برگی از تاریخ – زندگی و تجربیات عباس هاشمی: پاره پنجم: پرسشهایی از داخل کشور
تاریخ معاصر ایران، بهویژه با دگرگونیهای شتابزده و پیچیده نیم قرن اخیر، با کاستیهای قابل توجهی در زمینه مستندسازی روبروست. بسیاری از رویدادها و تجربههای مهم به دلیل عدم ثبت دقیق، دسترسی نداشتن به منابع و مآخذ معتبر و یا توجه ناکافی به جزئیات، به مرور زمان در ابهام فرو میروند و حقیقت جای خود را به روایاتی نامعتبر و یا حتی دروغین میسپارد. برای پرهیز از تاریخ دروغین و تحریف شده و به ویژه در زمینه تاریخ جنبش چپ انقلابی ایران، به سراغ گفتگو با معاصرانی رفته و خواهیم رفت که در دل این رویدادها حضور داشتهاند. از نزدیک شاهد رخدادهایی بودهاند که میتوانند با ارائه روایتهای دست اول و معتبر، پایههای محکمتری برای پژوهشهای تاریخی ژرفتر و دقیقتر فراهم کنند. این گفتگوها نه تنها به روشن شدن زوایای پنهان تاریخ کمک میکنند، بلکه امکان انتقال تجربیات و دانش نسل پیشین جنبش به نسلهای آینده را نیز فراهم میآورند. شبنامه مجموعه گفتگوهایی را به صورت کتبی یا شفاهی با چهرههای شناخته شده در جنبش چپ ایران تحت عنوان „برگی از تاریخ“ تدارک میبیند که نخستین گفتگو از این مجموعه با رفیق عباس هاشمی از کادرهای برجسته سازمان چریکهای فدایی خلق ایران انجام شده است. شما را به خواندن این گفتگو دعوت میکنیم.ـ
شما می توانید نظرات، پیشنهادات و یا پرسشهای خود را از طریق ای میل با ما در میان بگذارید:ـ
یا از طریق کانال تلگرامی شنبامه با ادمین تماس بگیرید.ـ
تماس ادمین در تلگرام:ـ
@ADshab
***
شبنامه: از ایران پرسیدهاند؛ تفاوت بنیادی میان نظرات رفقا پویان-احمدزاده و جزنی را در چه میدانید؟
ع هاشمی: قبل از هر چیز خوشحالم که حرفهایم در ایران پرسش برانگیخته، میگویند؛ «پرسش کردن بهتر از پاسخ دادن است» و من اضافه میکنم پرسش کردن بسیار سادهتر هم هست. (خنده) پس بد نیست این نکته را تا دیر نشده، تکرار کرده و روشنتر بگویم؛ چنانچه قبلا هم به صراحت و با صمیمیت بیان کردهام «من نه یک صاحب نظرم و نه یک رهبر و مدعی»، آنچه تاکنون نوشتهام اساسا تاملاتیست فردی، بر بنبستی که بهویژه چپ بدان دچار است؛ یعنی تنها اپوزیسیونی که میتواند حرفی برای گفتن و راهی برای رفتن داشته باشد. صد البته بسیار خوشحال میشوم که نقد و نظر دیگران را در این مورد مهم که عرض کردهام بشنوم (البته این حرفهای من شاید بیش از همه، قدرتمندان، یا قدرتمداران؛ مشتمل بر روشنفکران دستگاهی و «نخبگان»ی که قصد «سرور» شدن دارند و بعد هم چپ سنتی را، که لابد اینها هم خود را قدرت آینده میدانند، برآشفته کند)، به هر رو من علاقمند هستم که بدانم و بیاموزم و روشن شوم. گرچه گمان نمیکنم از چپ سنتی چیزی جز ابراز «نفرت» و تکرار کلیشههای کهنهی موجود نصیبم شود. من اما سالیان مدیدی ست که هیچگونه توهمی بدینها ندارم و دیالوگی هم با آنها نمیتوانم داشت. فقط امیدوارم از دانشمندان «چپ» ما که مخالف این نگاه به قدرت هستند، نقدی و نظری ابراز کنند، و مرا و ما را مستفیض بفرمایند. ـ
به سوالهایتان در حد دانستههایم پاسخ میدهم، پرسیدید: تفاوت بنیادی میان نظرات رفقا پویان-احمدزاده و جزنی را در چه میدانم؟
