مقتول «لعنت آباد»، شعری از حسن حسام در ماه های اول کشتار شصت و هفت
هنگامْ كه غبار خاكستریِ سحر
بر چهره ي خيس بنفشهزار مينشيند
و عطر بي دريغ آفتابِ پگاه
كوچههای يخزده را گرم ميكند،ـ
زير نگاه آن كه در چارقدِ سياه خود شكسته
و شوق ديدارت را
بر آستانهي در نشسته است،ـ
مي آيي!ـ
هنگام كه خيابانهای خاموشِ اين شبِ خوف
در شعلهي فريادی گُر ميگيرد،ـ
و شطي از عشق و بهارِ نارنج
خوابِ خوشِ سنجاقكها را ميشكند،ـ
مي آيي!ـ
هنگام كه بر ميآشوبد خاك،ـ
بي باك
در گامهای زمخت بردگانِ كار،ـ
و كارخانهها و مزرعههای ميهن دربند
در سرودِ سرخ نفس می کشند؛ـ
مي آيي!ـ
مي آيي،ـ
در هلهلهي هزاران مشت
در رودخانهاي از آژير كارخانهها
در هجومِ رويش مزارع آزاد شده
در سفره هاي پُر از نان
و بر تلي از حلبيآبادهاي ويران …ـ
آهاي!ـ
مقتول «لعنت آباد»ـ
كه دشنه اي در پشت
و زخمي درشت بر سينه داري!ـ
ميآيي
ميآيي
ميآيي
ميآيي
با اولين جوانه ي آن طوفانِ بزرگ
و عاشقانه ميرقصي
در رقص شادمانهي جنگل!ـ
آهاي!ـ
مقتولِ لعنتآباد!ـ
با اولين وزش
با اولين جوانه
با اولين سرود،ـ
مي آيي!ـ
ميآيي
و تن پوشِ مشبكت
– كه غرقهي خونِ دل توست –
تا هميشه
پرچم ما خواهد شد.ـ