی خلق را به عنوان “ خرابکار“ در روزنامهها چاپ کردند و برای هر کس که آنها را معرفی کند، ۱۰۰ هزار تومان جایزه تعیین کرده بودند؛ عکس و نام تک تک آنها برای من غرور آفرین بودند، چون که علاوه بر پویان و حمید اشرف که اکنون دیگر جایگاه ویژهای در دل جوانان و مبارزین داشتند، عکس چریک فدایی خلق جواد سلاحی هم شهری خودم هم در میان آنان بود
.
رادیو“میهن پرستان “ یکی از مهمترین منابع خبری ما شده بود، با خبرهائی که اکنون از عملیات و فداکاریهای چریکها ی فدائی میشنیدم این قهرمانان میهن خودم را کمتر از قهرمانان فلسطینی و غیره نمیدیدم وچه بسا برایم بزرگتر هم بودند.
دلاوری ایرج سپهری در درگیری، فرار تقی شهرام و امیرحسین احمدیان از زندان ساری، ترور انقلابی فرسیو مزدور، ترور انقلابی عباسعلی شهریاری خائن، فرار اشرف دهقان از زندان، ترور فاتح یزدی و شرح حال مادر شایگان
( فاطمهی سعیدی) مقاومت چریکها در زندان زیر شکنجه و هم چنین تیرباران رزمندگان سیاهکل وکشتار گروه احمد زاده و . . . همه از رادیو „میهن پرستان “ پخش میشد.
چریکهای فدائی خلق عمیقا در دل من جای گرفته بودند؛ یک روز که در تهران بودم از یک دانشجوی هم شهریام که در آن جا تحصیل میکرد خبرمصادره ی بانکی را که چریکها به فرماندهی رفیق امیرپرویز پویان انجام داده بودند شنیدم و او آدرس بانک را به من داد. من به آن جا رفتم در پیاده رو روبروی بانک قدم میزدم و با غرور جای پای پویان و رفقایش را نگاه میکردم و براستی انگار رد پای آنان را میدیدم. دائم در حسرت دیدار و پیوستن به آن رفقا بودم؛ بعد از چاپ عکس جواد سلاحی در روزنامهها هر وقت به تهران میرفتم آرزو میکردم ناگهان جواد سر راهم سبز شود و به من بگوید: هم شهری احتیاج به کمک دارم میتوانی کمکام کنی؟ و من بگویم: رفیق هر چه در توان دارم دریغ نمیکنم و همه ی وجودم متعلق به تو ست.
برخلاف آرزوی من اما در ۲۵ فروردین ماه سال ۵۰ رفیق جواد سلاحی همراه با رفیق علی رضا نابدل در پامنار با مامورین درگیر میشوند، در آن درگیری رفیق جواد شجاعانه جان بر سر باور خود گذاشت. او حتی در چگونه مردن هوشیارانه عمل کرد و از پشت به سر خود شلیک کرد تا صورتش متلاشی شود و شناخته نشود و دشمن فکر کند او هنوز زنده است.
موقعی که رژیم شاه عکس ۹ چریک فدائی خلق را منتشر و در معابر عمومی نصب کرد که به خیال خام خود مردم آنها را به پلیس معرفی کنند و برای سرشان جایزه تعیین کرده بود؛ من خیلی دلم میخواست آن عکس ها را داشته باشم. قبلا بریدهی روزنامهها در رابطه با چریکها را جمع کرده بودم و هم چنین عکسهایی از کشته شدگان که در رورنامهها چاپ میشد نگه داری کرده بودم. گرچه رژیم با عنوان خرابکار از چریکها اسم میبرد، اما من دیدگاه و اهداف آنان را عزیز میداشتم. خلاصه داشتن عکس آن ۹ نفر برای من شورانگیزبود و خیلی دنبالاش بودم.
عکس این ۹چریک رزمندهی خلق: امیر پرویز پویان و حمید اشرف و یارانشان را در پشت شیشهی بانکها و کلانتریها و پاسگاههای توی جاده و . . . نصب کرده بودند ودر این مکانها مشکل بود بشود یکی از عکس ها را کند و برد. عکسها روی کاغذ A3 ضخیم چاپ شده بودند.
