تازیانه های شهردار شهرک خون بر جان، به یاد سعید اسداله خان نو جوانی از هواداران سازمان چریکهای فدائی خلق
ـ* سعید اسداله خان نو جوانی از هواداران سازمان چریکهای فدائی خلق که در سال 1360 در تهران دستگیر و در زمستان سال 1361 در زندان اوین اعدام می گردد. نوشته حاضر از طرف یکی از هم بندیان سعید و بیاد او به رشته تحریر در آمد.ـ
***
هوا هم گرما را داشت وهم ابري بود وياد باران را ، پريوش با پوششی كم و راحت پاي پنجره يله داده بود. روزها تازگی خود را داشتند، هيچ گاه پريوش اينگونه به جهان ننگريسته بود، دورش را و نزديكش را . گاه به گاه يادش مي آمد گفته اند بازنشسته مي شود . اين ديگر چه هوايي است ؟ دوري از آن همه روز گزاري ها و اما تکرارها ، كمي پس از آن باز از ياد مي برد و مي كوشيد بازهم جور ديگري بينديشد. هميشه نزديك چيزي بودن دور ماندن از بسياري چيزهاي ديگر است، دورمانده از كار و سرگرمي چندين ساله مي رفت تا او را به خودش نزديك تر سازد . كسي هم كه آرامشش را به هم بريزد نبود. راههاي دراز وبي پايان انديشه هريك از سويي خود را به او نشان مي دادند وناپديد مي شدند . از اين كه خود را وپندارهايش را رها كند بدش نمي آمد ، سايه روشني كه دوره اش كرده بود
مانند اين بود كه با خودش گفتگو مي كند ، تازگي ها شنيده بود كه مي شود كوشيد كه خود را از بيرون نگريست ، به نگاه خودش از بيرون كه آمد نام خود را سر راه ديد. آنگاه كه بچه ونوجوان بود شايد دردانهء پدر ومادر وحتي برادر وخواهر وخانواده. بعدها هم كه درس ومدرسه وكلاس را شروع كرده بود بازهم مانند همهء ديگران آنگونه زندگي كرده بود كه ديگران خواسته بودند وتازه خود آن ديگران درست نمي دانسته اند كه چه مي خواسته اند ، تا چه رسد به سهم پريوش .
تا دانشگاهش پايان يافته بود وآمده بود بجويد وببيند كه مرزهاي پيرامون كدام يك شكستني وكدام يك دور زدني اند ، همگاه شده بود با روزگار به هم ريختة ميهنش كه پيرامونيانش تنها در اينكه نمي دانستند چه مي خواهند همداستان بودند .ـ
در اين ميانه بود كه يكي از همينان راه را بر پريوش گشود ويا بست ، بماند ، وآمد و به گفته اي همه كاره و شايد هم همه چيز پريوش شد . امروز ديگر نه گفتنش سخت است ونه شنيدنش كه شايد او همه چيز شدن را از پريوش ربوده باشد، كسي چه مي داند ؟ وتازه حتي شايد هم نه ! آخر امروز پريوش در پيوندش با زندگي ردپاهايي از اميد بر خويش دارد كه ازين پيوند جدانشدني اند .
امروز قرار نيست كه پريوش به كسي نمره بدهد ، سالها اين كار را كرده است ،شايد بس باشد يا كمينه اكنون در پي آن نيست . آنچه را كه از آنروزها به ياد مي آورد هم، گاه به هم ريخته وشگفتند، از همان آغاز ها يادش هست روزي در شور واوج جستجوي ناشناخته ها كه مي رفت ، دارنده اش ازاو خواسته بود بماند وپذيراي خواهر ومادرش باشد ونافرجامي اين سركشي نخستين سنگيني دستي را بر چهره تابان و پراز گيرايي اش برايش بر جاي نهاده بود وامروز هم از پس چندين سال از ميانهء آنهمه زشت و زيباي روزگار ، اول اين بيادش آمده است . رهايش كن . بگذار زندگي كنم .
