برگی از تاریخ: زندگی و تجربیات عباس هاشمی: پاره دوم: پیوستن به فعالیت‌های سیاسی و انقلابی

توضیح شبنامه

تاریخ معاصر ایران، به‌ویژه با دگرگونی‌های شتابزده و پیچیده نیم قرن اخیر، با کاستی‌های قابل توجهی در زمینه مستندسازی روبروست. بسیاری از رویدادها و تجربه‌های مهم به دلیل عدم ثبت دقیق، دسترسی نداشتن به منابع و مآخذ معتبر و یا توجه ناکافی به جزئیات، به مرور زمان در ابهام فرو می‌روند و حقیقت جای خود را به روایاتی نامعتبر و یا حتی دروغین می‌سپارد. برای پرهیز از تاریخ دروغین و تحریف شده و به ویژه در زمینه تاریخ جنبش چپ انقلابی ایران، به سراغ گفتگو با معاصرانی رفته و خواهیم رفت که در دل این رویدادها حضور داشته‌اند. از نزدیک شاهد رخدادهایی بوده‌اند که می‌توانند با ارائه روایت‌های دست اول و معتبر، پایه‌های محکم‌تری برای پژوهش‌های تاریخی ژرف‌تر و دقیق‌تر فراهم کنند. این گفتگوها نه تنها به روشن شدن زوایای پنهان تاریخ کمک می‌کنند، بلکه امکان انتقال تجربیات و دانش نسل پیشین جنبش به نسل‌های آینده را نیز فراهم می‌آورند. شبنامه مجموعه گفتگوهایی را به صورت کتبی یا شفاهی با چهره‌های شناخته شده در جنبش چپ ایران تحت عنوان „برگی از تاریخ“ تدارک می‌بیند که نخستین گفتگو از این مجموعه با رفیق عباس هاشمی از کادرهای برجسته سازمان چریکهای فدایی خلق ایران انجام شده است. شما را به خواندن این گفتگو دعوت می‌کنیم.ـ

شما می توانید نظرات، پیشنهادات و یا پرسش‌های خود را از طریق ای میل با ما در میان بگذارید:ـ

info@dialogt.org

یا از طریق کانال تلگرامی شنبامه با ادمین تماس بگیرید.ـ

https://t.me/schabname

تماس ادمین در تلگرام:ـ

@ADshab

شبنامه: چه زمانی و چگونه تصمیم گرفتید که زندگی سیاسی و انقلابی را انتخاب کنید؟

ع هاشمی: در همان دوره‌ای که محفل خودمان را داشتیم، من با آن رفقای سازمان هم ارتباط داشتم و از آن‌ها تغذیه می‌شدم و این‌را مطلقا ‌رفقای محفل‌مان نمی‌دانستند. فقط برخی جزوات را به طور غیرمستقیم در اختیار دو رفیق از این محفل می‌گذاشتم که پر انگیزه‌تر و منضبط‌تر از بقیه  بودند. سیاهکل که پیش آمد و رفقای مشهد ضربه خوردند، ما شتابزده غیرتی شدیم و گفتیم باید جای خالی‌شان را پر کنیم! چطور؟ /آموزش نظامی ببینیم و دست به مبارزه ی مسلحانه بزنیم./ چطور آموزش نظامی ببینیم‌؟/ یک اسلحه تهیه کنیم! /چطور؟ / ‌از مرز افغانستان!/  چه کسی؟/  دوستی که فامیل و خانواده‌اش اهل شهرهای مرزی بودند / او‌ خود داوطلب شد و پولی تهیه کردیم و رفت، اما شناسایی شد و  بعد هم همه‌ی ما را گرفتند. خوشبختانه اسلحه را نتوانستند بگیرند و توی پرونده‌مان بذارن، و این باعث شد که در مجموع حبس‌های کمی گرفتیم؛ از یک تا سه سال.ـ

بگذارید یادی از زنده یاد طاهر آقای طاهر احمدزاده پدر رفقا مسعود و مجید و مجتبی و البته مستوره بکنم. چون حکم دادگاه من مدیون «دفاعیه»ای ست که ایشان با نهایت محبت و دلسوزی و متناسب با قوانین «حقوق کیفری» نوشته بود. و یادم هست درست  بعد از دادگاه رفیق «بانژاد» که به سه سال زندان محکوم شده بود، با همان شوخ طبعی همیشگی‌اش به من نگاهی کرد و گفت: «درخت گردکان (گردو) به این بزرگی، درخت خربزه الله و اکبر»!ـ

یادش گرامی

شبنامه: بله داستان «بهار می‌شود»ـ

[i]