چون از نظر من این سه رفیق بسیار ارزشمند و برجسته، از سنتها، خاستگاهها و گرایشهای متفاوتی آمدهاند، دارای تفاوتهای بسیار هم هستند: «رفیق بیژن» از خانواده و محیطی کاملا سیاسی و اساسا تودهای و «سازمان جوانان حزب توده» و با نقد حزب توده و نوعی فکر کمینترنی، «رفیق مسعود» از خانواده ای سیاسی ملی-مذهبی و با گرایشاتی شبه مائوئیستی و سوسیال امپریالیستی و جنگ دراز مدت، «رفیق پویان» از خانوادهای فرهنگی، تودهای و متاثر از فرهنگ چپ اروپایی و آمریکای لاتین بیشتر، که در نگاهش ترکیبی از روشها و تاکتیکها را در نظر دارد. اینها سه رویکرد متفاوت، به چشمانداز و پروسه تشکیل حزب داشتهاند. من نگاه رفیق پویان را مدرنتر و بازتر و به روزتر میبینم. ایکاش تمام اینها باقی میماندند و در مبارزهی مشترک، با وجود اختلافات، سرمشق همه میشدند و به این درماندگی نمیرسیدیم. ـ
شبنامه: نمود این اختلافات در بین رفقا چگونه بود و جالب است بدانیم، با وجود این اختلافات مهم چگونه در کنار هم مبارزه میکردید و آنهم چنان مبارزهای تا پای جان؟! ـ
ع هاشمی: این نکته خیلی قابل تامل است؛ علتاش این است که: در سنت مارکسیستی، مبارزهی نظری نه تنها امری مثبت و آموزنده است، که ضروری ست؛ چون وقتی خطوط اصلی وظایف و مسائل اساسی روشن باشد، وجود «اختلاف نظر» در اینجا و آنجا، امری طبیعی و بدیهی ست و اصولا هیچکس هم خودش را «عقل کل» و همه چیز دان نمیداند، و رزمندگان در مبارزه، با دیالوگ و نقد مداوم از خود و دیگران، دنبال راه حلهای بهتر و صحیحتر برای پیشرفت مبارزه میگردند، نه اثبات حقانیت خود. آنها حقانیت را در خود مبارزهی مشترک از آن خود میکردند. ـ
به ویژه وقتیکه مبارزهای جریان دارد و رزمندگانش تا پای جان برایش میجنگند. به راستی که چقدر آن سنت و آن رزمندگان جایشان خالی ست.ـ
شبنامه: شما از طرفداران رفیق بیژن در سازمان بودهاید و حالا نقدهایی به او دارید و او را نوعی «کاسترو» میبینید، میپرسم اگر رفیق بیژن زنده میماند و میشد کاسترو، موضع شما نسبت به او چه بود؟
ع هاشمی: در کنار «چه» میایستادم و با او میرفتم برای ادامه مبارزه (خنده)
شبنامه: چرا؟
ع هاشمی: چون «چه» بروکرات نبود و سمبل جنگیدن و فرار از قدرت و تکیه به مسند بود.ـ
شبنامه: آیا نقدی به روابط درون سازمانی و روابط دموکراتیک یا غیردموکراتیک سازمانی آن دوره دارید؟ اساساً چقدر برای دموکراسی اهمیت قایلید؟ آیا میشد در همان شرایط هم به اصول دموکراتیک پایبند ماند؟
ع هاشمی: برای دموکراسی خیلی اهمیت قائلم اما متاسفانه در شرایط دیکتاتوری آنزمان و محدودیتهای آغاز یک جنبش، گروههای مخفی به اجبار نمیتوانستند مناسبات دموکراتیک داشته باشند. چون مسئله امنیتی و جانی و حتی گاه به دلیل فقدان امکانات لازم، ناگزیر میشود. اما به هرحال باید از مکانیسمهایی برای حتی الامکان دموکراتیک کردن مناسبات استفاده کرد و به نظرم سازمان فدایی سعی خودش را کرده ولی هم به دلیل عدم امکانات وسیع و هم وجود درک و دریافتهای ناروشن و بعضا استالینی که به هرحال وجود داشته، چندان موفق نبوده و خسرانهایی هم برجا گذاشته. برای همین، اعتماد رفیقانه نقش مهمی پیدا میکرد و عملکرد داشت. خوشبختانه امروزه در وسائل مدرن ارتباطی حتما شگردهایی هست که بتوان استفاده کرد (نظر پرسی کرد) و ضربه هم نخورد. ـ
شبنامه: نگاه فداییان مرد را، به لیاقتهای زنان در خانههای تیمی چگونه ارزیابی میکنید؟
ع هاشمی: من خودم آنها را خیلی با لیاقت میدیدم. اما بستگی به مرد اش هم دارد! کدام مرد؟ که از کجا و چه فرهنگ و خانوادهای آمده. خوشبختانه رفیق حمید اشرف که نقشی مهم در تنظیم روابط و مناسبات تشکیلات و اعضا داشت، آدمی باز، با فرهنگ، شهری و پیشرو بود و با شهادتهای موجود، به ویژه خود زنان، حتی میتوانیم بگوییم به نوعی «فمینیست» هم بود. ـ
