با سياهکل در زندان محمود خلیلی

180px-SiyahkalPoliceStation
۱۹ بهمن ديگري در رسيد تا خاطرات پر فراز و نشيب يک جنبش در برابر ديدگان مان رژه بروند. فراز و فرودهايي که نارسائي هاي ما را در برابر برخورد با دشمني تا بنِ دندان مسلح به نمايش در مي آورند و از طرف ديگر درنده خوئي سرمايه را عريان تر نمايان مي سازند.
سلاح، سلاح مي طلبد و تفکر، تفکر. پس بايد با سلاح تفکر و تفکر مسلح به جنـگ غارتگران سرمايه در ايران و سراسر جهان رفت که جهان وطني، آرمان جانفشانان سياهکل بود.
من در اين نوشتار کوتاه، نگاهي دارم به برگزاري مراسم سياهکل درزندانهاي سرمايه سالاران اسلامي حاکم بر ايران که خودم در آن ها شرکت داشته ام.

١۹ بهمن ۱۳۶٠ زندان اوين
ظاهرا“ بعد از اعتراضات مکرر زنان زنداني بند ۴ (از بندهاي قديم زندان که تقريبا“ تا اواخر بهمن ماه ۶٠ اعدام ها در پشت بند ۴ انجام مي گرفت و بعدا“به سالن تمرين تيراندازي منتقل گرديد) لاجوردي تصميم گرفت هر چه سريع تر بند ۳، از بندهاي قديمي، را از زندانيان مرد تخليه کرده و زنان زنداني بند چهار را به همراه کودکانشان به بند ۳ منتقل کند. از اين رو سوم دي ماه ۱۳۶٠ من همراه ديگران به آموزشگاه منتقل شدم.
هنوز سياست تفکيک زندانيان چپ از مذهبي برقرار نشده بود. از اين رو در تقسيم بندي اوليه (تقسيم بندي دوم و جداسازي نيروهاي چپ از مذهبي در تاريخ سوم اسفند ۱۳۶٠ انجام گرفت) من و شهريار پارسي پور به همراه يکي از هواداران سازمان پيکار به اتاق ۴ سالن ٢ که در يک فرعي کوچک، داخل همان سالن ٢ که همه اتاق ها در بسته بود، قرار داشت، منتقل شديم. اتاق ۴ اتاق کوچکي به ابعاد ۴×۳ بود که جمعا“ ١۹ نفر را در خود جا داده بود.
ترکيب اين اتاق به جز ما سه نفر، دو نفر از هواداران فرقان و يک نفر آرمان مستضعفين بود و ١۳ نفر ديگر از بچه هاي هوادار سازمان مجاهدين يا در ارتباط با مجاهدين دستگير شده. روابط بسيار خوبي بين اين جمع برقرار بود و تنها يک بريده در اين جمع وجود داشت که ايزوله شده بود و بچه هاي مجاهد همان شب اول موضوع را با ما سه نفر چپ در ميان گذاشتند.
روز جمعه ۱۹ بهمن ١۳۶٠ بچه هاي اتاق قدم زنان، يکي يکي به من تبريک مي گفتند و با ابتکار علي اصغر (کسي که به اتهام کمک به برادر مجاهدش دستگير شده بود و برادرش که از او کوچک تر هم بود، چندي قبل اعدام شده بود) مسئول اتاق و داود به همراه علي رشتي (کارگر صافکار و نقاشي که اتهام او رنگ کردن ماشين رجوي در سال ۵۸ يا ۵۹ بود) مراسمي براي ١۹ بهمن تدارک ديده شده بود تا بدين وسيله مرا هم سورپريز کنند.
بعد از نوبت دستشوئي شب، علي اصغر مسئول اتاق ليوان هاي قرمز را رديف کرد و داخل هر کدام دو حبه قند انداخت و شربتي درست کرد. وقتي بعضي ها با کنجکاوي پرسيدند به چه مناسبت است؟ علي اصغر گفت: تولد محمود است و به بزم شعر و سرود برگزار شد که علي رشتي به زيبائي اغلب سرودهاي بهمن يک و دو را خواند و سپس شروع کرديم به بازي ميخک. صداي خنده و شادي ما بيش از حد بود و براي ما عجيب بود که از پاسدارها خبري نيست. حوالي ساعت ۱۱ بلندگو روشن شد و پاسدار «سرلک» شروع به صحبت کرد و طبق معمول که حرف هاي بي سر و ته مي زد، کسي گوش نکرد و به بازي خودمان ادامه داديم. فقط ما دو کلمه از حرف هاي او را متوجه شديم «تبريک و تسليت».
صبح زود که براي دستشوئي، پاسدار نجف آبادي درب اتاق را باز کرد، علي اصغر پرسيد: ديشب سرلک چي گفت؟
پاسدار نجف آبادي گفت: موسي خياباني و زن رجوي در درگيري کشته شدند.
علي اصغر گفت: خالي نبند بابا، داش (داداش) ما خودمون همه را سر کار مي ذاريم، حالا اول صبحي مارو گرفتي؟!
پاسدار نجف آبادي گفت: خالي نبند چيست؟ من که نفهميدم تو چي مي گي.
علي رشتي گفت: ري مسئول اتاق مي گه چرا الکي ميگي.
پاسدار نجف آبادي همه ما را هل داد داخل اتاق. بدون اين که به اعتراض ما گوش کنه و ما را به دستشوئي ببرد، درب اتاق را بست و رفت. يکي دو نفر که شديدا به دستشوئي احتياج داشتند، شروع به در زدن کردند و جر و بحث با علي اصغر بالا گرفت که بابا چيکار داشتي سر به سر اين يارو گذاشتي و از اين حرف ها… که بعد از يک ربع در باز شد و چند پاسدار جلو در ظاهر شدند، طبق معمول خودمان را عقب کشيديم و آماده کتک خوردن شديم. چند لحظه بعد، پاسدار نجف آبادي راه را باز کرد و مجتبي (معروف به دائي مجتبي و يکي از رهبران گارد ضربت دادستاني و بعد از جليل بنده دومين محافظ لاجوردي) را، با بچه اي حدود يک و نيم سال، پيچيده در پتوي کودکانه سفيدي که نيمي از آن خوني بود، به جلوي درب هدايت کرد و با لبخند گفت: ديدي آمو اين بچه رجويست. ١۸ نفر آدم ژوليده با موهاي به هم ريخته و ريش بلند به سمت درب و بچه سرک کشيدند که بچه با وحشت شروع به جيغ و گريه کرد.

