یادی از رفیق زنده یاد داوود مدائن در زندان شاه!، عزت مصلی نژاد

به همت هم بند و زندانی سیاسی سابق در زمان شاه، عزت مصلی نژاد، گوشه‌هایی از زندگی و تجربیات مشترک با رفیق داوود مدائن در زندان‌های دوره شاه بر ما روشن شده است، متن زیر نخستین بار از طریق نامه خوانندگان به دست ما رسید و اینک خوشبختانه نام نویسنده و هم بند رفیق داوود بر ما آشکار شده و خوانندگان هفته نامه را به خواندن این نوشته دلنشین عزت مصلی نژاد دعوت می کنیم. با تشکر از آقای مصلی نژاد و به امید این که از تجربیات زندان زمان شاه خود، بیشتر برای خوانندگان هفته نامه گفتگوهای زندان بنویسند

هفته نامه گفتگوهای زندان

هشتم ماه مه 2017

***

نامه رسیده از خوانندگان

با انتشار خاطراتی درباره رفیق جانفشان فدایی، داوود مدائن در هفته گذشته نامه ای از خوانندگان هفته نامه به ما رسید که به یادمانده هایی از رفیق داوود در زندان زمان شاه اشاره می کند، امیدواریم که در هفته های آتی اطلاعات بیشتری از طریق تماس های خوانندگان درباره جانفشانان زندان های رژیم شاه و جمهوری اسلامی دریافت کنیم و به اطلاع عموم برسانیم

هفته نامه گفتگوهای زندان

 دهم  مارس 2017

رفیق جانفشان فدایی داوود مدائن

رفیق جانفشان فدایی داوود مدائن

***

اولین بار داوود را دربند شش زندان کمیته ی مشترک دیدم. مرا پس ازچهار ماه وهفت روز بازداشت از زندان اوین به کمیته آورده بودند. قبلاً اسم داوود را در رابطه با گروه فرهت شنیده بودم. در آن دوران بروبچه‌های زندانی چه درسلول و چه در اتاق‌های عمومی زندان دیده‌ها و شنیده‌های خود را با یک‌دیگردرمیان می‌گذاشتند. دررابطه با فرهت وگروهش داستان‌های خنده‌دارزیادی برسرِ زبان‌ها بود. از آن جمله این که فرهت مردی است میان سال عین بابا شمل معروف که در افسریه تهران تعدادی جوان اول عمر بی‌تجربه را دورخود جمع می‌کند و مرتباً به آن‌ها کله پاچه می‌دهد و آنان را به خواندن کتاب و بحث سیاسی تشویق می‌کند. غافل از آن‌که ساواک ازابتدا درگروه رخنه کرده است و بی‌آن‌که بروبچه‌ها دست به سیاه وسفید بزنند؛ همه را دستگیرمی‌کند. پس از دستگیری فرهت همه چیزرا به گردن داماد خودش می‌اندازد:

ـ- „من اصلاً وابداً اهل این حرفا نبودم. دامادم منو به این راه کشاند.“ـ

این حرف یک دروغ شاخ‌داربود. بعدها ازبروبچه‌های گروه فرهت شنیدم که او خودش چهار راه حوادث بوده است و چنان با آب و تاب به پرسش‌های سیاسی بچه‌ها پاسخ می‌داده که به او لقب „امام محمد فرهت مطلق“ داده بودند و تا مدت‌ها در زندان‌ها از او با نام „امام فرهت“ یاد می‌کردند:

ـ „تو هرچه ازت می‌پرسیم می‌دونی؛ پس توامامی…“ـ

این در حالی بود که هم فرهت به ظاهر چپ بود و هم کلیه‌ی اعضای گروه‌اش چپ بودند. بعدها که فرهت را دیدم و سنجیدم، شخصیت‌اش مرا به یاد آدم‌های هفت خط، مثل حاجی بابای اصفهانی قهرمان کتاب جمیز موریه می‌انداخت که یک روده راست در شکم‌شان نیست و چپ و راست دم خر و شتر را به‌هم می‌بندند. مثلاً فرهت هر کسی را که سرراه‌اش قرارگرفته بود یارگیری کرده بود. یکی از این افراد جوانی چوپان با پوست تیره و چهره‌ای کولی‌وار بود به نام „حسین دلارام“ که از سواد بهره‌ای نداشت. یک روز که سرتیپ زندی ضمن بازدید از سلول عمومی ما، رو به حسین کرد و پرسید:ـ

ـ „حسین آقا! تو دیگه چرا به این راه کشیده شدی؟“ـ

ـ „تیمسار ما دنبال فرهت راه افتادیم.“ـ

سرتیپ زندی سری تکان داد و گفت:ـ

ـ-„می‌دونم همه‌ی این آتش‌ها از گور فرهت بلند میشه. می‌دونیم باهاش چه بکنیم.“ـ

سرتیپ زندی بعد خطاب به همراهان‌اش گفت:ـ

ـ „این حسین آقا کسر وجاهت داشته؛ فرهت می‌خواسته یه دختر بندازه به او و بکشوندش به این راه‌ها.“ـ