شبنامه: از نگاه مردان به زنان، آیا آنان را صرفاً پوششی تلقی میکردند یا اساسا آنها را برابر میدانستند؟ در صورت دوم چرا زنان فدایی مبلغ برابری میان زنان و مردان نشدند، سهل است گاه و حتی بیشتر از گاه از روابط نابرابر شکایت داشتند؟
ع هاشمی: قربان شما گردم، هر که چنین گفته اغراق بزرگی کرده! طبیعی ست که آنان را «اساسا برابر میدانستند» ولی شما تصور کنید برای یک عمل دشوار، عموما مردها مناسبتر از زنها هستند. و یا برعکس برای «سرو گوش آب دادن» در محله و حفظ امنیت در محیط و در و همسایه، زنان مناسبتر هستند. این از کلهی ما نمی آید، از واقعیت متفاوت جسمی و تربیتی و «جربزه»ی ما میآید. و امیدوارم دوستان داخل، از یک سازمان چریکی (که هر عضو اش حدود ۶ ماه زندگی چریکی داشته) انتظار ساختن «انسان نو» و تبدیل نابرابریهای تاریخی، جسمی و روانی را بین زن و مرد، نداشته باشند.ـ
فراموش نکنیم که امور فرهنگی و تاریخی را تاریخ و فرهنگ در جنبشهای خود و در برهههایی خاص و به مرور زمان عوض میکند، مثلا در جنبش مهسا به روشنی دیدیم چگونه عوض کرد و ادامه هم دارد، و البته که انسانها و گروههای پیشرو در آن نقش دارند، اما نه در چهارچوب یک سازمان چریکی و در پایگاههای چریکی آنهم طی چند ماه!ـ
شبنامه: اگر یک بار دیگر به سال ۵۰ برگردید مبارزه مسلحانه را یگانه راه حل می بینید؟! ـ
ع هاشمی: «اگر» به سال ۵۰ برگردم و اوضاع به همان وضع باشد، متاسفانه آری! اما حتما خواهم کوشید «توضیح المسائل آقا» را «از زیر سنگ هم شده» پیدا کنم و بخوانیم که دوباره بلایی آسمانی بر ما وارد نکنند! ـ
شبنامه: خب برویم به سطح دیگری، و پنجاه سال زندگی سیاسی و تاملات شما بر سر «حلقه گم شده» از داخل پرسیدهاند… شما فکر نمیکنید که افلاطون و سقراط در واقع یک فلسفه بیش نیستند و آنچه از سقراط میدانیم از زبان افلاطون است ولاغیر؟ به طور معمول هم تاریخ فلسفهی یونان را به پیش از سقراط و پس از سقراط تقسیم میکنند، که تقسیم بسیار درستی است.ـ
ع هاشمی: من در گفتگویی با منوچهر آذری، فشردهی نظرم را در مورد سقراط و افلاطون، و بیشتر دربارهی نگاه اساسا متفاوتشان به آدمیزاد و نوع حکومت یا «شهرگردانی» گفتهام. که اصلا هم قصدم بت سازی از سقراط نیست. و در آنجا هم بحث من نه آکادمیک و فلسفی، که رویکردی است. ـ
اتفاقا من هم گفتهام که؛ متاسفانه ارثیهی معنوی سقراط از طریق افلاطون طرح و تفسیر شده اما به زبان «ژرگون» و به شکل دست و پا شکسته، مبهم و دو پهلو و بی سروته که همان هم تا حد زیادی در میان زبان آوریهای افلاطون گم میشود و حتی به نظر من گاها با بازیهای آنچنانیاش در نمایشهای «ضیافت» و هم در «جمهور» دروغ بافته و نظرات خودش را از قول سقراط بیان کرده است. به نظر میرسد با رویایی که افلاطون برای «سلطنت فیلسوف» در سر داشته، نیازمند به آن بوده که هواداران و مریدان «سقراط» را به خود جلب کند و پایههای آن سلطنت را بسازد!؟ ورنه چرا این مباحث به این مهمی را به صراحت و مستقیم و با نامهای واقعی شخصیتها مطرح نکرده؟ چه نیازی به این همه ابهام و لاجرم تعبیر و تفسیر داشته؟! آنهم کسی که از شعرو شاعری متنفر بوده این همه کرشمه چرا؟
و میدانیم اشعار سقراط که پیش حضرت آقا بوده «گم شده»! زیبایی شناسیاش هم همینطور. ـ