۱۹بهمن ۶١زندان اوين
سال ۶١ سالن ۴ بندهاي موسوم به آموزشگاه اوين اتاق ۴٢، سالن ۴ از سوم اسفند ١۳۶٠ به زندانيان غيرمذهبي و چپ اختصاص پيدا کرده بود. اتاق ۴٢ تقريبا“ به دو نيمه تقسيم شده بود. يک طرف توده اي ها و اکثريتي ها و يک طرف ديگر جريانات سياسي چپ قرار داشتند. سعيد راننده تاکسي چندي قبل از توپ پلاستيکي مهره هاي زيباي شطرنج به صورت دو بعدي درست کرده بود و با ابتکار او يک دوره مسابقات شطرنج به مناسبت ۱۹ بهمن برگذار کرديم و جايزه آن را هم يک گلدوزي زيبا قرار داده بود که به نفر اول در روز ١۹ بهمن اهداء شد و شب هم مراسم سرود خواني و خاطره برگزار گرديد. البته روز بعد، وقتي نوبت دستشوئي ما رسيد حدود دو ساعت توي دستشوئي زنداني شديم و وقتي به اتاق برگشتيم با حمله مغول وار پاسداران به اتاق مواجه شديم که همه چيز را به هم ريخته بودند و شطرنج و مقداري کارهاي دستي را با خودشان برده بودند به خاطر داشتن شطرنج اتاق را يک هفته از هواخوري محروم کردند.