باز شنیدیم زمانی که یکی از بچه‌های گروه شکایت می‌کند که چرا فرهت ما را به این روز انداخت، یکی از اعضای مسن‌تر گروه (فکرمی‌کنم عمو اسفندیار) به او می‌گوید:ـ

ـ „وقتی می‌رفتیم توی دکون کله‌پزی و تو به حساب فرهت می‌گفتی اوسا کله پاچه بیار، بی‌مویش هم بیار، حالا این چیزا هم داره.“ـ

جالب این بود که منظور فرهت از دامادش که همه بلاها را او به سرش آورده بود کسی نبود جز داوود مدائن. جالب‌تراز آن این‌که داوود اصلاً داماد فرهت نبود. فرهت یکی دوباربین بچه‌ها گفته بود که دل‌اش می‌خواهد دخترش را به داوود بدهد. به این ترتیب داوود درساواک تبدیل می‌شود به داماد فرهت و سپر بلای او. اجازه دهید از یکی از برخوردهای خود با فرهت یاد کنم: فکرمی‌کنم سال 1354 خورشیدی بود. با دوست عزیز دیرین‌ام هوشنگ عیسی بیگلو در گوشه‌ای از حیاط زندان قصرنشسته بودیم و گپ می‌زدیم. فرهت به ما پیوست و سعی کرد خودش را پیش هوشنگ عزیز کند. هوشنگ به دو دلیل در بین کلیه‌ی بچه‌های زندانی مورد احترام بود. نخست به‌خاطرمقاومت های مافوق انسانی‌اش در زیرشکنجه‌های جان‌کاه ساواک. دوم به‌خاطر دانش وسیع‌اش به عنوان وکیل پایه یک دادگستری. فرهت شروع کرده بود به خود شیرینی:ـ

ـ „در جریان سال‌های قبل از 28 مرداد، رسولی (شکنجه‌گر و بازجوی معروف ساواک) بازجوی من بود. اسم اصلی‌اش ناصر نوذری است.“ـ

آقای عیسی بیگلو از فرهت پرسید:ـ

ـ „رسولی چند سالشه؟“ـ

فرهت اندکی مکث کرد و گفت:ـ

ـ „حدود چهل سال“ـ

عیسی بیگو گفت:ـ

ـ „با یه حساب سرانگشتی او در آن سال‌ها بچه بوده و نمی‌توانسته بازجو باشه.“ـ

فرهت خاموشی را پیشه کرد.ـ

و اما بشنوید از نخستین ملاقات من با داماد فرهت. بین بیست تا سی نفرزندانی سیاسی را چپانده بود در سلول حدود شش در چهار ما. هوای سلول خفه بود مخصوصاً زمانی که زمستان‌ها بخاری غول پیکر نفتی بند را در بیرون روشن می‌کردند. من که ازهم سلول زندان اوین خودم زنده یاد دکتر نظام رشیدیون یاد گرفته بودم که بهترین درمان فشارهای جان‌کاه زندان ورزش و نرمش‌های سنگین بدنی است، روزانه بیش از دو ساعت نرمش می‌کردم و بچه‌های دیگر هم مرتباً به این کار وا می‌داشتم. یادش به خیرحمید حائری زنگنه که در رابطه با این موضوع سر به سرم می‌گذاشت:ـ

ـ „این عمو مصلی از بس نرمش کرده تمام عضلاتش سفت شده و بالاتر از اون مغزش هم سفت شده.“ـ

من در رابطه با طاقت و بنیه‌ی ورزشی بیش از حد به خودم اطمینان داشتم تا روزی که بچه‌های اتاق عمومی کمیته را از جا بلند کردم که ورزش کنند. خیلی‌ها تنبلی کردند و ترجیج دادند که از جای خود جــُم نخورند. داوود مثل خدنگ از جا پرید و در آن هوای خفه بی‌وقفه ورزش کرد. او به مدت یک ساعت یا بیش‌تر پا به پای من ورزش کرد. حرکت‌های ورزشی‌اش چنان سنگین و سریع بودند که خیلی زود متوجه شدم که با حریفی نیرومند روبروهستم. خودم را از تک و تاب نیانداختم. همه بچه‌ها بریدند و من و داوود ماندیم. نفس‌ام به شماره افتاده بود. آروزمی‌کردم که داوود زودتر برنامه را تمام کند ولی داوود ول کن نبود. سرانجام من هم بریدم و خود را به گوشه‌ای پرت کردم. داوود نرمش‌های سنگین را حدود یک ساعت دیگر ادامه داد. از شکست آشکار خود خجالت کشیدم، لیکن خودخواهانه خود را تسلی دادم:

ـ „خب دیگه داماد فرهته!“ـ

این ماجرا طی ماه‌ها و سال‌های بعد داوود و مرا به‌صورت دو یار جدا ناشدنی ورزشی در زندان قصر درآورد. بندهای مختلف زندان قصر را برحسب سال‌هایی که فرد زندانی گرفته بود؛ تقسیم کرده بودند. زندان‌های شماره 4 و 5 و 6 به زندانیان حبس بالا اختصاص داده بودند. درحالی که بندهای 2 و 3 که به چهار و پنج و شش راه داشت به زندانیان با محکومیت پائین اختصاص داشت. بندهای یک و هفت و هشت هم مخصوص زندانیان با محکومیت پائین‌تربود. یک زندان مجزا وجود داشت به‌نام زندان شماره 4 که حیاط‌ش قناس بود و زندانیان با محکومیت متفاوت (معمولا کمتر از چهار سال) را در خود جای می‌داد. داوود و من هر دوتامان سه سال حبس گرفته بودیم و متناوباً در بندهای سه، یک وهفت وهشت و زندان 4 زندانی می‌کشیدیم. آن‌چه که به ما روحیه می‌داد و در واقع مؤثرترین درمان فشارهای همه جانبه زندان به‌شمار می‌آمد، انجام منظم و پیوسته‌ی ورزش‌های سنگین بود. داوود اعتقاد داشت که ورزشکاران از روحیه‌ی بسیار بالاتری برخوردارند و بهتر می‌توانند در قبال فشارهای روزافزون زندان‌بان و شرایط زندان ایستادگی کنند. با توجه به این باور بود که او همواره همگان را به ورزش تشویق می‌کرد. من ضمن موافقت با داوود، بر این باور خود نیز پافشاری می‌کردم که با شوخی و طنز نیز می‌توانیم هم روحیه خود را در سطح عالی نگه داریم و هم روحیه‌ی هم زنجیران خویشتن را. از این لحاظ بود که من از داخل سلول تا بندهای عمومی، همواره ورزش را با طنز و شوخی درآمیختم. یادشان به‌خیر ابوالفضل موسوی، یوسف اردلان، فریدون رزمند، دکتر عزیز ناطقی، دکتر احمد کفاشی، حمید درختیان و سعید کلانتری که طنزهایشان زبان‌زد بروبچه‌های در بند بود.ـ

در زندان قصر گروهی صبح زود ورزش می‌کردند و گروهی بعد از ظهرها. در حالی که تعداد ورزشکاران صبح‌گاهی زیاد بود، نرمش‌هاشان سبک‌تر و آرام‌تر انجام می‌شدند. صبح کارها از همه‌ی گروه‌ها به‌وِیژه طرفداران مجاهدین تشکیل می‌شدند، در حالی که بعد از ظهرکاران بیشتر بروبچه‌های چپ را تشکیل می‌دادند. من جزو گروه بعد از ظهرکارها بودم. نرمش‌های بعدازظهر به مراتب سنگین‌تر بودند و پس از بیش از بیست دقیقه دویدن که دورهای آخرشان تند و طاقت‌فرسا می‌شدند، شروع می‌شدند. داوود اغلب جلودار ورزش‌های ایستاده بود. پس از ورزش‌های ایستاده، من وسط حیاط زندان می‌ایستادم و با صدای بلند فریاد می‌زدم:

ـ „ورزش‌های خوابیده مفید و مؤثردر فضای باز!“ـ

داوود از این دعوت خیلی خوش‌اش می‌آمد. پس از پایان نرمش‌های خوابیده، من با صدای بلند می‌گفتم:ـ

ـ „به امید روزی که از این گوشه تا آن گوشه‌ی دیوار ورزشکار خوابیده داشته باشیم.“ـ

اگر روزی تعداد ورزشکاران خوابیده زیاد می‌شد، داوود رو به من می‌کرد و می‌گفت:ـ

ـ „عمو حالا خوشحالی؟“ـ

ورزش بعد از ظهر در حدود دوساعت طول می‌کشید و شگفت آور بود که مقامات زندان (حتی سرگرد زمانی جلاد) جلو ورزش را نمی‌گرفتند. من تقسیم ورزشکاران به صبح کار و بعد از ظهر کار را به صورت عاملی برای شوخی در آورده بودم. از هر کسی که تازه وارد زندان می‌شد می‌پرسیدم:ـ

ـ „صبح‌کاری یا بعد از ظهرکار؟“ بعد از آن تازه وارد را به پیوستن به ورزشکاران بعد از ظهرکار ترغیب می‌کردم و کفر صبح کارها را در می‌آوردم.ـ

عده‌ی زیادی از بروبچه‌ها پس از انجام ورزش‌های ایستاده‌ی بعد از ظهر، می‌رفتند داخل بند، دوش می‌گرفتند و تا هنگام شام قدم می‌زدند یا استراحت می‌کردند. فقط معدود برای ورزش‌های خوابیده می‌ماندند. من به دوستانی که تا آخر می‌ماندند می‌گفتم „گداها“ و هر کدام را با پیشوند „گدا“ صدا می‌زدم. „گدا داوود“ از همه‌ی گداها گداتر بود. به عبارت دیگر او ثابت‌ترین و محکم‌ترین پای ورزش بعد از ظهرها بود که بیش از دو ساعت به طول می‌انجامید. دیگر یاران ثابت ورزش عبارت بودند از حسن مرادی (از اعضای گروه فرهت که بچه‌ی گلی بود و اهل زندان به‌خاطر کارگر بودن‌اش به او احترام می‌گذاشتند)، نعمت حق وردی که بچه اراک بود و محکم و تزلزل ناپذیر. من به نعمت می‌گفتم:

ـ „گدا نعمت، رئیس گداها“ـ

نعمت هم بلافاصله پاسخ می‌داد:ـ

ـ „عمورئیس گداها خودتی!“ـ

ابوالفضل قزل ایاغ ازشوخ‌ترین، محکم‌ترین و شورانگیزترین افراد گروه بعدازظهر بود. او اهل زنوز آذربایجان و مرتباً سر به سر همه می‌گذاشت:ـ

ـ „زنوز مرکزدنیاس!“ـ

فرشاد از بچه‌های بی‌شیله پیله‌ی دانشکده‌ی فنی نیز از پاهای ثابت ورزش بود.ـ

غذای زندان در مجموع خوب ولی کم بود. کمبود غذا را بچه‌های با خریدن تخم مرغ از فروشگاه زندان و پختن یک غذای تکمیلی در آشپزخانه جبران می‌کردند. یادش به‌خیر آقای تائب که از همه چیز، حتی پوست هندوانه، غذا درست می‌کرد. شب‌هایی که راگو می‌دادند برای اغلب بروبچه‌های زندانی عزا بود و برای ما بعد از ظهرکارها عروسی. داوود و نعمت راه می‌افتادند و تکه‌های دنبه را که روی آبگوشت کاسه‌ها به‌صورت پف کرده بالا آمده بودند، در یک کاسه‌ی بزرگ جمع می‌کردند و لای نان‌های باتونی که خمیرشان را بیرون آورده بودند، می‌گذاشتند. داوود مرا ازهر گوشه‌ای که خود را گم و گور کرده بودم پیدا می‌کرد:ـ

ـ „عمو بیا ساندویچ دنبه بخور!“ـ

گداها دور هم می‌نشستیم و با لذت تمام ساندویچ دنبه می‌خوردیم و جالب این بود که هیچ کدام هم اضافه وزن پیدا نمی‌کردیم.ـ

آن‌چنان دوستی محکمی بین ما گداها ایجاد شده بود که نه تنها در رابطه با دویدن و نرمش‌های ایستاده و خوابیده بعد از ظهرها با هم همکاری می‌کردیم، بلکه اغلب با هم کتاب می‌خواندیم، درد دل می‌کردیم، یک‌دیگر را دست می‌انداختیم و از خانواده‌های خود در بیرون حرف می‌زدیم. مثلاً من می‌دانستم که اسم پدر داوود عباس، اسم پدر حسن مرادی گلابعلی، اسم پدر منصور خوشخبری عبدالجبار، اسم پدراسفندیارکریمی ذبیح الله و اسم پدر قزل ایاغ مش نمازعلی است. آن‌ها هم می‌دانستند که اسم پدر من فتح الله است. بسیاری از اوقات به‌جای این‌که یک‌دیگر را دست بیاندازیم، پدرها را دست می‌انداختیم. به‌عنوان مثال اجازه دهید که از بهروز خیرخواه صحبت کنم که امیدوارم زنده باشد و سرمست. بهروز روزهای نظافت زندان، گاهی به تنهایی شصت پتو می‌شست. او ورزش‌های بعد از ظهر ما را دقیقاً زیر نظر داشت و اگر من کوچک‌ترین اشتباهی می‌کردم یقه‌ام می‌گرفت و می‌گفت:ـ

ـ „عمو تو آدم خری هستی!“ـ

اسم پدر بهروز مصطفی بود و ما می‌دانستیم که مصطفی سال‌ها پیش از مادر بهروز منّور جدا شده است. هر کدام از ما که با هم دعوامان می‌شد، همه‌ی کاسه کوزه‌ها را بر سر مصطفی می‌شکستیم:ـ

ـ „خیلی خری!“ـ

ـ „خرمصطفی کچله!“ـ

این به دلیل صمیمیت و خلوص بیش ازحد بهروز بود و این که محبوب همگان بود.ـ

یک روز برای جمعی از بچه‌ها تعریف کردم که قدیم‌ها در جهرم ما کوه‌نشین‌ها گوسفندهاشان را زمستان‌ها می‌کردند داخل غار. سال‌ها بعد چهارپادارمی‌رفتند و کود گله را که بر اثر مرور زمان سفت شده بود را از کف غارها می‌کندند و بار خر می‌کردند و به شهر می‌آوردند و به قیمت گزاف می‌فروختند. یکی از بچه‌ها به شوخی گفت:ـ

ـ „عمو مصلی نکنه این بابای خودت بوده؟“ از آن به بعد من سر به سرهر کس می‌گذاشتم می‌گفت:ـ

ـ „برو تو هم با این بابای پشکل دزدت.“ـ

داوود به دفاع از من برمی‌خاست و می‌گفت:ـ

ـ „اولاً پشکل نبوده و کود گله بوده؛ دوماً توی غار بوده و دل شیرمی‌خواسته بره تو غار…“ـ

یک روز هم برای بچه‌ها از پدرم تعریف کردم که هر زمان که ما در رابطه با مزه‌ی غذا ایراد می‌گرفت، می‌گفت:ـ

ـ „این قدر کفران نعمت نکنین. من خودم سال قحطی با عوض مشتی ابوالحسن رفتیم زرقان گدایی.“ـ