در یک کلام؛ این اختلاف چنان عمیق بوده که در یک دادگاه، با وجود حضور شخص شخصیص افلاطون، رفیق و استاد ایشان یعنی سقراط محکوم و منجر به کشتن او میشود!ـ
این اختلاف که بر سر دو ارزیابی از چیستی انسان، بین افلاطون و سقراط برجسته شده، اساسا و منطقا بر سر دو نوع حکومت بوده؛ یعنی نوع دمکراسی مستقیم و با آراء همگانی، چیزی که عملا هم وجود داشته و سقراط از آن دفاع میکرده، و خزعبلات خوش رنگ و رو، ولی اساسا نژادپرستانه و آریستوکراتیک افلاطون! ـ
افلاطون دشمن دموکراسی بود و عملا همین ولایت فقیه را میخواست و حتی با همین میزان دیکتاتوری: «فیلسوف همه چیز را میداند و او بهتر از هرکسی صلاح کار مردمان را تشخیص میدهد.» پس امور را به او بسپارید و هیچکس حق هیچگونه اعتراضی به مقام معظم فیلسوف را ندارد! ولایت، ولایت است، اما فقیهاش فیلسوف است که خود آن حضرت باشد. این دو دیدگاه اساسا متفاوت، چطور میتوانند یکی باشند؟ اصلا اتهام سقراط چه بود؟
باور به برابری رای آدمیان یا «دموکراسی مردمی» ولی زیر اتهام «نشر افکار ضاله در میان جوانان» (و ما این عبارت را علیه مخالفین، لااقل از زمان رضا شاه و بعد محمدرضا شاه و بعد حکومت آخوندی میشناسیم) و افلاطون صراحتا؛ دموکراسی را «مضر به حال جامعه» میدانست. به نظر او آدمیان سه نوع و سه جنساند، «طلا و نقره و مس» و یا با تعبیر دیگرش مثل «سر» و «شکم» و «دست و پا» هستند. سقراط اما معتقد بود انسانها برابرند و قادرند بیاموزند و همه باید حق رای داشته باشند. ـ
به نظر من؛ در آن دادگاه که افلاطون هم حضور داشت و کلامی نگفت، توطئهای پنهانی صورت گرفته است: او بنا به نظراتی که درباره دموکراسی داشته، در انتظار صدور حکم دادگاه نشسته بوده، که به استادش و طرفداران دموکراسی عملا ثابت کند که مردم گوسفند هستند و صلاحیت رای دادن ندارند، و لذا «دموکراسی مضر است». (در حالیکه تفاوت آراء در میان ۵۰۰ شرکت کننده، کمتر از ۷٪ بوده است.) و چنین هم شد! و منطقا پس از محکومیت سقراط، افلاطون شادمانه در دلش گفته؛ «استاد، ببین چگونه علیهات رای دادند دموکراسی این است»! و این دادگاه، دادگاهی تاریخی ست و پیروزی نظر ارتجاعی افلاطون را بر سقراط به ثبت تاریخی رسانده. ورنه افلاطون با این زبان آوری و تسلط اش بر کلام، در یک سخنرانی کوتاه حتی، میتوانست رای دهندگان را متقاعد کند که سقراط بیتقصیر است *(۲). اما او نمیخواست. برعکس او همین نتیجه را میخواست و درست در همین جاست که تاریخ به «پیش از افلاطون و بعد از افلاطون» تبدیل میشود*(۳). سقراط کشته میشود، خودگردانی در ابر شهر آتن به تدریج مدفون و حکومت آریستوکراتیک مطلوب افلاطون جایش را میگیرد. فرمایش شما به این معنا که در این دادگاه تاریخ به دو نیم میشود، درست است. اما میگویید «سقراط و افلاطون یکی بودند» پس دقیقتر این است؛ که بگوییم «تاریخ پیش از افلاطون و بعد از افلاطون». که کاملا منطقی هم هست. گرچه یک فاجعه است و از این تاریخ یک غول خوش خط و خال و زبان آور، اما نژادپرست و آریستوکرات، همچون بختکی نظری (ایدئولوژیک) بر تارک تاریخ تحولات بشری مینشیند و دو هزار و چهارصد سال است که بلند نشده و با «حلوا حلوا» سر دست بلندش کرده و همان بالا «روی طاقچه» نگهش داشتهاند. آری؛ ام الفساد نظری و ریشهی همهی جاه طلبیها، جنگها و ویرانگریهای بشر و یا این یا آن بیمار صاحب قدرت و فاشیست، و تمامی بحران رهبری که علیه خودگردانی بشریت است، ریشهاش اینجاست: من بهتر میفهمم دیگران فهم و شعور ندارند: انسانها به «ذات» انواع دارند و هرکدام را برای کاری ساختهاند: «سر» برای «دیدن و تحلیل کردن»، «شکم» برای چرخاندن سیستم و خدمات، «دست وپا» برای «کار کردن و بردگی». ـ