را خواندم، شگفت انگیز است.  اگر ممکن است نام آن دو رفیق پر انگیزه‌ترتان را بگویید و بگویید چه سالی دستگیر و چه سالی آزاد شدید؟ 

ع  هاشمی: رفیق «غلامرضا بانژاد» و رفیق «عابد رشتچی» که هر دو در سال ۵۴ به شهادت رسیدند! ما در سال ۵۰ دستگیر شدیم و من ۵۱ آزاد شدم، دوره زندگی علنی و مخفی – علنی من طولانی بود.ـ

شبنامه: چه سالی به سازمان پیوستید؟

ع هاشمی: من در زندان و از طریق زنده یاد مصطفی حسن پور و محمد علی پرتوی عضوگیری شدم و  ارتباطم با بیرون برقرار شد و مدت کوتاهی ارتباطم قطع شد و خوشبختانه سال ۵۲ تصادفا در یک ارتباط کاری با بهروز ارمغانی در «پارس آباد مغان» ارتباطم وصل شد. رفقا از من خواستند که در کشت و صنعت مهدوی و کارخانجات قند شیروان به کار مشغول شوم. با عنوان نقشه بردار به استخدام آنجا در آمدم و رفقا از کارم که گزارش وضعیت کارگران آنجا بود بسیار راضی بودند. اما خودم علاقه داشتم هر چه زودتر مخفی شوم. و تصورم این بود که مخفی نکردن من، یعنی فقدان اعتماد و یا ضعف شایستگی لازم . رفقا اما برایم توضیح دادند که تو عضوی اما حتی آلامکان باید علنی بمانی، چون کارات خیلی اهمیت دارد: «داشتن شناخت از زندگی واقعی کارگران برای یک سازمان کمونیستی امری اساسی ست، یعنی  برای داشتن کسی مثل تو در این جا، باید یک آدم مخفی با مدارک جعلی وارد آنجا بشود که بتواند همین کارهایی را بکند که تو بدون دردسر داری می‌کنی» و حالی‌ام کردند که باید جای شور و شوق سطحی و میل فردی را تامل و فهم منافع دراز مدت سازمان و نیاز طبقه‌ی کارگر بگیرد که شیرفهم شدم. اما بعدا با ضربه خوردن چند رفیق و اطلاعات سمپات‌ها و روابط آن‌ها از من، خطر دستگیری‌ام وجود داشت، که سازمان تصمیم گرفت علی‌رغم این موقعیت در محیط کارگری، مرا مخفی کند. در سال ۵۴  زندگی نیمه مخفی من تمام شد.ـ

شبنامه: در دوران اولیه فعالیت چه چالش‌ها و موفقیت‌هایی را تجربه کردید؟

ع هاشمی: هنوز چیزی نگذشته بود که ضربات سراسری ۵۴ آمد و تجربه‌ی تلخی بود، ضرورت حیاتی و هم علاقه‌ی شخصی خودم این بود که کار اساسی ما باید متوجه؛ آگاهی رسانی و  جلب و سازماندهی کارگران باشد. به‌همین خاطر، بعد از دوره‌ای کار نزدیک، با رفقای با تجربه‌ای مثل نسترن آل آقا و بهزاد امیری دوان، به کارخانه رفتم و  بعد هم طولی نکشید، ضربات مهلک ۸ تیر آمد و بیچاره شدیم!ـ

شبنامه: آیا این دوره از فعالیت درون کارخانه‌ها با پیشنهاد رفیق جزنی از زندان در مورد „پای دوم“ و تبدیل سازمان از یک سازمان مخفی و مسلح به یک سازمان مخفی و مسلح با پایگاه توده‌ای و کارگری هم زمان بود؟

ع هاشمی: مسئله ساختن «پایگاه توده‌ای» همیشه در سازمان مطرح بوده، اما آنچه رفیق بیژن در مورد «پای دوم جنبش» مطرح کرد، طول کشید تا رسما و علنا به صورت برنامه‌ی کار ما مطرح شود.ـ

شبنامه: کی به صورت رسمی یا علنی اعلام شد؟

ع هاشمی: در «پیام دانشجو» و در سال ۵۶ بود. و تصادفا خودم هم متن آن‌را نوشته بودم. در این شماره ی پیام دانشجو، مطلب دیگری هم بود از زنده یاد رضا غبرایی که جنبه‌ی تاریخی- اجتماعی داشت و آن‌هم متاثر از آراء بیژن جزنی.ـ

شبنامه: وقتی ضربات ۸ تیر را شنیدید چه احساسی داشتید؟! 