تازگيها اين واگويي باخود پريوش، به گوش پيرامونيان هم رسيده است كه اوگفته وخواسته است كه ازين زاد روزش به بعد مي خواهد خودش باشد .
1
چندي پيش كه روز تولدش تلفنش را پس از به صدا در آمدن گرفته بود و به كنجي رفته بود كه شادباشي را شنوا باشد، دخترش ودخترعموي دخترش با هلهله گفته بودند كه هركه بود تولدش را تبريك گفت وتازه ازپس اينهمه ساليان رنجباري وهم اندوهي، پريوش ديده بود كه زندگي چه بوي خوشي دارد.
امروز آشكار است كه آنانكه اين نام بر پريوش نهاده اند از كردهء خويش نه پشيمانند و نه شكست خورده، پري كجاست كه تاب اينهمه شاياني را كه در پريوش است بياورد؟. تازه با دو پريوشزادة ديگر كه خود رشك ديگر پريزادانند .
از سخت باوريها دور تر كه مي شد زندگي همچنان شيوا تر مي نمود ، اين نام با معنا را سالها بر خود وبا خود داشته است و در كنار زندگي از پرداختن به آن بيش از اندازه بازمانده است . اکنون او خود پريوشي است كه پريانش در آرزويند .
گاه جابجا كه مي شد، سستي شيرين تري را در اندامگانش راه يافته مي ديد . پايش را بر بلنداي كنار پنجره گذاشته بود ودر آرامشي آزموني با خود در آويخته بود ، نگاهش را بيشتر به خودش دوخته بود، نخستين بار بود كه از ميان گذر اينهمه روز وماه وسال، پاهاي خودرا اين اندازه خوش نما وخواستني و همچنان جوان مي ديد ، كسي هم كه نبود كه او قرار باشد درهاي هزاران سال بستهء تنگ چشمي بر جان خويش را بازهم بسته نگهدارد، به دلخواه پوشش را كمي بيشتر كشيد تا بازهم
پاهايش بيشتر ديده شوند ، راستي اينها پاهاي كيند ؟ اينهمه سال آنهمه كار ، آنهمه رنج وخستگي ودردمندي وگاهي هم آنهمه اميد ها ي در دوردست همه بر اين اندام برپاي بوده اند ! راستش خيلي هم نمي شود كسي را پاسخگوي اين ناشناختگي ها دانست ، آخر اوخودش كي از كسي خواسته بود كه اينهمه طنازي را كه در اوست فرياد كشان با جهانيان در ميان گذارد ؟ اما او درجايگاهي نبوده است كه هيچكس بهره او بوده باشد .
تازه پريوش از خودش آغازيده بود وچه اندازه اين تازگيها جان او را در چنگال خود گرفته بود ، همين كه او ديده بود كه هم مي شود وهم بايد كه بشود ، رنگ وروي هستي را روشن تر ومهربانتر در برابرش به نموداري آورده بود ، دریافت اينكه آدمي در گاهاني از زندگي اين اندازه شادمان باشد كه نه فرياد زدن ونه دم بر نياوردن هيچيك ياري رسانش نباشند داشت پريوش را ازخودش بدرمي كرد.
سالهاي زندگي ساعتي وسر برنامه وعجيب بود آنهم براي ديگران ونه خودش ، رامش وآرامش را در دور دستي نهاده بود كه اكنون دلي دريايي مي خواست كه در پي اش باشي كه پريوش تازه داشت اين دل واين درياها را پيوند مي داد . تا كي تا كي ؟ اين واژگان بيش از آنچه بر زبانش راه يابند در دلش بودند. چهره زندگي را داشت روبروي خودش مي ديد ونمي خواست زندگان ديگرجز همكناراو باشند.
2
امروز پريوش حتي خونش رنگ وگرما وكنشي ديگر داشت ، شايد اين ويژگي از خود بودن وبا خود بودن وبراي خودبودن باشد كه پريوش تا به امروزخيلي توان وخواست پرداختن به آنرا نداشته است.