و این تعبیر عوامفریبانهی افلاطون از انسان است که او را «راس العین» سیستمهای استثماری طی دو هزار و چهارصدسال گذشته کرده و تمامی تبعیضها و نژادپرستیها و اعمال زور علیه مستمندان و ضعفا (که مدام سیستم کاپیتالیستی تولید و باز تولید میکند) از این نگاه نژادپرستانه و آریستوکراتیک افلاطون برخاسته است. و امروزه هم همین فکر، بنیاد نظری سیستم سرمایهداری جهانی ست و میرود که اول با نخبگان و با هوشان و به کمک «هوش مصنوعی»، و در قدمهای بعدی؛ اساسا با هوش مصنوعی و بخشی از نخبگان که خود به هوش مصنوعی بدل میشوند، کل بشر را به بردگی سازمانیافته کشیده و تحت انقیاد کامل در آورد. امیدوارم جنبشهای در راه، مسیر این تحول را عوض کنند و جهان قدم در راه تحقق آرزوهای تاریخی بشر بگذارد.ـ
شبنامه: سوالی دیگر؛ به نظرمیرسد تصور و درک شما از «دیکتاتوری پرولتاریا»، درک عجیبی است و ظاهراً فقط به لفظ دیکتاتوری معطوف است و نه به محتوای آن؟
ع هاشمی: بر خورد من با «دیکتاتوری پرولتاریا» کم دامنه هست، اما روشن است، قبلا هم در نوشتههایم چیزهایی گفتهام: «نه دولت» در مانیفست، بیان آشکار یک گرایش «آنارشیستی» یا اساسا ضدقدرت در مارکس است که متاسفانه، بهدلیل عدم امکان و نداشتن وقت لازم برای انجام کار تئوریکی که مارکس قرار بود روی «تئوری دولت» انجام بدهد و نداد، او را از این خدمت بزرگ و روشن کردن این موضع بر سر قدرت و دولت باز داشت. من شما را رجوع میدهم به مقالهی: «مارکس تئوریپرداز آنارشیسم» نوشته ماکسیمالین روبل (نسخه پی دی اف آن ضمیمه است).ـ
البته خود شما هم تا حدودی فهمیدهاید که منظورم چیست، شما میگویید من به «لفظ» دیکتاتوری توجه دارم و نه به محتوای آن. ولی درستتر اینست که بگوییم من در اینجا به شکل دیکتاتوری پرولتاریا آنهم نه بههنگام سرنگونی سلطهی سرمایه، بلکه به جایگاه یک الیت (اینبار پرولتاریا) توجه دارم که به نظر میرسد متاثر از تمامی اشکال تاکنونی سلطه و حکومتهای رنگارنگ است؛ و به شکل «عمودی» و آقا بالاسریست که ایدهی اساسی آن را افلاطون داده. ـ
آیا در قرن بیست و یکم هم دشمنان این سیستم میخواهند در دنیایی که عوضش میکنند، با همین «شکل» حکومت کنند؟! بهتر است شما توضیح بدهید که این حکومت پرولتاریایی شامل چه کسانی ست و این طبقه تا کی میخواهد دیکتاتوریاش را حفظ کند و دیگر اینکه نقش بقیهی مردم در اجتماع چیست و چگونه است؟ آیا پرولتاریا الیتی دیگر از سروران کمونیست است که مثل «فیلسوفِ» حضرت افلاطون برای همه چیز و همیشه تصمیم میگیرد…؟! ـ
خلاصه کنم: برداشت من از «دیکتاتوری پرولتاریا» دموکراسی کارگری ست. البته که یک انقلاب اجتماعی تمام عیار بالطبع «با ماچ و بوسه»انجام نمیشود و تجربه نشان داده ستون فقرات چنین تحولی طبقهی کارگر و تهیدستان متشکل، آگاه و مجهزاند. و این نقش و وظیفه اگر روشن باشد حتی بهتر است «لفظ» دیکتاتوری پرولتاریا از ادبیات مارکسیستی برداشته شود و بیخود مردم را از «لولو» نترساند! ـ
باری؛ منطقا بعد از پیروزی و خلع ید از سرمایهداران بزرگ و تثبیت انقلاب در چهارچوبی سوسیالیستی، «نه دولت» یا پروسه انحلال دولت، همچنانکه در مانیفست آمده، آغاز میشود و در همه جا خودگردانی، به صورت معمولا شورایی (همچنانکه در کمون پاریس هم دیده شد) حکومت میکند؛ در شوراهای کارخانه، بیمارستان، دانشگاه، دهکده، شهر و استان و الا آخر، و در این مناسبات جدید کسی «حق ویژه» ندارد. ـ