ازآن به بعد به هرکس می‌گفتم بالای چشم‌ات ابرو، فوراً می‌زد توی ذوقم:ـ

ـ „برو تو هم با اون بابای گدات!“ـ

من جواب می‌دادم:ـ

ـ“پدر نامرد گدایی نبوده؛ سال قحطی بوده…“ـ

داوود بلافاصله دنباله حرف مرا می‌گرفت:ـ

ـ „بر حسب ضرورت هم بوده.“ـ

داوود هنوز بیست سالش نشده بود که به زندان افتاده بود. در زندان بود که او شروع کرد که دیپلم دبیرستان‌اش را بگیرد. در آن زمان، اگراشتباه نکنم، درس‌های کلاس پنجم ریاضی را می‌خواند. گداها و سایر بچه‌ها حسابی به داوود کمک می‌کردند. من هر وقت دست می‌داد با او انگیسی کار می‌کردم. داوود هم در زندان درس می‌خواند، هم کار سیاسی می‌کرد، هم در ورزش و تشویق همگان به ورزش سرآمد بود. اگر یک روز یکی از بچه‌ها در برنامه‌ی ورزش حاضر نمی‌شد، داوود تا او را پیدا نمی‌کرد و از حال‌اش جویا نمی‌شد، از پای نمی‌نشست. یک روز من سخت سرما خورده بودم، پتو را کشیدم روی سرم و خوابیدم. داوود که جلودار ورزش بود و نمی‌توانست بروبچه‌ها را رها کند به نعمت گفته بود:ـ

ـ „بدو برو عمو را پیدا کن و هر طور شده بیارش توی جمع.“ـ

نعمت آمد بالای سر من و اصرار کرد که „عمو پاشو بریم ورزش!“ من به او هشداردادم که سرما خورده‌ام و حالم نزار است و باید استراحت کنم. نعمت ول کن نبود:ـ

ـ „پاشو عمو تنبلی نکن! بلندشو بریم ورزش خوب میشی!“ـ

شرایطم اسفناک بود. نای این‌که از سرِ جای خود بلند شوم را نداشتم تا چه برسد به این‌که در نرمش‌های سنگین درگیر شوم. لیکن نعمت ول کن نبود و هیچ جوری نمی‌شد از دست‌اش خلاص شد. سرانجام توافق کردیم که با فرهنگ انگلیسی حییم فال بگیریم. به این ترتیب که اگرلغتی مثبت آمد با نعمت بروم و گر نه سرِ جای خود بخوابم. سر کتاب را باز کردیم. کتاب معنای فارسی یک عبارت انگلیسی را نوشته بود: „برای این کار عجله کنید!“ چاره‌ای نبود، از جای خود بلند شدم و در حیاط به جمع بچه‌ها پیوستم. گل از گل داوود شکفته شد. آن روز پا به پای بچه‌ها ورزش کردم و در پایان سرماخوردگی که مثل کوه آمده بود مثل مو رفت. داوود و نعمت و بقیه‌ی گداها تا مدت‌ها این موضوع را با آب و تاب برای دیگر بچه‌ها تعریف کردند.ـ

یک روز با یکی ازبچه‌های لر (زندان پربود از بچه‌های بروجرد و خرم آباد که یاد همه‌اشان به خیر باد) راه می‌رفتم و گپ می‌زدم. فکر می‌کنم آقای فتاح الحسینی بود. چند بار به نشانه‌ی تأیید به من گفت:ـ

ـ „خیر بابات!“ـ

من شدیداً عکس‌العمل نشان دادم و گفتم:ـ

ـ „من از این حرف بدم می‌آد. بی‌زحمت هیچ‌وقت دیگه این حرف رو به زبون نیار که بد می‌بینی.“ـ

ـ „این که حرف خوبیه. خیر بابات یعنی خوبی برات بابات و برای خودت و خونواده‌ات.“ـ

ـ „بازهم که گفتی. دیگه تکرار نشه! به هیچکه هم نگو که من حسابی بدم میاد. نذار کلاهمون بره توی هم.“ـ

مخاطب‌ام با دل‌خوری ازمن جدا شد. یک ساعت نگذشته بود که هرکس مرا می‌دید یک چاق سلامتی حسابی با من می‌کرد و بعد می‌گفت:ـ

ـ „خیر بابات!“ـ

من حسابی از کوره در می‌رفتم. می‌گذاشتم دنبال طرف و اگر زورم می‌رسید یکی دو تا مشت هم حواله اش می‌دادم. از آن به بعد من بودم و تقربیاً تمام بچه‌های زندان. هر کس به من می‌رسید می‌گفت:

ـ „خیر بابات!“

من هم می‌گذاشتم دنبال طرف. یا به او بد و بی‌راه می‌گفتم، یا خواهش می‌کردم و یا التماس که این حرف را بر زبان نیاورد. این ماجرا دو ماهی ادامه پیدا کرد. یادش به خیر منوچهر ریحانی ماسوله که استاد زبان فرانسه‌ی من در زندان بود. جالب این که او بیش از خود من علاقه داشت که من زبان فرانسه یاد بگیرم. یک روز هنگام تدریس منوچهر از من پرسید:ـ

ـ „عزت تو که این قدر به بچه‌ها درس می‌دی و درس می‌گیری و آدم روشنی هستی، چرا از خیر بابات بدت می‌آد؟“ـ

