برگی از تاریخ: زندگی و تجربیات عباس هاشمی: پاره سوم: مهم‌ترین دوره ی فعالیت سیاسی

تاریخ معاصر ایران، به‌ویژه با دگرگونی‌های شتابزده و پیچیده نیم قرن اخیر، با کاستی‌های قابل توجهی در زمینه مستندسازی روبروست. بسیاری از رویدادها و تجربه‌های مهم به دلیل عدم ثبت دقیق، دسترسی نداشتن به منابع و مآخذ معتبر و یا توجه ناکافی به جزئیات، به مرور زمان در ابهام فرو می‌روند و حقیقت جای خود را به روایاتی نامعتبر و یا حتی دروغین می‌سپارد. برای پرهیز از تاریخ دروغین و تحریف شده و به ویژه در زمینه تاریخ جنبش چپ انقلابی ایران، به سراغ گفتگو با معاصرانی رفته و خواهیم رفت که در دل این رویدادها حضور داشته‌اند. از نزدیک شاهد رخدادهایی بوده‌اند که می‌توانند با ارائه روایت‌های دست اول و معتبر، پایه‌های محکم‌تری برای پژوهش‌های تاریخی ژرف‌تر و دقیق‌تر فراهم کنند. این گفتگوها نه تنها به روشن شدن زوایای پنهان تاریخ کمک می‌کنند، بلکه امکان انتقال تجربیات و دانش نسل پیشین جنبش به نسل‌های آینده را نیز فراهم می‌آورند. شبنامه مجموعه گفتگوهایی را به صورت کتبی یا شفاهی با چهره‌های شناخته شده در جنبش چپ ایران تحت عنوان „برگی از تاریخ“ تدارک می‌بیند که نخستین گفتگو از این مجموعه با رفیق عباس هاشمی از کادرهای برجسته سازمان چریکهای فدایی خلق ایران انجام شده است. شما را به خواندن این گفتگو دعوت می‌کنیم.ـ

شما می توانید نظرات، پیشنهادات و یا پرسش‌های خود را از طریق ای میل با ما در میان بگذارید:ـ

info@dialogt.org

یا از طریق کانال تلگرامی شنبامه با ادمین تماس بگیرید.ـ

https://t.me/schabname

تماس ادمین در تلگرام:ـ

@ADshab

شبنامه: مهم‌ترین دوره فعالیت خودتان را چه دوره‌ای می‌دانید و چه تاثیری بر خودتان، تشکیلات و محیط پراتیکی شما داشته است؟

ع هاشمی: به نظرم در آغاز انقلاب علی‌رغم فقدان رهبری و وجود یک خط و مشی  روشن در مقابل رژیم، و بیگانگی سازمان با مطالبات واقعی بخش پیشگام مردم ( چه روشنفکران رادیکال و چه کارگران پیشرو و چه خلق‌های انقلابی کرد و ترکمن)که یک فاجعه بود،شانس یاور من شد و به ترکمن صحرا رفتم. این مدت، دورانی ست که از بودن خودم با ترکمن‌ها و آموختن از آن‌ها در متن یک انقلاب، و‌کمک به آن‌ها، در این دوره خوشنودم. تجربه‌ی زندگی شورایی و ساماندهی سراسری آن در ترکمن صحرا در مدتی کوتاه، اتفاقی بزرگ و تاریخی در حیات سیاسی کل جنبش ترقی‌خواهانه ماست که برای همیشه اثرات خود را خواهد داشت. ـ

شبنامه: در مورد ترکمن صحرا ممکن است از جنگ اول، که شما در آن‌جا مسئول بودید، برایمان بگویید؛ چه شد که جنگ شد؟ 

ع هاشمی: جنگ اول در ترکمن صحرا را من در  نقد کتابی که رژیم علیه خلق ترکمن و برای توجیه جنگ در آورده، توضیح داده ام به اختصارش هم طولانی ست. بهتر است به این نقد مراجعه شود :  (  «غبار زدایی…» [1])

شبنامه: در زمینه کار فرهنگی، سیاسی و نظری چه مقالات یا نوشته‌هایی از خودتان را برای بازبینی مجدد به ما پیشنهاد می‌دهید؟ 

ع هاشمی: اگر یادتان باشد من پیش از قبول مصاحبه، ضمن سپاس از لطفی که به من دارید، فروتنانه و بدون تعارفات رایج گفتم من خودم را نه «رهبر» می‌دانم  و نه « صاحب نظر» و نه مدعی…؟! ـ

 ‌و در «پاسخ به سوالات پژوهشگر» هم که حتما آن‌را  خوانده‌اید،صراحتا گفته‌ام «خودم را فدایی هم نمی‌دانم، چه «بیش از یک‌بار در یک رودخانه نمی‌توان شنا کرد» و جنبش فدایی از نظر من تمام شده است… اما از آن‌جا که حکایت هم‌چنان باقیست، فداییانی خواهند آمد هزاربار فدایی تر از ما»ـ