و به خصوص حالا که دیگر تکنولوژی توسعه شگفتانگیزی یافته، و امکان انقلاب در کشورهای صنعتی بزرگ در چشم انداز است، باید اولا جهانی دید و حتی طرحهای فانتزی؛ «همه، همه کار و شغل را میتوانند تجربه بکنند»، برداشتن واقعی همهی مرزها و «امکان سفر و انتقال هر میزان از آدمها به نقاط مختلف دنیا برای آموزش و شناخت هر چه بیشتر و بهتر» و افزون بر اینها شایسته و مناسب است که حتی ایدههای «ژول ورن»ی برای باز شدن افق دید همه، در چشم انداز و ترویج عمومی قرار بگیرد. حتی اگر به زودی امکان تحققاش نباشد. که هست:ـ
دویست سال پیش ویکتور هوگو در مجلس فرانسه گفت «همین الان اگر بخواهیم توان و امکانات مالی و تکنیکی ریشه کن کردن فقر و فاقه را داریم تا در سراسر دنیا بشریت در سعادت و خوشبختی زندگی کند.»ـ
اما دویست سال پیش سرمایهداری تازه خیز برداشته بود که تا میتواند جهان را چپاول کند.ـ
نگاه کنید به حجم سرمایههای انباشته شده در دست الیتی تبهکار و سودجوی چند هزار نفره. و ویرانیهایی که به بار آورده؛ «در عقل نگنجد». ـ
شبنامه: شما گفته اید: «نخبگان باید از مطالبهی «حق ویژه» دست بردارند و اپوزیسیون باید از «خرشیطان» پیاده شود و در کنار مردم قرار بگیرد اما حرف و نظرش را بیان کند و تاثیرش را بگذارد، اگر حرفی برای گفتن دارد، نه اینکه در عامه مستحیل شود!» شما فکر میکنید این رهنمود شما تا چه اندازه شنیده میشود و عملی است؟
ع هاشمی: حرفهای من رهنمود نیستند، درد دل و تاملات شخصی من است. چون مخاطب من چپ انقلابی ست، انتظار میرود که مسئله را دریابد. من هیچ توهمی به گرایشات رنگارنگ بورژوایی و اسلامی ندارم، آنها عینا «گربه»ای هستند که بههر حال به «پوزیسیون» غریزی، تاریخی و طبقاتی خودشان عمیقا وابسته هستند و بهرغم هر تعبیر و تفسیری عوامفریبانه، همان راهی را میروند که افلاطون پیافکند و همچنان ادامه دارد.
شبنامه: منظورتان حفظ منافع قدرتمندان با تعاریف فیلسوفانه است که فقط رنگ و ظاهر عوض میکند؟
ع هاشمی: بله کاملا. ـ
شبنامه: نبود سازماندهی و علت پراکندگی چپ را چه در داخل و چه در خارج کشور در چه میبینید؟
ع هاشمی: من «دشمن نادان» و البته دانشمند هم کم ندارم، حال شما هم با این سوالهایتان این دشمنی را زنده میکنید؟ (خنده) چندین علت وجود دارد؛ بدون تردید عامل اصلی همچنان رژیم اسلامی ست که با حمایت غرب، بهرغم از دست دادن پایهی تودهای، همچنان یکی از سرکوبگرترین رژیمها باقی مانده است. این یک جنبهی مسئله ست، اما آنچه به اپوزیسیون مربوط است: بازهم سهم مهمی از آنرا اعلیحضرت «قوی شوکت اسلام پرور» به عهده دارد؛ با قلع و قمع رهبران واقعی و توانمند آن (مثل جزنیها و احمدزاده و پویانهاو…) او بدون تردید جاده صاف کن این رژیم بوده است.ـ
علاوه بر این، تجدید سازماندهی یک «لشکر شکست خورده» ابدا کار آسانی نیست، به ویژه که این «لشکر» هم، نه سربازان رزمنده آنچنانی داشته باشد و نه سرلشکران قابل، و نه اعتمادی بین اینان موجود باشد! (قصد من تحقیر و توهین به کسی نیست و خودم را هم تافتهی جدا بافتهای نمیدانم). علاوه بر اینها تتمهی نیروهای رزمنده هم با سهل انگاریها، «گشادبازی»ها و خوشخیالیهای کار قانونی، «طعمهی گرگ» شدند؛ یا کشته شدند یا در زندان، یا به درد چه کنم گرفتار و یا زیر ذره بین دشمن هستند. در خارج هم که