رافیک» محمود خلیلی»
حوالی ساعت 6 یا 7 عصر بود که در باز شد و پاسدار یه جوان لاغر اندامو حل داد داخل اتاق و درو بست، جوان مکثی کرد و با لهجه سلام داد. کُرک صورتش تنک بود حدود 17 – 18 سالی داشت شاید هم کمتر، از وضعیتش می شد حدس زد بدجوری تکونده بودنش(شکنجه شده بود) قبل از اینکه توده ای – اکثریتی ها بجنبند سعید اونو نشوند تو جمع خودمون، البته تو اون شرایط اونا هم می دونستند که طرف ازجنس خودشون نیست(چون هنوز صابون امام ضد امپریالیست به تنشون نخورده بودو توده ای – اکثریتی ها توهم داشتن که اشتباهی دستگیر شدن و همین روزا با وساطت فرخ و کیا آزاد میشن).
5 یا 6 روز بود که دستگیر شده بود تازه تازه بود پیش خودمون تصور می کردیم خبرهای زیادی از بیرون داشته باشه ، اول خودمونو معرفی کردیم . اسم اونم رافیک بود(از بچه های خیابون زرکش بود) نوریک که خودشو معرفی کرد رافیک متوجه شد یه ارمنی تو جمع ما هست. مهرداد پرسید: چه خبر از بیرون؟
رافیک خیلی خونسرد گفت: بیرون؟ اگر منظورت بیرون زندونه آدما میان و میرن، کار می کنن و یه لقمه نون در میارن می خورن، ترافیک بیداد میکنه ما هم هی باید درس بخونیم هی باید درس بخونیم . سعید(آدم رک و کم حوصله ای بود) نه گذاشت و نه برداشت پرسید“: اتهامت چیه؟ رافیک گفت: اقلیت، خیلی خوشحال شده بودیم که یه اقلیتی با کلی خبر جدید به اتاق ما اومده اونم از جنس ارمنیش درضمن اینکه یه نفر دیگه به جمع چپ های اتاق اضافه شده.
رافیک هم شروع کرد اتهام ما ها پرسیدن و هر لحظه به تعجبش افزوده می شد و با دهان باز به قیافه های ما نگاه می کرد و بعد از اینکه چند نفر از ما اتهاممان را اقلیت گفتیم.
رافیک که یا خیلی خوب نقش بازی میکرد یا واقعا“ خیلی ساده بود. با اعتراض ولهجه ای که غلیظ تر شده بود گفت: منو مسخره می کنید شما چه اقلیتی هستید که اسماتون علی و سعید و اصغر و حسین و محموده!!! ؟؟؟ من می دونم اون نوریک ارمنیه ولی بقیه شما ارمنی نیستید.
ما که اولش یکه خورده بودیم متوجه شدیم که رافیک منظورش از اتهام اقلیت، ارمنی بودن و اقلیت مذهبیه نه سازمان چریکهای فدایی خلق ایران سعید که آدم خوش خنده و بذله گوئی بود از خنده غش کرده بود.
دکتر احمد(احمد شایگان) که تو جمع ما مسن ترین نفربود از او پرسید: تو سازمان چریکهای فدایی خلق را می شناسی؟ رافیک گفت اسمشون را شنیدم بعد دکتر احمد مختصر توضیح داد که منظور ما از اقلیت چیه، رافیک هم ظاهرا“ قانع شد دوباره سئوال کردیم پس تو را برای چی گرفتند؟
رافیک توضیح داد که: توی دبیرستانشان مانع از تدریس زبان ارمنی شدن بخاطر همین دانش آموزها و معلمین اعتراض کردن و کمیته چی ها به اونا حمله کردن و تعدادی دانش آمور و معلم را دستگیر کردن.
از اینجا می شد فهمید که آدم زرنگ و باهوشیه چون شناختی از جمع نداشت خیلی مختصر و مفید و کوتاه توضیح داد و بیشتر موضوع را برای ما که تشنه اخبار بودیم باز نکرد.