و این را بعد از بیست سال از آن مصاحبه، در جنبش مهسا به چشم دیدیم که آمدند و باز هم خواهند آمد! ـ

اما به عنوان یک پناهنده و ‌عنصری تبعیدی و دغدغه‌مند، و  از آن‌جا که معتقدم «همه چیز را همگان دانند» بعد از پنجاه سال فعالیت سیاسی، طبیعی ست که در جریان این همه بحران و سوال و سوال و سوال و فکر و فکر و فکر، و خواندن و خواندن  و گاهی جدل، بر جوانبی از مسائل و‌ مشکلات سیاسی اجتماعی،تاملاتی دارم که برغم بی‌تفاوتی و به خواب رفتگی و از گردونه خارج شدن بسیارانی از فعالین سابق، یحتمل برای معدودی واجد اهمیت و ارزش باشد، و از این جایگاه مصاحبه را پذیرفتم. ـ

به نظرم ذکر این نکته، برای رفع هر نوع سوء تفاهم لازم بود! در عین حال به سوال‌های شما که اکثرا آنها را پیش از این هم به مناسبت‌های گوناگون پاسخ داده‌ام، پاسخ خواهم داد. ـ

و اما اهم آن نکات مهم بویژه برای شما که به سازمان فدایی علاقمند هستید، و متاسف از نابودی آن، عبارتند از: ـ

ـ ۱- سهم روشنفکران طبقه‌ی متوسط  در انحرافات و انحلال جنبش فدایی، علی‌رغم پتانسیلی که این سازمان در هنگام انقلاب، برای فرا رفتن از آن وضعیت ناگوار ، یعنی فقدان رهبری و داشتن امکان ساختن پایه های ‌یک تشکیلات زیرزمینی کارکری ؛ چنانچه اندکی درایت و احساس مسئولیت  می‌بود،می‌توانست و امکان آن بود که با ساماندهی یک مبارزه‌ی ایدئولوژیک علنی وسیع با کل چپ انقلابی، «هسته‌ی پروپا قرصی از انقلابیون چپ کارگری» را سازمان دهد،که لااقل در قدم‌های بعد به چنین افلاسی نیافتد. ـ

ـ۲-ریشه «بحران روشنفکری» و بن بستی که به آن دچاریم اما مهم‌ترین مسئله‌ی من بوده  که پس از سال‌ها تامل و پیگیری، آن‌را در آموزه‌های افلاطون یافته‌ام و معتقدم نگاه افلاطون با نگاه ولایت فقیه انطباق بسیار دارد و نیز اساس باورهای فاشیستی، در تئوری‌های اشرافی و نژادپرستانه‌ی او  ریشه دارد .ـ

متاسفانه در تمامی اصحاب «اهل بخیه» و نحله‌های فکری بعد از او، حتی پیشروترین و  رادیکال‌ترین آن‌ها هم که مثلا نیچه باشد که سهم بزرگی در نقد ایده آلیسم دین و مذهب، داشته، رگه‌هایی می‌بینیم:در نیچه، فکر افلاطونی ارباب و رعیت، بصورت «سرور» و «ابر انسان» و یک الیتیسم آشکار وجود دارد. شگفتا که حتی در نگاه مارکس! یعنی  پیشروترین و انقلابی‌ترین متفکر ، در تز «دیکتاتوری پرولتاریا» علی‌رغم ماهیتی متفاوت، همین نگاه وجود دارد. گرچه مارکس حواسش بوده و صراحتا به «نه دولت» و انحلال تدریجی دولت اشاره دارد، اما باز هم نگاه از بالا به پایین است این‌بار «پرولتاریا»ست که «دیکته» می‌کند که چه خوب است و چه بد است!ـ

تازگی‌ها برخی دوباره «بازگشت به مارکس» را مطرح کرده‌اند،این خوب است اما کافی نیست، اگر قرار است به عقب برگردیم، باید خیلی به «عقب»تر برگشت، باید مارکس وحتیکسانیکه احساس میکنند از مارکس بالاتر و جلوتر رفته‌اند ، اما خواهان حق ویژه هستند، را هم سوار کنیم و آن‌قدر عقب برویم که افلاطون را زیر بگیریم و به سقراط برسیم!ـ