یک روز من از همدان با اتوبوس به تهران میرفتم. معمولا اتوبوسها در بین راه برای نهار یا شام یا صرف چائی و استراحت جلو برخی رستورانها درمنطقه ی „آوج“ یا „تاکستان“ توقف میکردند. اتوبوس ما در تاکستان نگه داشت. همهی مسافرها پیاده شدند و به داخل رستوران رفتیم. ناگهان پشت شیشهی رستوران عکس چریکها را دیدم. انگار گم کردهای را پیدا کرده ام. برای یک لحظه یادم رفت این جا چکار میکنم و این جا کجاست؟ تمام هوش و حواسم رفت دنبال اینکه چگونه میتوانم عکس دلخواهم را از آن جا بکنم. رفتم توی رستوران روبروی عکس و دو سه متری عکس نشستم. عکس روی پنجره بود و کنار پنجره یک خانواده نشسته بودند وکنار درب ورودی هم چند نفر رانندهی کامیون نشسته بودند و مشغول صرف غذا بودند و با هم گپ میزدند. طرف دیگررستوران کناردرب، پیشخوان و صندوق حساب مشتریان رستوران بود و صاحب رستوران برای گرفتن پول غذا پشت آن ایستاده بود. من نفهمیدم غذا چی سفارش دادم و چگونه غذا خوردم. یک لحظه از فکر کندن و برگرفتن عکس نمیتوانستم بیرون بیایم. به هر ترتیب بود خودم را کنار پنجره رساندم و دیدم عکس را از چهار گوشه با نوار چسب شیشهای به شیشه چسباندهاند. از جائی که توانسته بودم بایستم، دستم فقط به پائین عکس میرسیدو بالای آن در دسترسام نبود. خانوادهی نزدیک پنجره با تعجب به من نگاه میکردند چون به طور معمول جائی که من ایستاده بودم محل ایستادن یا نشستن نبود. ولی من به بهانهای که میخواهم بیرون را تماشا کنم خودم را سرگرم کرده بودم. درهمین حین شاگرد راننده آمد داخل صدا زد:
„مسافرین محترم اتوبوس همدان – تهران سوارشوید، حرکت میکنیم“.
فکرکردم بهترین موقع است و بمحض اینکه خانواده ها خواستند بلند شوند و بروند، باید زود عکس را بکنم و در بروم. اما غیر اتوبوس ما مسافرین دیگری هم بودند و عدهای هم رانندههای شخصی و ماشینهای سنگین آنجا بودند. خانواده ها و مسافرین که از جا بلند شدند، من سریع رفتم کنار پنجره. این بار سومی بود که کنار پنجره میرفتم، دست را گذاشتم روی شیشه و با ناخن به جان چسب افتادم بلکه یک گوشهی آن را بلند کنم، از شدت هیجان عرق می ریختم و فکر میکردم تمام کسانی که توی رستوران نشسته اند، دارند مرا نگاه میکنند، آهسته برگشتم عقب. دیدم هر کس سرش به کار خودش گرم است. رانندههای کامیون که از همه به من نزدیکتر بودند هم چنان گرم صحبت با هم بودند و توی خودشان بودند. به هر زحمتی بود چسب یک گوشه را در آوردم، ولی این فقط یک گوشه و دم دستترین بود. سه گوشهی دیگر هنوزچسبیده بود. مسافران اتوبوس ما همه ازرستوران خارج شده بودند. هر کاری کردم چسب گوشه دوم پائین کنده نمیشد. تصمیم گرفتم همان گوشهای که چسباش را کنده بودم بگیرم و بکشم. شاید همه ی عکس کنده شود وکشیدم ولی عکس کنده نشد. بلکه گوشهی عکس کمی هم پاره شد. چند نفری داشتند به طرفم نگاه میکردند و در آن لحظات نمی فهمیدم واقعا بمن نگاه می کنند یا به بیرون نگاه میکنند. شاگرد راننده برای آخرین بار مسافرین اتوبوس همدان- تهران را دعوت به سوار شدن کرد و تقلای من همچنان بی نتیجه ماند و موفق نشدم عکس را با خودم ببرم.
این خاطره را بازگو کردم تا بخش کوچکی از حقیقت و شرایط آن دوران را نشان داده باشم. درآن روزگار چریکهای فدائی خلق ایران نه تنها جدا از مردم نبودند بلکه در دل ما مردم جای داشتند و برای همه ی جوانان امثال من عزیز بودند و هر لحظه آرزوی پیوستن به آنان و ادامهی راهشان را داشتیم. بعد ها درجریان اوج گیری مبارزات مردمی در سال 1357 با پیوستن میلیونی جوانان، کارگران، روشنفکران به جنبش و سازمان فدائی این حقیقت به همگان به اثبات رسید.
عکسی را که رژیم برای شناسائی چریک فدائی خلق چاپ و منتشر کرده بود مردم به عنوان بهترین یادگاری از رشیدترین فرزندان خود با به خطر انداختن جان خود از خیابانها به خانه می بردندکه من تنها یک نمونهی نا موفق آن بودم. تردید ندارم صدها تن دیگر این کار را با موفقیت انجام دادند و ای بسا تا روزی که زنده اند، ارزشمندترین یادگاری و خاطرهی زندگیشان خواهد بود. برای من و علی اخبار رادیو میهن پرستان خیلی مهم بود. بویژه زمانی که علی آخر هفته به همدان میآمد وبا هم در مورد اخبارسیاسی بحث و تبادل نظر میکردیم.