١۹بهمن ۶٢ زندان قزل حصار
سال ١۳۶٢ زندان قزل حصار بند يک واحد يک، زمستان ۶٢ زمستاني که خداوندگار قزل حصار (حاج داود رحماني) با برپائي قيامتش ترکتازي مي کرد. هنوز هيمه آتش قيامتش در بند زنان شعله ور بود ولي در بند يک واحد يک، سگان دست آموزش (آرمان فروشان يا به اصطلاح توابين) سر برآستان مي ساييدند تا شايد به مناسبت ٢٢ بهمن مورد عفو واقع گردند.
معمولا“ ملاقات ها هر دو هفته يک بار شنبه ها برقرار بود و بعد از هر ملاقات همه در انتظار ضرب و شتم بعد از ملاقات لحظه شماري مي کرديم، همه ما با لنگ، شالِ کمر و مچ بند براي خودمان درست کرده بوديم و بعد از ظهر شنبه ها بعد از ملاقات شرايط مضحکي در سلول ها به وجود مي آمد. اغلب بچه هايي که احتمال مي دادند به زيرِ هشت فرا خوانده شوند، در حالي که لباس ملاقات را در مي آوردند شال و مچ بندها را زير لباسشان مي بستند.
شنبه ۱٧بهمن بعد از ملاقات، حدود ساعت هفت بعد از ظهر، تقريبا“ پانزده نفر را بيرون کشيدند و پس از ضرب و شتم با چشم بند آن ها را در راهرو واحد يک، سرپا نگه داشتند. تا صبح پنج نفر را برگرداندند و تا آخر شب يکشنبه پنج نفر ديگر را به سلول ها فرستادند. پنج نفر بقيه را براي عبرت به زير هشت بند منتقل کردند. اين پنج نفر، عبارت بودند از۱- همايون آزادي ٢- علي – ب ۳- محمود- گ ۴- جميل از بچه هاي کرد ۵-جواد – م از سلول ما (سلول۱۹) ٢ نفر زير هشت بودند، جواد و همايون.
روز دوشنبه بود و ۱۹ بهمن ولي پنج نفر از عزيزان ما هم چنان زير هشت سرپا ايستاده بودند، از صبح که بلند شديم با نگاه هاي مان و لبخندهاي مان ۱۹ بهمن را به همديگر (دور از چشم جاسوسان) تبريک مي گفتيم. از لاي نرده ها سلول هاي مقابل را نگاه مي کرديم تا نگاه هاي مان در هم گره خورده و پيام هاي نهفته در دل ها را به يکديگر انتقال دهيم.
چهل و هشت ساعت از سرپا ايستادن بچه ها مي گذشت. شب هنگام، دعاي توسل به رسم هميشه از بلندگوها پخش مي شد و صداي بلندگوها به حدي بود که به هيچ عنوان نمي شد خوابيد. حوالي ساعت ۱٢ يک بار ديگر بچه ها را به راهرو واحد بردند و پس از کتک مفصلي که به آن ها زدند، اجازه دادند به سلول ها برگردند. من روي زمين نزديک درب دراز کشيده بودم با خوشحالي لبخندي به همايون زدم که از چشم بازرس ژاور (محمد آوندي يکي از کثيف ترين توابين) دور نماند و پس از چند لحظه دوباره برگشت و به من گفت همراهش بروم.
وقتي زير هشت رسيدم، چشم بندي به چشمانم زدند و شروع کردند، درب بند را کوبيدند. پاسداري درب را باز کرد و پس از مقداري صحبت با سيامک نوري (تواب مسئول بند) به راهرو واحد منتقل شدم و چند پاسدار به همراه توابين شروع به ضرب و شتم من کردند. مدتي در همان راهرو ايستاده بودم که پاسداري با عجله آمد و درب بند را باز کرد و به من گفت: برو تو تکرار نشود. من که هنوز از کتک هاي خورده گيج بودم، وارد بند شدم و يک راست به سلول خودمان برگشتم. برام عجيب بود که چه راحت دست از سرم برداشتند. توي جايم دراز کشيدم که دوباره صداي بلندگوها بلند شد. دختري با حالت هيستيريک شروع کرد به صحبت کردن. او خواهر يکي از هم سلولي هاي من بود. تازه متوجه شدم براي چي بوده و بعد فهميدم که اين دختر اولين کسي بوده که در قيامت بريده.