به نظر من سرچشمه ی تاریخی و نظری روح و ایده‌ی دموکراسی و شهرگردانی، درسقراط است: با این‌که آثاری مکتوب و مبسوط  از او باقی نمانده و افلاطون ارثیه ی معنوی او را مصادره کرده و زیبا شناسی و اشعارش را که کلا سربه نیست کرده و مابقی را هم؛ هر جور مناسب دانسته، مبهم و دو پهلو تحویل داده! اما هر چه باشد سقراط اولین فیلسوف شناخته شده‌ای ست که نسبت به «اداره‌ی امور شهر» و «پلیتیک» و حق شهروندی و مناسبات انسان‌ها، دیدی انسانی- اجتماعی، افقی، مشورتی و برابر خواه دارد و تمامی دیگرانِ بعد از او، به تأسی از افلاطون دیدی «عمودی» یعنی از بالا به پایین، «ارباب و رعیتی» و «چوپان و رمه» دارند و قائل به خواص (روحانیون و شاهان و روشنفکران دستگاهی و یک الیت با حق ویژه) هستند. اگر حتی عده ای نظر افلاطون رادرآن دوره نسبت به نظر سقراط واقع بینانه تر میدانند ، اما امروزه بدون تردید بشر برای خودگردانی  و دموکراسی مستقیم، به کمال،قادر به رهبری زندگی جمعی خود است و به آقا بالاسر و عقل منفصل نیازی ندارد. و در ادبیات مارکسیستی هم، سیاه روی سفید، آمده است که «کارگران با هر نوع «حق ویژه» مخالفت جدی دارند» ـ

شبنامه: با چه چالش‌ها و موانعی در مسیر مبارزه و زندگی خود مواجه شده‌اید و چگونه آن‌ها را پشت سر گذاشته‌اید؟ 

ع هاشمی: چالش‌ها تمامی ندارد؛ تا بیاد دارم مدام با چالش روبرو بوده‌ام، چالش با اوضاع، چالش با محیطم با افکار و ایده‌هایم حتی گاه با معلم‌هایم! ـ

شبنامه: ممکن است مثالی بزنید با معلم‌هایتان چه چالشی داشته‌اید؟ 

ع هاشمی: چالش که البته اسمش را نمی‌شود گذاشت. چون خودبخودی و حتی از طرف آن‌ها بوجود می‌آمده. مثلا در سال اول دبیرستان معلم دینی ما روزی در کلاس از ما پرسید کسی هست در بین شما که به خدا باور نداشته باشد؟ من دستم را بلند کردم. معلم به من گفت بیا اینجا. ـ

جلوی کلاس رو به بچه ‌ها در کنار دستش ایستادم. گفت تو می‌گویی خدا وجود ندارد؟ گفتم بله!انگشت وسط دستش را گره کرد و محکم با دستش زد توی سرم ! ـ

پرسید درد گرفت؟ گفتم بله! گفت من می‌گم درد نگرفت! می‌تونی ثابت کنی که درد گرفته؟ 

گفتم بله! گفت ثابت کن. گفتم زیر یک میکروسکوپ می‌توان دید که جای انگشت دست شما قرمز و یا کبود شده است و این یعنی درد دارد… ـ

شبنامه: عجب! جالب بود!  ـ

ع هاشمی: باز گردیم … و معتقدم  هنوز هم چیز چندانی  را «پشت سر» نگذاشته‌ام. و همراه آقا معلم ها، «هنوز اندر خم یک کوچه ایم» (خنده) شاید حرف من برای‌تان عجیب باشد، امامیتوانم به سادگی توضیح  بدهم ‌و نشان بدهم که چرا ما همواره در نقطه ی صفر هستیم .  اگر بخواهم تلگرافی بگویم : جنبش روشنفکری و به تبع آن، جنبش انقلابی و اعتراضی ما دچار بحران است. آن‌هم نه فقط در ایران، در همه جا  . بحران روشنفکران  یا  «بحران رهبری». اما این بحران رهبریهمان کلیشه ‌ای نیستکه بسیار تکرار شده و در عین ای که ‌واقعیتی ست  ، اما چیزی  را روشن و عوض نکرده، چون «سوراخ دعا» گم شده!،خیلی ‌ها و از جمله پیش از این خودم اینبحران یا وضعیت را ناشی از : «نبود حزب»، «نبود رهبر» یا«فقدان تئوری» یا «نداشتن برنامه» و یا «نداشتن اتحاد… رهبر کریزماتیک…میدانستیم …بی آنکه بخواهم به جایگاه ودرست و غلطی تک تک این‌ها بپردازم، باید بگویم که من در تاملاتم، این «بحران رهبری» را در یک وارونگی اساسی درمفهوم رهبری میبینم . کدام رهبری؟ رهبری نوع و چگونگیزندگی ، یارهبری اینوآن ؟ به عنوان یک شغل یا پست و مقام؟! اگر مارکس در برخورد با وارونگی ایدئولوژیگفت؛ باید آن‌را از سر به روی پا بنشانیم؛ حالا روشنفکر مدرن هم باید بند ناف‌اش را از این فکر افلاطونی و ملایان ، در مورد رهبری یا «ارشاد» ، ببُرّد و رابطه‌ی«عمودی» و بالا به پایینی منبر روها را که دامن همه را گرفته، با عموم مردمان «افقی» کند: به جای قیم  و شیخ  و همه چیزدان و آقا بالاسر، مشاور داشته باشیم. ـ