مبارزات چریکی در سال ۵۰ فضای جدیدی به وجود آورده بود و در آن فضای خفقان، قدرقدرتی مطلق دستگاه سلطنت شاه و ساواک اش در اذهان ما ترک خورده بود.
علی در ایام تعطیلی تابستان در همدان بود، به همین دلیل دیدارهای بیشتری با هم می داشتیم و سعی میکردیم با هم رادیو را گوش کرده و اخبار آن را دنبال کنیم.
رادیو میهن پرستان طی حدود یک ماه و روزانه چند صفحه از کتاب “ ضرورت مبارزهی مسلحانه و رد تئوری بقاء “ نوشتهی امیرپرویز پویان را پخش میکرد. به دنبال آن کتاب “ مبارزهی مسلحانه هم استراتژی و هم تاکتیک “ نوشتهی مسعود احمد زاده را قرائت می کرد. من و علی تصمیم گرفتیم متن کتاب را دست نویس کنیم اما کارخیلی مشکلی بود. بویژه هنگامی که پارازیت زیاد بود تند نویسی سختتر میشد. اگر در نوبت اول ساعت ۲ تا ۳ موفق نمیشدیم، سعی میکردیم در عصرها بین ساعت ۳۰/ ۶ تا ۳۰/ ۷ که برنامه تکرار میشد یادداشت برداری را ادامه دهیم. علت این بود که در آن زمان ما ضبط صوت دراختیارنداشتیم که ضبط و بعد نوارها را پیاده کنیم. به هزار زحمت یک چیزهائی نصفه نیمه و بالا و پائین می توانستیم یادداشت نمائیم، چیزی که حتی برای خودمان هم قابل فهم نبود و در عین حال به علت تمرکز روی نوشتن در می یافتیم گاهی چیز زیادی هم از گوش کردن متوجه نشده ایم، تنهااگر به دقت گوش میکردیم و خوب متوجه می شدیم می توانستیم خلاصه نویسی خوبی نیز داشته باشیم وگرنه یادداشت برداری بنحوی فقط زحمت بود وبس.
من مشغول گرفتن دیپلم بودم و درآمدی هم نداشتم. بی پول و بی امکانات مادی ولی شدیدا دنبال تهیه ضبط صوت بودیم. اما بدلیل کمبود امکانات مالی نمی توانستیم بخریم. تا این که شنیدم یکی از دوستان ضبط صوت کوچکی دارد وآنرا قرض گرفتم. اما هرچه منتظر ماندیم دیگرآن مجموعه از رادیو پخش نشد. یک روز رادیو اعلام کرد میخواهد اسامی زندانیان سیاسی چریک های فدائی خلق و مجاهدین خلق را پخش کند. ما با شور و شوقی فراوانی بالاخره آن برنامه را ضبط و در یک کاست نگهداری کردیم.
روز ۳ خرداد سال ۵۰ وقتی خبر درگیری پویان و پیرو نذیری پخش شد و ما از کشته شدن رفیق پویان و پیرو نذیری با خبر شده وبشدت متاثرشدیم. برای من و علی و رفقای دیگر این سئوال مطرح بودکه: چه باید کرد؟ رفیقی که از بستگان نزدیک رفقایی از چریکهای فدائی بود از راهی دور پیشنهاد داده بود: باید در فکر تهیهی پول و امکانات بود. رفیق دیگری مطرح کرد ما تا حدودی شناخته شدهایم، آن قهوه خانهای که ما در آن جمع میشویم پاتوق بچههای چپ است، باید با هم یک فکر اساسی کنیم.
در همان سالها ساواک چند نفر از رفقا یمان را در باغی در اطراف همدان دستگیرکردو چند روزی آنها را در کمیتهی ساواک شهربانی نگه داشتند. بعد از این هجوم ساواک من نگران آن نوارکاستی بودم که اسامی زندانیان سیاسی را در آن ضبط کرده بودیم و آن در خانهی یکی از بازداشت شدگان بود. در روز دستگیری آن رفقا، من و علی و عباس در آن باغ نبودیم. اما فکر میکردیم که اگر به خانهی رفیقمان که کاست را نگه داری می کرد بریزند و بگردند و نوار را پیدا کنند حتما وضعیت او مشکل خواهد شد وچه بسا ساواک به سراغ ما نیز بیاید. اما ساواکیها به سراغ خانه ی او نرفتند.
برای تهیه پول و امکانات بالاخره طبق طرح یکی از رفقا، قرار گذاشتیم برای پیدا کردن اجناس قدیمی و با ارزش به روستاهائی که علی اشترانی میشناخت برویم. ما ۵ نفر بودیم. در بین این جمع تنها من گواهینامه ی راننده گی داشتم. جیپ یکی از دوستانام را قرض گرفتم و عصر قبل از تاریکی هوا به طرف روستائی که علی در نزدیکی آن معلم بود راه افتادیم. در آن ده امامزادهای بود با بنا و معماری قدیمی. قصد ما این بود چند متری با بیل وکلنگ زمین آن جا را گود کنیم، شاید به گنج برسیم و بخت یاری کرده ومشکل امکانات مالی را حل کند.