وقتی از رافیک پرسیدیم همه را به این شکل لت و پار کردن؟
گفت: نمی دونم ولی اینجا یه جایی منو بردن که اتهامم را پرسیدن منم گفتم اقلیت بعد بردن منو تحویل یه یارو دادن اونم یه چیزای عجیب غریبی می پرسید که من نمی دونستم چیه، مثلا“ قرار تشکیلاتی، فعالیت تشکیلاتی، مسئول تشکیلاتی و… هر چیزی که توش تشکیلات بود از من می پرسید و من می گفتم نمی فهمم شما چی می گید بخاطر همین هم منو تا می خوردم زدن بعد یه نفر اومد منو از دست این یارو در اورد برد تو یه اتاقی و از من خواست همه چیز را از اول تا آخر تعریف کنم منهم براشون گفتم که توی مدرسه بخاطر چی شلوغ کردیم اون یارو به من گفت تو را بخاطر این کتک زدیم که عرق به بچه مسلمونا فروختی منم هی قسم خوردم هی قسم خوردم هی قسم خوردم که من اصلا“ خودم هم بخاطر سن کمم اجازه خوردن ندارم من عرق نمی فروشم چه به مسلمون چه غیر مسلمون از اون به بعد منو نزدن تا اینکه اوردنم اینجا.
بعد گفت الان من نگران رازمیک هستم اینا با من که کاری نکردم ببینید چه کردن وای به حال رازمیک که با سنگ شیشه ماشین پلیس را شکسته.
پرسیدم رازمیک برادرته ؟
گفت: نه پسر عمو هستیم . حالا با من چیکار می کنن؟ منو می کشن؟
همگی سعی کردیم به او دلداری بدهیم که نگران نباشه، به زودی آزادش می کنن. رافیک که انگار تازه از تونل زمان رد شده بود بعد از کلی حرف زدن حالا که کمی دورو برش خلوت شده بود یواش یواش افراد اون طرف اتاق(توده ای – اکثریتی ها) را زیر نظر گرفت من که کنارش نشسته بودم متوجه کنجکاوی او شدم تا چشمش به هرایر(یکی از اکثریتی ها که به خاطر هیکل درشت و نخراشیده نتراشیده اش بچه ها به او اکوان دیو می گفتن) افتاد سرش را پائین انداخت به نظر می رسید طوری می خواد رفتار کنه که به چشم هرایر نیاد شاید اینو منی که کنارش بودم حس کردم.
با حالتی متعجب از من پرسید: چرا اون طرف اتاقی ها با این طرف اتاقی ها قهر هستند؟ هیچکدوم از اونا وقتی من صحبت می کردم نزدیک شماها نشد؟
گفتم: این جماعت هوادارهای رژِیم هستند شک داشتم که منظور منو فهمیده باشه ادامه دادم اونا توده ای – اکثریتی هستند قبل از اینکه ادامه بدهم سری تکان داد و گفت: می شناسمشون همونائی هستند که موقع رای گیری اعلامیه میدن و از مردم می خوان که به روحانیون رای بدن، اینا رو برای چی اوردن اینجا؟ چرا ولشون نمی کنن؟
گفتم: اینا نوکری رژیم را می کنن ولی رژیم قبولشون نداره الان هم باید بندگی خودشونو ثابت کنن و البته باید رهبراشون توی مذاکرات با دادستانی التماس کنن شاید بعضی هاشون را آزاد کنن.
رافیک پسر بزرگ خانواده بود و کنار تحصیل توی تراشکاری کار می کرد تا کمک هزینه ای برای خانواده اش باشد.