۱۹بهمن ۶۳ زندان قزل حصار
اوائل بهمن درگيري بر سر کار اجباري يکي ديگر از بازي هايي بود که «ميثم» (رئيس زندان قزل حصار بعد از حاج داود رحماني) شروع کرده بود. سلول ۱٧ سلولي که من هم در آنجا بودم، اولين سلولي بود که براي کار اجباري به بيرون از بند کشيده شد و از جمع ۳۳ نفره ۱۱ نفر حاضر نشدند تن به کار اجباري بدهند. از اين رو اين تعداد به قرنطينه و بعد زير هشت داخل بند منتقل شدند.
پس از چندين ساعت، همه بچه ها را به سلول فرستادند، به جز من که بعد از ٢۴ساعت به سلول فرستاده شدم. و بلافاصله سلول مرا عوض کردند و من به سلول هشت منتقل شدم.
سلول ۸ به طورکامل ترکيبي از بچه هاي مقاوم قيامت را شامل مي شد که تا برچيده شدن قيامت در آنجا بودند و با من ۱٢ نفر مي شديم. دو نفر از بچه هاي آرمان مستضعفين دو نفر فرقاني چهار نفر از بچه هاي مجاهد و سه نفر از بچه هاي چپ که حالا با من ۴ نفر مي شديم. اين سلول به خاطر بچه هاي قيامت جو ويژه اي داشت، غالبا“ سکوت بر فضاي سلول حاکم بود و با وجود اين که اين بچه ها ماه ها بود از قيامت خارج شده بودند ولي هنوز به حالت جديد خو نگرفته بودند. مثلا“ صحبت کردن آن ها به شکل خيلي آهسته بود و هيچ يک با صداي بلند حرف نمي زدند. بيشتر به مطالعه وکارهاي دستي مشغول بودند و بعضا“ به تنهائي قدم مي زدند.
اين شرايط، چند روز اوليه خوشايند نبود ولي چون به ۱۹ بهمن نزديک مي شديم من هيجان ويژه اي داشتم. وقتي مسئول اتاق، علي که به راستي خطاط و نقاش چيره دستي بود، از بچه ها براي ليست فروشگاه نظرخواهي مي کرد، من از او خواستم به صورت استثنائي، اين بار براي من ليست جدائي از فروشگاه خريد کند.
اين حرکت من شوکي بود به جمع در عين اين که چند بسته خرما و کمپوت و نان سوخاري سفارش دادم ولي انصافا“ کوچک ترين حرکت ناصحيحي در رابطه با من انجام ندادند و بعد از اين که سفارشات من آمد، تعجب آن ها بيشتر شده بود که من نه تنها از آن ها استفاده نمي کنم بلکه جيره پنيرم را هم داخل شيشه اي مي ريزم ولي بقيه جيره ها و خريدها را به صورت عادي با جمع استفاده مي کردم.
زنده ياد همايون آزادي و اسدالله و يکي ديگر از بچه هاي ديگر هم هر روز جيره پنيرشان را مخفيانه براي من مي آوردند.
روز ۱٧ بهمن در حال قدم زدن بودم. فرزاد، از بچه هاي مجاهد، کسي که در اتاق هم به جز من با کسي ديگر سلام و صحبتي نمي کرد، به سراغم آمد و بي مقدمه گفت: نمي خواهي بگوئي اين بازي ها چيه که در مي آوري؟
با تعجب گفتم: کدام بازي ها؟
گفت: خريد مستقل که ايرادي ندارد ولي چرا جيره پنيرت را نمي خوري؟ چرا پنيرت را توي شيشه و توي ساک ات مي گذاري؟
برام جالب بود که وقتي او متوجه شده من پنيرم را داخل ساک مي گذارم، حتما“ متوجه همايون و اسدالله و رفيق ديگه هم شده. از اين رو گفتم: مي خواهم يک نفر را سورپريزکنم و برايش جشن تولد بگيرم. با اين حرف من ظاهرا“ قانع شد و چيزي نگفت.
صبح ۱۹ بهمن وقتي صبحانه مي خورديم، به جمع گفتم امروز مي خواهم کيک درست کنم. اگر ممکنه من روي تخت طبقه سوم بنشينم. همه موافقت کردند و حدس زدم که موضوع را فهميده اند. از اين رو فرزاد گفت من توي راهرو قدم مي زنم و اگر وضعيت قرمز شد، خبرت مي کنم. بچه هاي ديگر هم بدون اين که پرسشي بکنند شروع کردند به پوست کندن خرما و خرد کردن نان سوخاري. من هم روي تخت سوم تخت را خالي کرده و با پلاستيک هاي نان بخش بزرگي از نئوپان را پوشاندم.
علي مسئول اتاق، يک قوطي شير خشک و يک قالب پنير برايم آورد و با خنده گفت: تکي خوري به قيافه ات نمي اومد. حالا اين کيک را تکي مي خوري يا به ما هم چيزي مي ماسه؟
گفتم: شايد به خودم نرسه ولي سهم قيامتي ها سرِ جا شه.
گفت: براي سالگرد سياهکل درست مي کني؟ اگه بخواهي من چيزي (با خامه) روش بنويسم حاضرم اين کار را بکنم. منهم اين روز را گرامي مي دارم و به تو اين روز را تبريک مي گويم.
بعد از ظهر کار کيک تمام شده بود، علي را صدا کردم براي نوشتن. او کارش را با هنرمندي انجام داد و به زيبائي و مهارت آرم سازمان را روي کيک نقاشي کرد. اين کيک بين سلول ها با عنوان اين که تولد پسر برادر محمود است، پخش شد و جالب اين که تا مدت ها همايون آزادي و بعضي از بچه ها سر به سر من مي گذاشتند و مرا عمو صدا مي کردند که اين اسم به مناسبتي ديگر اسم مستعار من در زندان باقي ماند.