یک هفته پیشترمن و علی برای شناسائی به آن محل رفته بودیم و آن روز بنحوی حرکت کردیم که وقتی هوا کاملا تاریک است به آن جا برسیم. به نزدیکی ده که رسیدیم چند ساعتی هم صبر کردیم تا کسی از اهالی روستا ما را نبیند. بویژه نباید کسی علی را درآن وقت شب درآنجا می دید. حدود ساعت دوازده شب من می بایست با چراغ خاموش از میان زمینهای زراعی جیپ را بجلو برانم و با رهنمائی علی که پیشاپیش من پیاده میرفت خود را به محل برسانیم. من از داخل ماشین در آن تاریکی تنها سر وگردن علی را میدیدم. ناهمواری و پستی و بلندی زیادی را طی کردیم تا بالاخره به محل مورد نظر رسیدیم.
دور تا دور امامزاده را تا نزدیکیهای صبح کندیم ودر نهایت همه با بدن خسته وکوفته و بدون پیدا کردن چیزی برگشتیم. هیچ گنجی درامامزاده نبود.
بعد روستائیان برای علی که معلم شناخته شده ی روستا بود، با کلی آب و تاب تعریف کرده بودند :
“ یک عده که احتمالا یهودی بودند شبانه آمده اند دور امامزاده را کنده اند و یک عالمه طلا و عتیقه را با خودشان برده اند“.
البته این شایعه از قبل هم وجود داشت که یهودیها به امامزاده ها دست برد میزنند.
ما با وجود ناکامی، ازاین تلاش بی فرجام نا امید نشدیم. بعد ها نیزبرای پیدا کردن گنج با افراد مختلف به مکانهای دیگری رفتیم ودرجستجوی گنج بودیم.
یکی از دوستان غیرسیاسی که مخالف رژیم بود اما به لحاظ خطردستگیری تن به کار مشترک نمی داد، اطلاعائی در اختیار من قرار داد. او گفت شنیدهام:
“ در تاریک دَرهء همدان نزدیک گنج نامه محلی است که عدهای در آن سکههای قدیمی پیدا کردهاند؛ برویم آن جا ببینیم چیزی پیدا میکنیم“.
این موضوع را با علی در میان گذاشتم. قرار شد من با دوستام دو نفری به آن جا برویم فکر کردم بهتر است او علی را نشناسد.
اواخر آذر ماه سال 53 بود. حدود ساعت ۱۱ شب به طرف „تاریک دَره“ راه افتادیم. در درهای تاریک و خلوت کیلومترها پیاده رفتیم. ابتدا از هیچ آدمیزادی در آنجا خبری نبود. اما هنگام گذشتن از یک پیچ، ناگهان در دل تاریکی سر وکله ی چند نفرپیدا شد. بیل و کلنگ و از این گونه ابزار دستشان بود. به زبان غیر بومی از ما پرسیدند اینجا چه میکنید؟ چه میخواهید اینجا؟ چهارپنج نفربودند. ما میدانستیم که ژاندارمها این منطقه را تحت کنترل دارند و در مواردی نیز چند نفری را دستگیر کرده بودند. از وسایلی که آنها همراه داشتند پیدا بود که ژاندارم نیستند. بعداز چند سئوال و جواب یکی از آنها قصد داشت به ما حمله کند. من فکر کردم در این کوه و دره که هیچ فریاد رسی نیست اینها ما را خواهندکشت. با پیش دستی وریسک مشتی حوالهی صورت او کردم. دوستم که آدم با هوشی هم بود زیرکی کرد خود را وسط من و طرف مقابل قرار داد و فریاد زد:
“ منطقه محاصره است. منطقه محاصره است .“
آن چند نفریکباره فکر کردند ما ژاندارم هستیم و یکهو پا به فرار گذاشتند. دو نفرشان را ما محکم گرفتیم. قدری هم از ابزار آلاتشان جا ماند. جیبهای آنها راگشتیم، چیزی همراه نداشتند. یکی از آن دو نفر گفت: راستش ما چند بار آمدیم اینجا را کندیم و سکه پیدا کردیم، اما وقت برگشتن در دو راهی گنج نامه ژاندارمها یافته های ما را از ما قاپیدند و با خود بردند. به همین خاطر همیشه دست خالی برگشتیم. فقط یک بار یکی از همراهانمان سکههایش را قورت داد تا به دست ژاندارمها نیافتند. سرانجام ما آن دو نفر را آزاد کردیم و سریع از منطقه دور شدیم. چون که امکان داشت اگر آنها بفهمندکه ما ژاندارم نیستیم ما را بکشند و کسی هم خبردار نمیشد.