او پسری سرزنده و چالاک بود دو سه روز بعد از ورودش پا به پای ما ورزش می کرد و ازهمان اول از توده ای – اکثریتی ها دوری کرد، کم کم سر صحبت را با او باز کردم (خواهرم وحیدیه زندگی می کرد و پسر خواهرم تقریبا“ هم سن و سال او بود) وقتی مشخصات او را دادم بطور ضمنی گفت می شناسمش و وقتی فهمید همه وحیدیه وزرکش را مثل کف دست می شناسم بیشتر اعتماد کرد یک روز از من پرسید این یارو ماسیس مسلمون را واسه چی اینجا اوردن؟ اولش متوجه نشدم بعد که با اشاره نشونم داد فهمیدم هرایر را میگه . با تعجب گفتم: ماسیس مسلمون این دیگه چه اسمیه که روی اون گذاشتی؟ ما تا امروز به او می گفتیم اکوان دیو با تردید و دو دلی گفت : راستش من این یارو (هرایر) رو خوب میشناسم این تو زرکش معرف بود به ماسیس مسلمون همیشه یه عکس خمینی تو جیبش بود با توماس حزب اللهی(سرژیک) به بچه های روزنامه فروش حمله می کردن. گفتم این اسما از کجا در اومده؟ گفت بچه های زرکش بین خودشون این اسما رو روی اینا گذاشته بودن و هر وقت می خواستند از حمله به بساط روزنامه فروشها و لو رفتن بچه های محل چیزی بگویند می گفتند این کار ماسیس مسلمون و توماس حزب اللهی است تقریبا“ عصای دست کمیته و حزب اللهی ها بودن حتی توی حمله به ورزشگاه آرارات(ظاهرا“ چند ماه قبل از قیام 57 تا اواخر سال 59 نقش داشناک ها در اداره ورزشگاه آرارات خیلی کم رنگ شده بود) اینا جلو صف داشناکها حرکت کرده بودن، کسی جرات نداشت وقتی این دو تا تو محل بودن چیزی بگه . اینا از بچه های داشناکسیون هستند خودم دستش روزنامه آرلیک(روزنامه حزب داشناک) را دیدم .
وقتی برای او توضیح دادم که او اکثریتی است گفت: مگه فرقی دارن اینا که در خدمت رژیم هستند و همشون در بست در خدمت رژیم هستند نمی دونم شاید برای جاسوسی اینجا هستند. خودش متوجه شد گاف را داده و معلوم شد بر خلاف ظاهرش فردی سیاسی و مطلعیه . به روش نیوردم فقط گفتم: اگر قصه ات همین است که تا به حال گفتی با همین فرمون برو جلو .
نزدیک به یک ماه بود که رافیک را پیش ما اورده بودن که پاسدار در را باز کرد و اسمش را خوند مسئول اتاق بلافاصله گفت با کلیه وسائل؟ پاسدار تازه کار نجف آبادی هم گفت آره حاضر شه تا من یه نفر دیگر را هم صدا کنم.
رافیک که هیچ وسیله ای نداشت و طی این مدت از وسائل بچه ها استفاده می کرد کیسه پلاستیکی را برداشت و گفت: اینم لباسای خودتونه اگر برگشتم دوباره ازتون می گیرم و اگه نیومدم مبارک خودتون امیدوارم بیرون ببینمتون من طی این مدت کوتاه خیلی چیزا یاد گرفتم، یک ماه زندان برای هر ایرانی واجبه، 6 ماه زندان برای همه لازمه از اون بیشترش رو فقط اونا که انسان واقعی هستند میتونن ادامه بدن. بدون اینکه سمت توده ای اکثریتی ها بره تک تک بچه ها را در بغل گرفت.
موقع خداحافظی با من وقتی بهش گفتم : گر از این گویر وحشت به سلامتی گذشتی — به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را در گوش من گفت: یه پیکان جوانان بژ مدل 54 شماره شهربانی …. تهران ق اگر تو آگهی های روزنامه کیهان تا یک هفته دیگه دیدی بدون که من آزاد شدم . بهش گفتم خوشم اومد که خوب نقش بازی کردی اگر زنده موندم پیدات می کنم خندید و رفت. یک هفته بعد توی آگهی های کیهان می گشتم که سعید با شوخی گفت: می خوای ماشین بخری؟ گفتم: آره عزیز خریدم اونم یه پیکان جوانان بژ مدل 54 بعد ها فهمیدم سری به پسر خواهرم هم زده. من از یادش نمی کاهم.
محمود خلیلی
آبان ماه 1397