عموما لیبرالیزه و یا از گردونه خارج، و در بهترین حالت دانشمند میشویم، و عدهای هم هر وقت بوی کباب میشنوند خودشان را وسط میاندازند. از اینها «سازماندهی»، آنهم برانداز در نمیآید. هر چقدر هم صدیق و فاضل و دانشمند باشیم. مبارزه با انبوهی لمپن تا دندان مسلح و مولتی میلیاردر، که دستی در پول مفت نفت، مواد مخدر، اقتصاد حیاتی و لایموت و پایی در قوادی سازمانیافته دارند و پشتشان هم هفت جور سازمان امنیت صف کشیده، تشکیلات پروپا قرصی میخواهد که ستون فقراتاش کارگران باشند و به لحاظ تشکیلاتی به مراتب منضبط تر و سازمان یافتهتر و آگاهتر به تمام فنون و روشهای مبارزاتی که مثلا سازمان چریکهای فدایی خلق و پیکار و حزب توده و حزب کمونیست و لاغیر سر جمع داشتهاند. ـ
شبنامه: نوشتهاند: چرا چپ ایران با تمام هزینههای سنگینی که داده است با این همه قربانی و سرمایههای با ارزشی که ازدست رفته است سهم زیادی در حضور اجتماعی ندارد؟
ع هاشمی: به خاطر اینکه کارش شده هزینه دادن. هزینه دادن خالی که مزیت نیست! مردم انتظار دارند اپوزیسیون هزینه روی دست رژیم بگذارد و از هزینههای مردم بکاهد، چون هزینه هم حساب و کتاب دارد؛ شما به یک آدم معمولی هم، اگر فقط ولخرجی کند، بیاعتماد میشوید. چپ هم شاید برای همین مورد بیاعتمادی واقع شده و حضور اجتماعی ندارد. ـ
شبنامه: چه چشماندازی در این راستا میبینید؟
ع هاشمی: شاید بد نباشد بگوییم چپ مرد، زنده باد چپ؟
شبنامه: پرسیده اند: چرا چهرههای چپ با تمام این همه مبارزاتی که وجود دارد، در سیاست خارجی هم حتی نقش چندانی ندارند و یک تحلیلگر چپ واقعی در جامعه وجود ندارد؟
ع هاشمی: کدام چپ؟ معلوم است به چپ کلاسیک و فقط به مردان توجه دارند، ورنه چپ کم نداریم. این هم به همان قضایای بالا ربط دارد؛ چپ سنتی و به ویژه در خارج از کشور، از انقلاب جدید ایران دور افتاده است و فکر نمیکنم بتواند در آن نقشی ایفا کند. ـ
شبنامه: جنبش مهسا را میگویید؟
ع هاشمی: بله
شبنامه: فکر نمیکنید این افت طولانی مدت به دنبال سرکوب شدید آن، به معنی اتمام یک جنبش انقلابی دیگر، مثل جنبشهای ۹۶ و ۹۸ و غیرو است؟
ع هاشمی: اجازه بدهید قبل از اینکه به این سوال مشخص شما پاسخ بدهم، یک انتقادی را که در مورد جنبش مهسا یا انقلاب مهسا به من وارد است مطرح کنم، بعد جواب شما را میدهم: با شروع جنبش مهسا، من از کسانی بودم که این جنبش را، شروع انقلابی مثل بسیاری از انقلابهای تاکنونی ارزیابی کردم، یعنی آنرا اساسا دفعی و قیامی میدیدم، در حالیکه این جنبش در ادامهی جنبشهای انقلابی قبلی، نه تنها تظاهرات بیرونیاش متفاوت بود، بلکه در اعماق هم ویژگیهای متفاوت و خاص خودش را داشت. ـ
و من حالا به سوال شما پاسخ میدهم:ـ
جنبش «زن زندگی آزادی» به رغم سرکوبها، نه تنها شکست نخورده که همچنان در ابعاد وسیعتر اما کمتر با درگیریهای تند خیابانی، ادامه دارد. و من آنرا یک رنسانس عمیق، و انقلابی مداوم با اوج و حضیضهای خاص خودش میبینم که همچنان ادامه دارد. ولی میپذیرم که مثل سایر انقلابات نیست و ضمنا نباید هم باشد. مگر جمهوری اسلامی یک استثنا نیست؟ انقلاباش هم استثنائی ست، این انقلاب بیشتر در اعماق میجوشد و گویی دارد «کثافات تمامی اعصار» را از بن لایروبی میکند و میخشکاند و میسوزاند. و ما فقط گاهی شعلههای آنرا در دهان این یا آن شیر زن زندانی میبینیم. ـ