گوش دادن به رادیو میهن پرستان و جمع شدن در قهوه خانهی حسن و گفتگوهای دائمی بالاخره باعث شد نظرات جمع ما به هم نزدیکتر شود. از سال پنجاه به بعد هم دربرنامه های کوهنوردی شرکت می کردیم. سال 54گروه جزنی در زندان بد دستور ساواک ترور شدند، بعد از آن دادگاه گلسرخی و دانشیان و در نهایت تیرباران آنان سبب شد که توجه ما بیشتر به سازمان چریکهای فدائی جلب شود و خیلی علاقه داشتیم که به هر ترتیبی با این سازمان ارتباط بر قرار کنیم. اما نمی دانستیم چگونه و از چه راهی می توان به سازمان پیوست. در تیر ماه سال ۵۵ خانه تیمی حمید اشرف و تعداد زیادی از خانههای تیمی ضربه خوردند. این ضربات تاثیرات شدید روحی برما وارد می آورد اما بازنمی دانستیم چه کارباید کنیم.
در بین ما علی کتاب های زیادی را مطالعه میکرد و در برنامههای کوهنوردی به سئوالات ما جواب میداد. او تنها کسی بودکه با متانت و حوصله سعی میکرد به سئوالهای ما جواب درست و منطقی بدهد. علی همچنین برای ما یک واژه نامهی سیاسی گویا بود. ما بیشتر واژههای سیاسی را از او یاد میگرفتیم. در آن زمان بحث راه رشد غیرسرمایه داری برای من موضوع گُنگی بود. بعنوان مثال : سومالی، اتیوپی و یمن جنوبی از جانب شوروی بعنوان کشورهای در حال پیمودن راه رشد غیرسرمایه داری مطرح میشدند. علی با توضیحات خود موضوع را برای ما قابل فهم میکرد. در بارهی مذهب، نقش آن در جامعه و علل پیدایش و روند تاریخی آن به قدری علمی و منطقی با مثال های واقعی توضیح میداد، که هر آدم متعصبی را هم متقاعد میکرد.
در آغاز شورشهای مردمی در سال های ۵۶ -۵٧ و خارج شدن کنترل چاپ کتاب از دست حکومت بخصوص بهمراه انتشار کتابهای جلد سفید که رونق زیادی به بازار کتاب داده بود؛ علی کتابخانهی بزرگی ترتیب داد و خریدن و خواندن کتابهای خوب و با ارزش را همواره به ما توصیه میکرد و کتابهای خودش را نیز در اختیار همه قرارمی داد.
شورش مردم و تظاهرات خیابانی هر روز دامنهی بیشتری به خود میگرفت. اوضاع از کنترل رژیم خارج شده بود. قیام از راه میرسید، اما انقلابیون هیچ برنامهی انقلابی برای بعد از قیام و سرنگونی رژیم شاه نداشتند. خمینی و هوادارانش اما به فکر چاره بودند تا برنامهای ضد انقلابی را پیش بَرد. چنین شد که پس از قیام شکوهمند و مسلحانهی مردم در روزهای ۲۱ و ۲۲ بهمن و
عکس – علی اشترانی
سرنگونی رژیم شاهنشاهی، ضد انقلاب با برنامهای از پیش تعیین شده و با خواست و حفظ منافع سرمایه داران و امپریالیستها به قدرت خزید.
جمع ما در سالهای ۵۶- ۵۷ فعال ترشده بود. من در اداره ی محل کارم به علت شرکت زیاد در تظاهرات وهمچنین بدلیل سابقه ی فعالیت سیاسی شناخته شده بودم. من بعد از دیپلم در سال 51 به استخدام اداره تعاون روستائی درآمدم. اداره تعاون روستایی واسطه ی بین بانک کشاورزی و روستائیانی که درخواست وام داشتند بود. بعد ازقیام در سال60- 61 خودم را به اداره ی تربیت بدنی منتقل کردم که درآنجا بیشتر بتوانم در ارتباط با ورزشکاران جوان برای تاثیرگذاری سیاسی قرار بگیرم.
درمقطع قیام که دراداره ی تعاون روستایی مشغول بودم، یک فرد مذهبی همکارم بود، او به من خیلی احترام میگذاشت و نوار و اعلامیههای مذهبی به من میداد. او نمیدانست من کمونیست هستم. من رابطهای با کارکنان پایگاه هوایی شاهرخی سابق داشتم. من به این شخص مذهبی گفتم در پایگاه شاهرخی چند ساختمان است که آمریکائیها در آنجا زندگی میکنند. اگر بمب یا مواد منفجرهای باشد، میشود آنجا را منفجر کرد. وی برای من ١١ کیلو مواد منفجرهی „تی ان تی“ تهیه کرد که در دو دیگ زودپزجا سازی شده بود و همچنین چگونگی چاشنی گذاشتن و انفجار آن را نیز بمن آموزش داد.