۱۹بهمن ۶۴زندان قزل حصار
حالا ديگر جا افتاده بود که مناسبت هاي مختلف را مي توانيم به شيوه هاي خاص و متناسب با وضعيت موجود برگزار کنيم. مثل ۳۱ فروردين، ۸ تير، سالگرد صمد و سيامک اسديان و…
۱۹بهمن ۶۴ در قزل حصار بار ديگر با همکاري تعداد زيادي از بچه ها برگزار شد. بعد از پخش کيک تقريبا“ تعداد زيادي از بچه ها به هواي تماشاي فوتبال و واليبال کنار زمين و حوالي باغچه هائي که بچه ها با تلاش فراوان درست کرده بودند، گرد آمديم و هرکس شعري سرودي مي خواند. يادش گرامي «مجيد ولي» کسي بود که اشعار را سينه به سينه حفظ مي کرد و چند قطعه از اشعاري را که من به مناسبت هاي مختلف گفته بودم، در اين مراسم خواند. شعر «صداي بايانچه مي آيد» را به زيبائي دکلمه کرد.

۱۹بهمن ۶۵زندان گوهردشت
١۱ بهمن ۶۵ حدود ده روز بود که من از انفرادي به سالن يک منتقل شده بودم. به عنوان مسئول سالن دو، در رابطه با برگزاري شب يلدا به انفرادي منتقل شده بودم و بعد از ۴٠ روز به سالن يک منتقل شدم، بچه ها تدارک خوبي ديده بودند.
محمد علي بهکيش، کيوان مصطفوي، محسن رجب زاده، ممدو، توحيد، مصطفي، منوچهر و چند نفر ديگر از بچه ها براي اولين بار با تبادل نظر و راي گيري تصميم گرفتيم از جريانات چپ ديگر (به جز توده اي ها و اکثريتي ها) براي شرکت در اين مراسم به صورت رسمي دعوت به عمل آورديم.
واهيک، از بچه هاي راه کارگر، که با هنرمندي از تخته هاي جعبه ميوه، گيتار زيبا و بي همتائي ساخته بود با هنرمندي اش گرماي خاصي به اين مراسم بخشيد. اين مراسم با خوش آمدگوئي و شعر و سرود و ترانه آغاز شد و با سرود انترناسيونال خاتمه يافت.
عزيز جانفشان، سيامک الماسي که در سالن ۳ به عنوان تنها چپ آن بند بود. بر روي پارچه سرخي نوشته بود «١۹ بهمن سالگرد تولد سازمــــان عشق گرامي باد» و آن را از لاي نرد ه ها براي ما به بيرون آويزان کرد که براي دقايقي جمع ما را به شعف آورد.

۱۹بهمن ۶۶زندان گوهردشت
با تقسيم بندي جديد در سالن ۶ قديم و ١۶ تازه تاسيس، براي زندانيان با احکام بيش از ۱٠ سال قرار گرفتم. در اين بند حدود ۳۵ تا ۴٠ زنداني بهائي هم وجود داشت. ارتباط ما از يک طرف با بهداري بود و از طرف ديگر با بند اويني ها، که روابط به سرعت برقرار شد. ١۹ بهمن ۶۶ به خاطر در اختيار نداشتن سلول هاي بزرگ (مثل سالن يک و دو) با مشکل جا روبرو بوديم ولي اين باعث نشد که مراسم برگزار نشود. البته مجبور شديم مراسم را در دو سلول مقابل هم برگزار کنيم. اين مراسم با سرود و شعر و آوازهاي متنوع و قرائت پيامي از طرف تعدادي از بچه هاي اويني، اين پيام از طريق رفيق جانفشان همايون آزادي به دست ما رسيده بود، برگزار گرديد و با خواندن سرود انتر ناسيونال پايان يافت.

۱۹بهمن ۶٧ زندان گوهردشت؟
مي گذرد در شب آئينه رود
خفته هزاران گل در سينه رود

چهاردهم  بهمن ١۳۸۴

برای مقالات دیگر از همین نویسنده اینجا کلیک کنید
180px-SiyahkalPoliceStation