اخم کردم وعصبانی شدم و گفتم:ـ

ـ „منوچهرمن نسبت به این عبارت حساسیت دارم. اگه یه بار دیگه اینو به زبون بیاری دیگه نه من و نه تو.“ـ

منوچهر که حاضرنبود به آسانی میدان را خالی کند قاه قاه خندید و گفت:ـ

ـ „حالا با ریش هر که بازی با ریش بابا هم بازی… راست‌اش را بگو داستان چیه؟“ـ

دلم نیامد منوچهر را با آن‌همه صداقت‌اش در خماری بگذارم. گفتم:ـ

ـ „منوچهر بهت می‌گم ولی به شرطی که قول بدی به احدی نگی.“ـ

پس از آن‌که از منوچهر قول گرفتم، راز خود را برایش فاش کردم:ـ

ـ „ببین منوچهر بچه‌ها تو زندانن؛ توی یه محیط بسته نه تفریحی دارند و نه برنامه‌ای که زندگی شونه، از یه نواختی بیرون بیاره. من از „خیر بابات“ برای خودم یه دکون درست کرده‌ام. بچه‌ها با سر به سر من گذاشتن کیف می‌کنند و می‌خندند. من هم از شادمانی اونا شاد و شنگول می‌شم. اونا به ریش من می‌خندند و من به ریش اونا. این به نفع همه اس.“ـ

منوچهر شاد و شنگول با من دست داد و گفت: ـ „عالیه! ادامه بده!“ـ

منوچهر اشتباه می‌کند و موضوع را با یکی ازبچه‌های لر در میان می‌گذارد. اخبار و اطلاعات به سرعت برق در زندان پخش می‌شد. از فردا هیچ‌کس به من نگفت „خیر بابات“. دکان‌ام تخته شد. در تمام مدتی که همه با گفتن „خیر باباـت“ مرا دست می‌انداختند و حتی حسن مرادی هم به من „خیر بابات“ می‌گفت، داوود حتی یک بارهم این عبارت را بر زبان نیاورد.ـ

یکی از روزهای زمستان هوا یخ‌بندان بود و بورانی. سرما بی‌داد می‌کرد. گرچه در بندها باز بود ولی به سبب سرما همه در اتاق‌های خود چمباتمه‌زده بودند. ساعت ورزش که فرا رسید داوود همه ما را صدا کرد. خودش جلودار شد و ما به دنبال او بدون پیراهن و با یک شلوارک به مدت طولانی در حالی که به شدت برف می‌بارید یک ساعتی دور حیاط زندان قصر دویدیم و بعد کلیه حرکت‌های ورزش ایستاده را انجام دادیم. نگهبان‌ها مات و مبهوت مانده بودند و به هم می‌گفتند:ـ

ـ „اینا همه‌شون چریک‌اند. بی‌خود نیس که ازاون کارا می‌کنن.“ـ

یک روز با داوود بر سر یکی از بچه‌ها دعوایم شد. من از رفتار او به شدت دل‌خور بودم و داوود می‌گفت باید با او با گذشت و شفقت رفتار شود. هر چه داوود زور زد، من نه تنها حرف‌اش را قبول نکردم، بلکه در برابر جمع خود داوود را هم مورد سرزنش قرار دادم:ـ

ـ „تو هم با طرفداری از او، از او بدتری.“  ـ

داوود لام از کام واکنش نشان نداد ولی پس ازپایان نرمش‌های خوابیده رو به جمع کرد و گفت:ـ

ـ „من به اعتراض علیه عمو مصلی ده تا شنا می‌رم.“ـ

شروع کرد به شنا رفتن. من که به شدت ناراخت و منقلب شده بودم بالای سرش ایستادم و با لحن التماس‌آمیزی گفتم:ـ

ـ „خواهش می‌کنم این کار را نکنی“ـ

داوود فقط یک بار شنا رفته بود. حسن مرادی واسطه شد و او را از ادامه‌ی کار بازداشت.ـ

همان‌طورکه قبلاً گفتم، یاران نزدیک در زندان زندگی خانوادگی خود را از سیر تا پیاز برای یک‌دیگرتعریف می‌کردند. من برای داوود از ماجراهایی که بر من طی سال‌های 1346 تا 1348 خورشیدی در ورامین به عنوان لیسانس وظیفه و افسر انتظامی سپاهیان دانش منطقه گذشته بود سخن‌ها گفته بودم. یک روز داوود یک زندانی عادی خارج از کمون آورد و به من معرفی کرد و گفت:ـ

ـ „عمو ایشون اهل ورامین هستن. شما را به هم معرفی می‌کنم، شاید دوستان مشترکی داشته باشین.“ـ