درهمین رابطه همافرانی را ملاقات کردم. یکی از آنها به اسم شاه حسینی بود، که آدمی مذهبی بود. او بعدها در کردستان به دست نیروهای حزب دمکرات کشته شد. قرارشد شاه حسینی با یکی دو نفر دیگر درموتورخانه ی شوفاژزیر ساختمان خوابگاه آمریکائیها، ١١ کیلو “ تی. ان. تی“ را جا سازی کنند و با ساعت کوکی عملیات انفجاررا انجام دهند.
من مجبور بودم دیگهای „تی ان تی“ را چند جای مختلف مخفی و هر دفعه جای آنها را عوض نمایم. این همافرها بدون این که با من در میان بگذارند گویابا یک همافر دیگر صحبت کرده بودند و دیگها را به او می سپارند. تیرماه سال57 بود. یک روزدر تهران جلو درب دانشگاه بودم و اطلاعیهای دیدم که در آن نوشته بود: „بمبی در پایگاه شاهرخی مقابل ساختمان آمریکائیها منفجر شده است، ولی خساراتی جدی ببار نیاورده است.“
خیلی ازانتشاراین خبرتعجب کردم وازخودم مدام سوال می کردم اگرواقعا آنها دست به این عملیات انفجارزده اند چرا زمان عملیات را به من اطلاع نداده اند؟
بعدها قضیه را این طور شنیدم: یک همافرمشهدی که در پایگاه شاهرخی خدمت می کردکه در ارتباط با شاه حسینی بودودرجریان نقشه ی عملیات ما قرار داده شده بود خودش بدون اطلاع دیگران مقداری از “ تی ان تی“ را برداشته برای آزمایش واطمینان که چگونه عمل میکند، آن را توی یک وانت جا سازی و مقابل ساختمان آمریکائیها منفجر میکند. این انفجار تنها خسارت به وانت میزند و درپی آن خودش و چند همافر دیگرنیز دستگیر میشوند. طبق گفتهی یکی دو نفر از این همافرها وقتی آن فرد دستگیر میشود برادر خانم آن همافر از مشهد میآید تا زن و بچهی او را با خود به مشهد ببرد. دیگها در صندوق عقب ماشین همافر دستگیر شده بوده است، همسر و برادر همسر او البته از وجود „تی ان تی“ داخل دیگ بی خبربوده اند. ساکهای خود را روی آنها میگذارند و به سمت مشهد حرکت میکنند. اما دوستان دستگیر نشدهی او میدانستند دیگها در صندوق عقب ماشین اوست. وقتی با خبر میشوند که خانوادهی او با ماشین رفتهاند، سریع تلفنی با آنها تماس میگیرند و میگویند آن دو دیگ زود پز مال ماست لطفا به آنها دست نزنید. بعد خودشان را به مشهد میرسانند و دیگها را بر میدارند و به همدان بازمی گردانند. یکی دو ماهی بعد، دیگ زود پز ها را دوباره تحویل من دادند.
من در فکرجای مناسب دیگری در پایگاه شاهرخی برای انجام عملیات انفجار مناسب تری بودم. شاه حسینی و همکار من حدس می زدند من قصد پیگیری انجام عملیات موفق آمیز دیگری دارم، وازآنجا که فهمیده بودند من کمونیست هستم دیک ها را ازمن پس گرفتند.
قبلا درذهن من مسئله ای بود که فقط به عباس زاده رفیق خودم گفته بودم وآن مسئله بُعد تبلیغی عملیات انفجاربود. به عباس گفته بودم:
اگر پروژه ی پایگاه شاهرخی موفق انجام شد اطلاعیه میدهیم سازمان چریکهای فدائی خلق ایران این عملیات را انجام داده است.
بهرو دیک ها را ازمن تحویل گرفته بودند، تا اینکه شب ٢٢ بهمن 57 وقتی نیروی ارتش از کرمانشاه به طرف تهران حرکت میکرد، شاه حسینی با یک همافر دیگر تصمیم گرفته بودند خودشان بروند با دیگها تونل کوچک فاصلهی همدان – تهران را منفجر کنند، ولی بین راه منصرف میشوند ودر نهایت هم من موفق به یک مورد همکاری جدی با این افراد نشدم.
همکار مسلمانم „محمود نیکومنظر“ بود که بعد ها وی درجبههی جنگ ایران و عراق کشته شد.