مختصر؛ نخبگان باید از مطالبه ی «حق ویژه» دست بردارند و اپوزیسیون باید از «خرشیطان» پیاده شود و در کنار مردم قرار بگیرد اما حرف و نظرش را بیان کند و تاثیرش را بگذارد ، اگر حرفی برای گفتن دارد، نه این‌که در عامه مستحیل شود! ـ

شبنامه: در مورد „ریشه بحران روشنفکری“ اشاره به دیدگاه „ارباب و رعیتی“ و „چوپان و رمه“ می‌کنید. آیا روزگار سپری شده نسلی از روشنفکران (از جمله چپ) نیست که در درون فرهنگ پدرسالاری پرورش یافته‌اند و زمینه‌های تاریخی خود را در دوره کنونی، به خصوص اوج گیری مبارزات زنان ایران بیش از پیش از دست داده و می‌دهند؟

ع هاشمی: نه این موضوع دیگری ست، خیلی ریشه‌ای‌تر از این حرف‌هاست در توضیحات مجددم خواهید دید: ـ

در فکر افلاطونی، فیلسوف، روشنفکر و ملا، چوپان است و عامه یا امت، گوسفندان‌اند! روشنفکر مدرن امروزی اما باید به چه را  رهبری کردن بی‌اندیشد، و نه؛ که را رهبری کردن! ـ

این موضوعی بسیار پر اهمیت است:  ـ

فکر و آموزه های افلاطونی، یا تئوری «شبان و رمه»، چون به ‌شکل پایه ‌ای مدافع  نظم موجود و توجیهگر‌اختلافات طبقاتی ست، از ابتدا مورد استقبال دستگاه‌های قدرت قرون وسطایی و روحانیان قرار گرفت و همچنان ادامه یافته ،گذشت قرن‌ها ازچنین مناسباتی که ما آن‌را بصورت  «شاه وشیخ» ی  میشناسیم، چنان در بستر تاریخ نهادینه شد که به رغم دگرگونی ‌های بنیادی اقتصادی – اجتماعی در مدرنیته ، و پیدایش  روشنفکران مدرن که در واقع روحانیان  و یا اصحاب کلیساییِ سکولار و‌گاها لاییک و آته شده بودند، این رویکرد کهنه هم‌چنان به همان شیوه، به فکر رهبری کردن و ارشاد دیگران ؛ امت و  خلق، از بالا به پایین  (عمودی) ادامه یافت.ـ

متاسفانه این رویکرد سنتِ قرون وسطایی تا به امروز و حتی نزد چپی‌ها هم ادامه یافته!  تفاوت در این است که روحانیت ایده‌هایش را از آسمان گرفته (عمودی دریافت کرده!) ، و روشنفکر برغم آن‌که تئوری‌اش زمینی و محصول تجربه است (افقی دریافت کرده!)،اما آن‌را به نوعی آسمانی می‌کند و از آن ایدئولوژی می‌سازد و «عمودی» ‌اش می‌کند: در تشکیلات بفکر؛ رهبری کردن «بدنه» و زیردستان است، و در جامعه، در خیال رهبری کردن توده‌ها… یا همان گوسفندان را چوپانی کردن، درست به همان‌گونه که افلاطون گفت و خمینی بارها تکرار کرد! ـ

و بحران همین‌جاست؛ در خود همین نوع نگاه به  رهبری! به نظر من باید درک دیگری از رهبری را جایگزین این درک افلاطونی کرد: چون انسان گوسفند نیست و لذا نیازی به چوپان ندارد،انسان برای اداره ی زندگی اجتماعی اش احتیاج به هم‌فکری و تعاون مداوم و انتقال دانش و تجربه دارد تا به طور جمعی زندگی مشترک اجتماعی‌اش را راه ببرد (رهبری کند). این رهبری در یک «دموکراسی مستقیم» و بدون ارباب و «مقامات عالی» می‌تواند انجام شود، بی‌آن‌که، تفاوت‌ها و تقسیم کار و نقش صاحب نظران و متخصصین انکار شود. این نقش اما به «حق ویژه» و مقام عالی و برتر و «سرور» تبدیل نمی‌شود. مشورت به عالی‌ترین و مدرن‌ترین شکل خود. و قدرت به توده‌ها. ـ

بهمین آسانی!ـ

ـ [1] ن. ک. به «غبار زدایی از دروغ‌ها و اتهامات عوامل رژیم علیه جنبش دموکراتیک و انقلابی خلق ترکمن و توجیه جنگ تحمیلی گنبد»، عباس هاشمی

http://dialogt.org/abbas-hashemi

Eine Antwort