ع هاشمی: من در همان ساعات درگیری، در کارخانه‌ای کار می‌کردم که حوالی «سه راه آذری» بود، کارگرهایی که از محل درگیری عبور کرده و به کارخانه آمده بودند، یکی‌شان با هیجان عجیبی می‌گفت، «نگاه کنید آن هلیکوپترها را در آسمان، خانه‌ی خرابکارها را محاصره کردند، ساواکی‌ها می‌گفتند رهبرشان را پیدا کردند. دو حلقه‌ی محاصره بود» و دیگری گفت: «نگو خرابکار ؛ آن‌ها همه دکتر و مهندسن و برای من و توی کارگر و بدبخت خودشان را به کشتن می‌دهند…» دیگری: «اگر برای بد بخت‌ها خودشان را به کشتن می‌دهند چرا نمی‌روند بالای شهر که در اینجا مردم بدبخت کشته نشن؟!» شگفت‌انگیز بود که در کنارشان یکی از همان خرابکارها مشغول جوشکاری بود.ـ

باری من اما شکی نداشتم که درست می‌گویند. چون روز قبل‌اش قرار بود رفیق حمید اشرف مرا به همان پایگاه ببرد، ‌با بهزاد سر قرار رفتیم، و ‌رفیق سر قرار آمد و نه تنها مرا نبرد که مقداری زیاد پول نقد به «بهزاد امیری دوان» داد که گمان می‌کنم به‌طور خیلی ضعیفی چیزی مشکوک دیده بوده‌اند. بهزاد پاکت پول را که به من نشان داد؛ گفت تو به پایگاه جدید نمی‌روی، و‌ چنین جمله‌ای هم به کار برد؛ «گویا اوضاع خیط است» ـ

شبنامه: ارزیابی خودتان از دستاوردهای مبارزاتی و کاستی‌های مهمی که تا به حال داشته‌اید، چیست؟

ع هاشمی: سوال‌های سخت سخت می‌پرسید (خنده) 

باشد، در حد بضاعتم جواب می‌دهم:ـ

در دوران اولیه که به اصطلاح باید تبلیغ مسلحانه می‌شد، موفقیت‌آمیز بود؛ یعنی در فاز اول که با «تبلیغ مسلحانه» شروع و هدفش جلب روشنفکران آگاه و مبارز بود با موفقیت انجام شد. اشکال اما این بود که در همین فاز «زمین‌گیر» شدیم و آن شد که نباید بشود.ـ

شبنامه: منظورتان را بیشتر توضیح می‌دهید؟ 

ع هاشمی: بله حتما! اگر با همان نگاه سازمان نگاه کنیم؛ اصولا مارکسیست‌ها کاری جز تبلیغ و ترویج  ایده‌های سوسیالیستی و سازماندهی کارگران پیشرو  را، (حتی  در قدم های اول) ندارند. این «حتی» مهم است که عرض می‌کنم، و اهمیت آن در این است که «کارگران باید سرنوشت خودشان را خودشان در دست بگیرند» و  برغم هر ویژگی و‌ مسیری، ساختن حزب،  یک امر مهم و اساسی‌ترین کار آن‌هاست. پس اگر از همان اول کارگران پیشرو درگیر ساختن تشکیلات خودشان نشوند، دیگر دیر است، و روشنفکران طبقه متوسط به جای آن‌ها کار را پیش یا به پس می‌برند!؟!! و من فکر نمی‌کنم چیزی مهم‌تر از این در اساس وجود داشته باشد. و این مسئله‌ای‌ست که باید هر چه جدی‌تر فهمیده می‌شد و هر چه زودتر هم امکانش فراهم، و این نشد! بنابر این برغم توجه رفیق امیرپرویز پویان به این مهم، ما اشتباه خیلی بزرگی در عدم فهم و درک و جذب این نکته از خود نشان داده‌ایم و به‌خاطر این سهل‌انگاری مهلک، تاریخ دارد گوش‌مان را هم‌چنان می‌کشد. و من در همین‌جا بگویم؛ این «استدلال» که «کارگران پیشرو وجود چندانی نداشتند و لاغیر» قابل قبول نیست. در این‌صورت  می‌پذیریم که؛ روشنفکران انقلابی طبقه‌ی متوسط، باید عملا جایگزین این قشر پیشرو که پایه و اساس حزب کارگران است، بشوند!؟ و شد! و نتایج‌اش را هم می‌بینیم.ـ

[i]

 ن.ک. بهار می‌شود؛ از بیراهه های راه جلد یک، عباس هاشمی، ص 79 تا 88.ـ

Eine Antwort