اجازه بفرمائید توضیح دهم که در آن زمان در زندان ما تمامی زندانیان سیاسی (اعم از زندانیان چپ، مجاهدین و مذهبی‌های غیرمجاهد) با هم به صورت کمونی (دسته جمعی) زندگی می‌کردیم. سبزی و میوه که از خانواده‌ها می‌رسید به تساوی بین زندانیان تقسیم می‌شد و پولی که خانواده‌ها برای جگرگوشگان خود می‌دادند به صندوق مشترک می‌رفت. توزیع غذا و خرید توسط دو مسئول بند (یکی از بچه‌های مذهبی و دیگری از بچه‌های چپ) به صورت مخفیانه و دور از چشم زندانبان انجام می‌پذیرفت. معدودی زندانی خارج از کمون زندگی می‌کردند. این زندانیان سه دسته بود. نخست کسانی که با دیگربچه‌ها اختلاف اساسی داشتند. دوم زندانیان سیاسی بریده که با جدائی از دیگران می‌خواستند وفاداری خود را به پلیس نشان دهند و هر چه زودترمشمول „عفوملوکانه“ شوند. سوم زندانیان عادی که به خاطر جعل سند و یا خرید و فروش اسلحه بین زندانیان سیاسی بُرخورده بودند. کسی که داوود به من معرفی کرد از گروه سوم بود.ـ

داوود برخلاف بسیاری از بچه‌های زندان که از زندانیان عادی و غیرسیاسی فاصله می‌گرفتند، دیدگاهی مردمی داشت و به انسان‌ها به خاطر انسان بودن‌اشان احترام می‌گذاشت. با دوست ورامینی یکی دو روزی دور حیاط زندان قصر قدم زدیم و هر کدام از دوستان ورامینی خود یاد کردیم. به او گفتم که مرا زمانی به ورامین فرستادند که چند ماه قبل از آن بین یک افسر ژاندارمری و یکی از سپاهیان دانش ورامین بر سر یک دختر درگیری می‌شود و مرکز دخالت می‌کند. مقارن آن زمان یکی از افسران شهربانی ورامین شبانه به خانه‌ی یک دختر ورامینی می‌رود. جمعی از مردم ورامین به همراهی آقای روحانی بخشدار پیر ورامین به آن خانه می‌روند و افسر عاشق را از خانه بیرون می‌کشند. ماجرا بیخ پیدا می‌کند و سرانجام شهربانی و دادگاه افسر مربوطه را ناگزیر می‌سازند که با مهریه بالا با دختر ازدواج کند. دوست ورامینی‌مان که همه‌ی این ماجراها را به خاطر داشت و احتمالاً مرا هم در ورامین دیده بود، بارها و بارها افسوس خورد و در حالی که لب به دندان می‌گزید گفت:ـ

ـ „آقا شما که آدم محترمی‌ بودید چرا سر و کارتون به این‌جا افتاد؟“ـ

فهمیدم که دوست‌امان فردی است کاملاً غیرسیاسی است که فرق زندانی سیاسی و غیرسیاسی را نمی‌داند. روز بعد کشف کردم که دوست ما با بدنام‌ترین افراد ورامین دوستی نزدیک داشته است. من برایش از ماجرای گفتگوی خودم با رئیس شهربانی ورامین در رابطه با دزدی که زندان ورامین فرارکرده بود سخن گفتم. او از شجاعت و تردستی آن دزد افسانه‌ها ساخت و تحویل من داد. بدتر از همه آن که او با آب و تاب و ضمن ستایش، از آدم‌کشی‌های هوشنگ ورامینی سخن می‌گفت که در ایران به عنوان یک قاتل زنجیره‌ای رسوای خاص وعام بود. خیلی زود تشخیص دادم که هیچ نقطه‌ی مشترکی بین ما وجود ندارد. نزد داوود رفتم و گفتم:ـ

ـ „داوود تو یه لات بی سر و پا را به من معرفی کرده‌ای. ممکنه کسی بد باشه ولی بدتر از بد کسی هس که بدی را ستایش می‌کنه و آن‌چنان معیاری داره که خوبی براش بده و بدی برایش خوبه. این نوع آدما برای جامعه بشری بسیار خطرناک‌اند.“ـ

داوود اندکی فکر کرد و گفت:ـ

ـ „عمو پس وظیفه تو و من چیه؟ ما باید بتونیم این طور آدما را عوض کنیم. تو باید بتونی روی این آدم تأثیر بذاری و عوض‌اش بکنی.“ـ

من سرسختانه با داوود مخالفت کردم و در حالی که از او جدا می‌شدم گفتم:ـ

ـ „داوود فلک هم نمی‌تونه اینو عوض بکنه. این آدم تا مغزاستخونش هم فاسده و در کنار هر که قرار بگیره اون راهم فاسد می‌کنه.“ـ

یکی از تفریحات زندان „سیاه بازی“ بود به این ترتیب که زندانیان قدیمی با یک توطئه‌ی جمعی بچه‌های تازه وارد را سیاه می‌کردند و به عبارت دیگر او را طوری دست می‌انداختند که بو نبرد. من خود نخستین روزی که وارد بند عمومی قصرشدم از طرف مهدی فتاپور و انوشیروان لطفی سیاه شدم. یاران زندان به اتهام این که من رفته‌ام در توالت شفاهی کتبی انجام داده ام، برای من جلسه‌ی اضطراری تشکیل دادند و مرا به خالی کردن آب حوض زندان محکوم ساختند. بعدها قزل ایاغ بچه‌های تازه‌وارد را سیاه می‌کرد و آخرِ سر نقش اصلی این کاربه من واگذار شد. یک روز بروبچه‌ها خبر دادند که اردشیر وارد زندان شده است. راوی تعریف می‌کرد که این نوجوان هفده ساله بسیارمحکم و مقاوم و تشنه آموختن است و بهترین شکار است برای سیاه‌بازی. اردشیر را از دور به من نشان دادند و مرا مأمور این کار سترگ کردند. اردشیر بی‌خبر از همه جا با یکی دو تن از بچه‌ها قدم می‌زد و گل می‌گفت و گل می‌شنید. من از طرف مقابل به آن‌ها رسیدم، محکم به اردشیر تنه زدم و طلبکار شدم:ـ