به ياد نمي آورد كه هيچگاه تا اين اندازه از كسي حتي از خودش خوشش آمده باشد ، هر آنچه كه از آن او بود بهترين بود وهر آنچه هم كه نه ، خواستني . صداي زنگ در كه شنيده شد، پريوش در دم از آنهمه دور دستهاي خاطره به زير آورده شد و باز هم به سراغ بيرون از خودش برگشت واين راه زندگي بود. دم در كه رسيد نامه اي را ديد كه آورنده اش چشم به راه كسي براي گرفتن نمانده بود. خط را كه شناخت سخت بر خودش بر آشفت، يكي از همراهان با راه آهن به اراك مي آمد كه ميبايست پريوش را در ايستگاه ببيند واين نامه را به او بدهد واما پريوش امروز كه براي نخستين بار از آن خودش شد ، آن ديگر را در ديدار از كف نهاده بود ، اينهم يكي از چهر هاي زندگي، يا خودت يا آن و يا ديگري ! . تا بيايد خود را وآنچه را كه رويداده بود همآهنگ كند ، بازهم انديشه هايش تندگذر و شيدا به هرجايي سرزدند . از ميان آنهمه به ياد مانده ونمانده ازين همراه اين گفته اش را به ياد آورد كه بارها گفته بود:
گوهرشايستگي عشق است ، عشق گوهر شايستگي است، وعشق وشايستگي يك گوهروهمگوهرند.
نامه كه در دستش بود از خودش مي پرسيد كه سرانجام دل ودستش ،كدام يك تهي اند وكدام يك سرشار؟. مي خواست كه بداند، پس بايد در پي اين همراه، تا پايان راه باشد. نامه را گشود.
پيش از پياده شدنم، اين دودلي با من بود كه تو نخواهي آمد. آنچه من از تو مي دانم اين است كه تو نيز از تبار بيشماران كساني هستي كه به جهان آمده اند وپرورش يافته اند تا ديگران خوشبخت باشند ، تازه اگر باشند ! .ـ
از همين روي خود را آماده كردم كه گفتگوي هميشگي براي همراهانم در اين سفر را با تو داشته باشم و چون نخواهي آمد برايت خواهم نوشت. سالهاست كه در گذار از كنار خانه هاي سازماني شهر صنعتي اين ياد همچنان زنده براي هركس كه در كنار بوده است به زبان آمده است وامروز كه تنها آمدم كه تو باشي شايد، اينگونه به تو خواهد رسيد. چندگاهي را كه مي توانستم چشم به راهت بمانم در ساختمان ايستگاه با تو شدم، به پاس اينكه توبرمني وبامني وازمني ودر مني .
هرچند گاه كه بند ها وبنديها را جابجا مي كردند دوستان وچهره هاي تازه اي ديده مي شدند، سعيد اسدالله* يكي از اين ها بود كه در همه بودنش وتا نبودنش با ما ماند ، اگر چه نماند. اندام كشيده ودراز وباريك نزديك به ناورزيده ، لبان كلفت وآويزان وهميشه خيس ، خنده هاي بزرگتر از سالهاي زندگي اش ونگاه خود باخته تر از جايگاهش، آرامش نه چندان دلنشينش ، چون خود بيشتر از هر كس دانسته بود كه در كجا ايستانده اندش، هميشه همراهش بودند . تند تر از آنچه ديگران شدند ويا چشم به راه بودند ، ديگر گون شده بود. با پشت سر نهاده ها و
3
وننهاده هايي كه تنها باتلخي مرگ سنجيدني بودند، مي زيست بي آنكه پناهي داشته باشد، وچه فرساينده است اين بي پناهي ويرانگر وهستي سوز برهركه آوارگرديده است وباشد. چه اندازه فراوانند آناني كه دراين سرزمين بي پايان دركشاكشند .