در شبهای قیام ٢١ و ٢٢ بهمن ماه ۵۷ من هم همراه مردم در تصرف کلانتریها و اداره ی ساواک شرکت فعال داشتم. وقتی که یک ستون ارتشی از کرمانشاه در حرکت بود، نزدیک روستای حصار مردم جلو آن را سد کردند و مانع از عبور تانکها شدند. من و عباس زاده با هم آنجا بودیم. یک سرباز تسلیم شده و به مردم پیوسته بود ولی یک نفر با کارد به او حمله کرد و به ران سرباز زخم عمیقی وارد کرد. ما رفتیم ببینیم میتوانیم چیزی از درون تانک به دست بیاوریم. همان موقع آخوندی بنام مدنی -که بعدها امام جمعهی تبریز شد و مجاهدین خلق ترورش کردند – با عدهای حزبالهی حاضر شدند و هر چه اسلحه و مهمات مردم از ارتش گرفته بودند جمع میکردند و میبُردند خانه ی مدنی. خیلی شلوغ شده بود. عباس را گُم کردم. دیدم دارند کلی اسلحه و امکانات را میبرند خانهی این آخوند. جلوی یک تانک مردم داشتند جعبههای فشنگ را دست به دست میدادند که یک جعبهی فشنگ از دست یک نفر افتاد روی پنجهی پایم. درد شدیدی پایم را گرفت . ولی توی شرایط هیجانات متوجه نشدم چقدرپایم صدمه دیده است. همچنان راه رفتم و همراه مردم رفتم خانه ی مدنی. مردم اسلحههای زیادی میآوردند و تحویل میدادند. آن جا هم حسابی شلوغ بود. یکی دو نفر از دوستان را دیدیم از جمله شیخ ابولقاسم اهل روستای „دره مراد بگ“ که خواهرش زن آخوند مدنی بود. شصت سالی داشت و ورزشکار قدیمی و باستانی کار بود. من را میشناخت. به او گفتم:
فلانی چندتائی از این اسلحهها به من بده. گفت:
„وانت گرفتیم همه را میبریم دره ی مرادبگ فردا بیا آن جا هرچه اسلحه خواستی ببر.“
در این فاصله چند وانت بار، اسلحه بارزدند و رفتند. من هم همراه یک وانت که بارش مقداری اسلحه ژ- 3و نارنجک و کلت و فشنگ بود سوار شدم.
راننده نمی دانست که کمونیست هستم. با خودم گفتم وسط راه وانت را می گیرم میبرم جای دیگری. ماشین که حرکت کرد چند نفر حزب الهی مرا دیدند و جلو ماشین را گرفنتد، گفتند: این کمونیست است حق ندارد با ماشین اسلحه برود. جمعیت زیادی جمع شدند و من مجبور شدم پیاده شوم.اوضاع متشنج بودوکشمکش دوروبرماشین بالا گرفت. درآن لحظه بتدریج دردپنجه ی پا بسراغم آمد.
وقتی رفتم خانه پنجهی پایم دراثر ضربه ی افتادن جعبه ی فشنگ دردی بیش ازحد داشت که با مراجعه به بیمارستان مشخص شد پنجه ی پایم موی ترک برداشته بود که مجبور به کچ بندی پا شدم.
پس از قیام بهمن ماه و سرنگونی رژیم شاه هسته های اولیه هوادارسازمان چریکهای فدائی خلق ایران در شهر شروع به فعالیت کرد. با مستقر شدن رژیم جدید و سرکوب زنان، دانشجویان، کارگران و هم چنین فشار و ضرب و شتم طرفداران سازمانهای سیاسی به وسیلهی اوباش چماقدار و بعد از حملهی رژیم به کردستان و جنگ سنندج بحثهای مختلفی در بین نیروهای سیاسی در گرفته بود؛ جریانات از مواضع مختلفی دفاع میکردند و گاه با هم اختلافات فاحش و زیادی داشتند. ما از قبل در جریان یک انشعاب در درون سازمان بودیم. اما از کم و کیف اختلافات اطلاعات زیادی نداشتیم. تنها شنیده بودیم که رفیق اشرف دهقانی و چند نفر از کادرهای قدیمی از تشکیلات جدا شدهاند. البته در مورد رفیق اشرف میگفتند „اخراج“ شده است. زیرا او هم چنان بر مواضع سابق سازمان پا فشاری میکند، رژیم جدید را نیز ضد انقلابی میداند و خلاصه مواضع آنان چپ روی تحلیل میشد. از طرف دیگر حزب توده از حکومت جانبداری میکرد و رژیم اسلامی را انقلابی میدانست، که آن نیز راست محسوب میشد.
درآن زمان اما احساس میشد که یک خط و مشی یک دست و منسجم بر ساز مان حاکم نیست وحضورتمایلات چپ و راست احساس می شد.
ما که کمتر در جریان اختلافات ایدئولوژیک قرار داشتیم یا بهتر است بگویم قرار میگرفتیم، بیشتر درگیر فعالیتهای تبلیغی و جذب نیرو بودیم؛ ناگهان متوجه شدیم سازمان در نشریهی “ کار“ ارگان مرکزی سازمان برای مریضی خمینی آرزوی سلامتی کرده است. رفقا علی و عباس بلافاصله با این موضع گیری مخالفت کردند.