شبنامه:چرا چپ مبارز ایران نمیتواند حضور فعال و نقش مثبتی ایفا کند و به افکار سمت و سوق بدهد؟ شما بهعنوان فردی که سابقه مبارزاتی زیادی داشتید آیا در این راستا فعالیتی در خارج کشور انجام دادهاید که بتوانید قدمی در سازماندهی چپ خارج ایران بردارید؟
ع هاشمی: وقتی کسی بارها خودش را حاشیهنشین معرفی میکند و میگوید رهبر نیستم، مدعی و صاحب نظر هم نیستم، و حتی اگر حرف به درد بخوری هم بزند کسی گوشش بدهکار نیست، و درست یا غلط، اما صراحتا نوشته که: «تجارب سازمان فدایی هم به درد امروز نمیخورد» ، از او درباره سازماندهی نمیپرسند. مشکل انگار فقط سازماندهی ست، آنهم لابد سازماندهی فداییان؟
به هرحال، باید بگویم بعد از شکست تجربهی نزدیکی با «راه کارگر»، و تکرار کمیک تجربهی سازمان فدایی در دورهی پس از قیام که مبارزه ایدئولوژیک علنی را بر نتافت و از آن ترسید…، حالا عضو «همبستگی سوسیالیستی» هستم که مرکب از جمعی کوچک اما از اکثر گرایشات چپ است و من هم «دلم خوش است که نامم کبوتر حرم است»ـ
با این وجود نه تنها نمیتوانیم چندان «قدمی در راه سازماندهی چپ خارج ایران» برداریم. که خودمان هم گاه نیرو از دست میدهیم. اما: «چشم من، به سوی آشیانه هاست / آنجا که میتپد دل نوزاد زندگی / وندر هجوم سختترینِ تندبادهاست/ آماجگاه تیرتگرگ و سنان برق/ پروازگاه خوشدلی و خانه بلاست/ چشمم به لانه هاست/ ای جوجکانِ از دل توفان بر آمده/ چشمم پی شماست» ـ
…………..
اشارهها:ـ
ـ * (۱) خبرنگاری از «چگوارا» میپرسد: وجه مشخصهی اصلی یک انقلابی چیست؟ و او میگوید: عشق است! ـ
ـ * (۲) تفاوت آراء در میان ۵۰۰ رای دهنده، چندان نبوده و اگر اشتباه نکنم ۲۳۵ به ۲۶۵ بوده است. ـ
ـ * (۳) سکوت مطلق و امتناع افلاطون از دفاع نظری در دادگاه سقراط، بسیار قابل تامل است نخست اینکه اگر او مداخله میکرد و آراء را به نفع سقراط عوض میکرد، تایید کامل نظریه دموکراسی بود و زیراب افکار خودش را زده بود. و در عین حال بعدا نمیتوانست دروغهایی را که به نام سقراط علیه دمکراسی بافته را به زبان آورد. اگر طبق داستانهای افلاطون، سقراط هم مخالف دموکراسی بوده، پس چرا او سرنوشت خودش را به آراء مردمی که در دادگاه او شرکت داشتند سپرد؟ و اگر خود افلاطون نظرش این بوده که همهی مردم به دلیل نا آگاهی صلاحیت رای دادن ندارند (که همین هم بوده) چرا لااقل برای محکوم نشدن استادش، به روشنگری، (در جهت تغییر آرا «مردم نادان» و چرخاندن رای دادگاه و نجات دوستش)، دست نزد؟
به نظر من افلاطون خواهان این نتیجه و شکست دادن طرفداران دموکراسی بود. چون او دموکراسی را مضر به حال مردم میدانست و آریستوکراتهای ضعیف شده و شکست خورده که خانوادهی افلاطون هم از همین قماش بودند، به نتیجه این دادگاه چشم داشتند؛ چون بدون از میان برداشتن سقراط نمیتوانستند آن «دمکراسی» را «جمع کنند».ـ
و حتی در تفسیری دیگر از نظرات سقراط؛ گیریم که او به آراء خلق و مردمی که در دموکراسی شرکت میکنند توهم داشته، اما گردن نهادن به تصمیم و رای آنان، نشانهی اعتقاد راسخ او به اهمیت دموکراسی بوده، «حال بگذار من کشته شوم، مردم خواهند فهمید!» افلاطون اما همواره دشمن دموکراسی بود. و تفاوت آرا موافق و مخالف در این دادگاه چنان است که افلاطون را برای دستیابی به «شاه فیلسوف» خیالیاش، مجبور به آنهمه بندبازیهای زبانآورانه و صغری کبرا کردن، کرده است. ـ
دانلود نسخه پی دی اف مقاله
مارکس نظریه پرداز آنارشیسم، نوشته ماکسیمیلین روبل، برگردان سهند شایان
Eine Antwort
[…] http://dialogt.de/2024/11034/ […]