اندك اندك كه زمان بي پايان وسخت گذر خود را به رخ مي كشيد، سعيد از زندگي مي گفت، از رنجباري ودردمندي، از ناشده ها وناكرده وبرخي هم كرده هاي خود وديگران. و از اينكه در بند ديگري كه گفته بود از آناني كه خواستار آزادي آدميانند هواداري مي كند و درگيرش شده بودند.
سعيد يك ونيم ساله بود كه پدر ومادرش ازهم جدا مي شوند، سعيد سهم مادر مي شود كه در آن زمان تحصيلاتي را داشته در يكي از كار خانه ها استخدام مي شود ودر خانه هاي سازماني نيز سر پناهي مي يابد و مي شود پناهي .
پدر كه درجه دار ارتش بوده است نيز مي رود بي آنكه نشاني بر جاي گذارد . سعيد هم مانند من و تو زندگی مي كند. سيزده سال بعد پدر سعيد پيدايش مي شود ، و دوباره با مادر سعید ازدواج مي كند ، معتاد هم هست ، ويك سال پس ازين بازگشت باز بازمي گردد ، اينبار براي هميشه ، خود كشي مي كند . سعيد اما در اين ميان پا به پاي مادر پيش ميرود در سيزده سالگی دیپلم زبان و در چهار ده سالگی دیپلم دبیرستان را بدست مي آورد.
در اين سن وسال او هم مانند پريوش به همگانيت آناني مي پيوندد كه باور هميشة تاريخ انسان يعني اميد دگرگون كردن اوضاع را داشته اند. در حال پخش فرياد نامه ها در بزرگراه سيد خندان در برخورد با كاميونت لگن وپاي چپش مي شكند و شش ماه را دیرتر به مرگ نزديك مي شود و پس از آن با فرياد هاي نوتري دستگير واينبار آسيب سخت بر گلوگاه وبر كليه اش مي نشيند ، اما زنده مي ماند .
در يكي از ديدار هاي خانواده ها، مادر سعيد گرمكن خوش نما وپر زحمتي برايش بافته بود وآورده بود، پس از پوشيدنش، با اين بهانه كه براي او خيلي بزرگ است ، آنرا بر من پوشانيد ومي خواست كه براي من باشد ، بگو مگوها به اين انجاميد كه چون در بند نيازي به آن نيست هركس كه بيرون رفتني شد آنرا بردارد وباهم بپوشيم .
سعيد راست مي گفت كه چون بزرگ است به من بيشتر نمود دارد. يكي دوبار هم اينكار راكرديم در ديدارها ودر رفتن به پرسشگاهها ، وسعيد شاد مي شد كه اينگونه است ، سعيد شادي را شايد ديگر نمي توانست به درستي معنا كند، بوي سنگين مرگ وشادماني ؟ ازچه وبراي كه؟ .
نهار نيمه خورده سعيد برجاي ماند كه فراخوان شدند او وچندين تاي ديگر . تنها آنچه از من بر مي آمد با زور گرمكن مادر بافته را بر سعيد پوشاندم كه سرماي ديماه دامنة البرز را در پاياني مانده هاي روزگارش تاب بياورد .
نه من كه نزديك تر بودم ديدم ونه پريوش كه آنروزها پنهان و نيمه پنهان در كنار گوشه هاي شهر بي پناهي با همراهان خويش با هراسباري هست ونيست ومرگ وزندگي از گوشه اي تنگ وپردرد به گوشه هاي ديگر وبه اميد زنده ماندن در كنش وكردار بودند ، كه گرمكن سعيد بر پيكرش ، آنگاه كه تاريكي داشت مي آمد ، چندين سوراخ سوخته را بر خود پذيرا شد ، تا كوشش و رنج مادري كه براي فرزندش، با گناه بزرگ دوست داشتن وعاشقي و ديگران خواهي، تن پوشي بافته بود ، بي پاسخ نماند . مادري كه سالها بعد گفته شد كه فرداي مرگ بي چراي سعيد ، پياده از مرزهاي بي پناهي گذشته است وبه ديارهايي ديگر پناهي را جستجو كرده است كه آيا شايد يافته باشد .
13/3/87