بتدریج مشخص شد درون سازمان گرایشات مختلفی وجود دارد. از جمله یک گرایش کاملا راست و انحرافی که اکثریت کمیتهی مرکزی سازمان آن را نمایندگی میکرد. درآن سالها جمع ما با همکاری سایر جریانات چپ که در همدان شکل گرفته بودند و تشکیلات داشتند در یکی از ارتفاعات کوه الوند بنام „کلاغ لان“ اقدام به ایجاد پناهگاهی کردیم که عمدتا پاتوق بچههای چپ بود. در آن جا ما با سایر نیروهای انقلابی بیشتر آشنا میشدیم و بیشتر اوقات هم با آنها بحث وگفتگو میکردیم.
به هر حال با موضع گیریها ی راست که گاه علنی می شد بالاخره سازمان در سال ۵٩ دچار انشعاب شد. جمع ما بلافاصله از مواضع اقلیت دفاع و جانبداری کرد. بخش دیگر از مواضع اکثریت دفاع میکردند.
علی و تنی چند از رفقا سعی در گسترش ارتباط خود داشتند و چند جلسه هم با رفقای دیروزی که امروز به صف دشمن پیوسته بودندگذاشتند، که نتیجهای حاصل نشد و هر کس راه خودش را رفت. این انشعاب علاوه بر اینکه سازمان را دو شقه و بسیار تضعیف کرده بود، باعث شد تعدادی رفقا بار دیگر توجهشان به طرف رفقای „چریکهای فدائی خلق“ برگردد، که البته از طرف سازمان „جریان اشرف“ خوانده میشد، حزب توده و سایر جریانات هم به نظرم آگاهانه سعی میکردند آنان را به همین نام معرفی کنند تا چنین وا نمود شود که جریان قابل اهمیتی نیست. در عین حال عدهای هم بر اثر این شوک و سر در آوردن یک گرایش قوی و خائن در اکثریت کمیتهی مرکزی اساسا راه خود را از فدائی جدا کردند و به سازمانهای دیگر پیوستند.
علی به عنوان فردی که به اقلیت سازمان پیوسته بود و در ارتباط با من قرار داشت سازماندهی جلسات مطالعاتی را عهده دار بود؛ در کنار او رفقای دیگری نیزبودند.
جمع ما بعدها هفتهای یک بار جلسات مطالعاتی میگذاشت. در این دوران رفقائی که در آموزش و پرورش کار میکردند بیشترین تاثیر را روی جوانان و دانش آموزان خود داشتند. آنها توانسته بودند سطح دانش و اطلاعات سیاسی دانش آموزان را به طور چشم گیری افزایش و ارتقاء دهند. رژیم تصمیم به پاک سازی ادارات گرفت و از آموزش و پرورش شروع کرد. رفقای اقلیتی از اولین کسانی بودندکه اخراج شدند. بعنوان مثال بهروز چهرهی شناخته شدهای بود. قبل از اخراج هم یک بار به تحریک رئیس دبیرستان و معلمان حزب الهی تعدادی از دانش آموزان فریب خورده قصد حمله به او را کرده بودند.
بهروز بعد از اخراج رفته بود دفتر رئیس آموزش و پرورش بنام اکرمی و تقاضای حقوق دوران خدمت خود را کرده بود. اکرمی گفته بود:
ما به شما حقوق نمیدهیم که فردا بروید گلوله بخرید و به ما شلیک کنید.
بهروز خیلی زود مورد توجه و حساسیت رژیم قرار گرفت و مجبور شد مخفی شود و در رابطهای دیگر با سازمان قرار گرفت. علی هم ازآموزش وپرورش اخراج شد. چند رفیق دیگر هم اخراج شدند. من کارمند معمولی ادارهی تعاونی و روستائی بودم و با هدف ارتباط نزدیکتر با جوانان در خواست انتقال به ادارهی تربیت بدنی کردم.
از انشعاب تا سال ۶١ تشکیلات اقلیت در همدان نیروی خوبی گرفته بود. در بین مدارس و محیطهای دیگر نفوذ زیادی داشت؛ تشکیلات ما تصمیم گرفت برای اول ماه مه ( روز جهانی کارگر) و هم چنین در اعتراض به جنگ ارتجاعی ایران و عراق راه پیمائی بر پا کند. من و عباس و چند نفر دیگر مسئول شعار نویسی روی دیوارها و جاهای مناسب شدیم.
قبل از راه پیمائی رژیم از اطلاعیهها و شعار نویسی ما در جریان راه پیمائی قرار گرفته بود وحتی از رادیوی محلی اعلام کرد:
گروهکها قصد اغتشاش و راه پیمائی دارند از امت همیشه در صحنه می خواهیم جلو آنها را بگیرند
ادامه دارد….