ـ „مجهول الانام، مجهول الهویه به من تنه می‌زنی؟“ـ

این گفتم و راه خودم را کشیدم و رفتم گوشه‌ی دیگر زندان و شروع کردم به ادای دیوانه‌ها در آوردن. گاهی انگشتان هر دو دست را بالا می‌گرفتم و مرتباً دست‌ها را بالا و پائین می‌بردم؛ زمانی دور خودم می‌چرخیدم و گاهاً به صورت عصبی شانه‌ها را بالا و پائین می‌بردم. نقشه بعدی توسط ده‌ها تن از بچه‌ها اجرا شد که خود را دوروبر اردشیر می‌رسانیدند و با هم به طوری که اردشیر می‌شنید „نجوا“ می‌کردند:ـ

„بازم که عمو مصلی دیوونه شده!“ـ

ـ „این بدبخت هر تازه واردی می‌بینه دیوونگی گل می‌کنه.“ـ

ـ „اون بلائی که سر اون اومده حق داره“ـ

نقش بعدی توسط دو تن از بچه‌های جا افتاده‌ی زندان اجرا شد که با اردشیر آشنایی قبلی داشتند. آنان نزد اردشیر رفتند و با او سر صحبت را باز کردند.ـ

ـ „چه شده اردشیر؟“ـ

ـ „هیچی، من با بچه‌ها راه می‌رفتم. اون آقا اومد و به من تنه زد و بعد هم شروع کرد به بد و بی‌راه گفتن…“ـ

بچه‌ها چند بار دست روی دست می‌زنند و سر تکان می‌دهند و پس از مکث کوتاهی به اردشیرمی‌گویند:ـ

ـ „این عمومصلی س. پسر خوبیه ولی یه بار پدر و مادرش می‌آن ملاقات‌اش تصادف می‌کنند هر دوتاشون جابه‌جا می‌میرن. از اون به بعد طفلکی دیوونه می‌شه. الکی بهانه می‌گیره. خیال می‌کنه همه باید ازش اطاعت بکنن. بچه‌ها هم حسابی هواش را دارن؛ حرفاش رو می‌شنون و نمی‌زارن پلیس بو ببرد و اذیتش بکنه.“ـ

اردشیر ناراحت می‌شود و می‌گوید:ـ

ـ „ببخشید من نمی‌دونستم. حالا چکارباید بکنم؟“ـ

ـ „اشکالی نداره؛ حالا برو از دلش در بیار. ازش معذرت خواهی بکن و اگه کاری ازت خواس که انجام بدی انجام بده.“ـ

به این ترتیب بود که اردشیر نزد من آمد و شروع کرد به پوزش خواستن. من ابتدا قبول نکردم و گفتم:ـ

ـ „غلط کردی! بی بند و بار تو چه‌طوربه خودت جرأت دادی به آدمی بزرگواری مثل من تنه بزنی؟“ـ

اردشیرهم‌چنان که سربه زیر انداخته بود گفت:ـ

ـ „ببخشید من شما را نشناختم.“ـ

من مثل ترقه از جای پریدم و گفتم:ـ

„مجهول الانام این بزرگ‌ترین گناه توست. جامعه بشری در اوین وکمیته و قزل قلعه و قصر و قزل حصار و حتی زندان عادل آباد شیراز و فلک الافلاک خرم آباد منو می‌شناسن و از دور سلام می‌فرستن و تو آس و پاس پیرهن پاره منو نمی‌شناسی.“ـ

اردشیربا تردستی شروع کرد به آرام کردن من. او طوری با من صحبت می‌کرد که بزرگ‌ترها با بچه‌های کوچک صحبت می‌کنند. من شروع کردم به اجرای بخش اصلی نمایشنامه. به اردشیرگفتم:ـ

ـ „حالا من شش تا سؤال از تو دارم. اگه سه تاش هم جواب بدی من تا آخر عمر غلام حلقه به گوش تو می‌شم ولی اگه جواب ندی باید تا آخر عمر غلام حلقه به گوش من بشی و هر کاری گفتم انجام بدی.“ـ

به اردشیر مهلت ندادم و نخستین پرسش‌ام را مطرح ساختم:ـ

ـ“بگو به بینم پوست بی مغز چیه و مغز بی‌پوست چیه؟“ـ

اردشیرکه هاج و واج مانده بود گفت:ـ

ــ „آقای مصلی نژاد  پوست بی مغزکله‌ی ماس.“ـ

با تشر به او گفتم:ـ

ـ „بی سواد پوست بی مغز پیازه و مغز بی پوس سنگ نمک.“ـ

ـ „حالا بگو ببینم سگ کی بالغ می‌شه؟“ـ

ـ „ببخشین من علم‌ام به اینجاها نمی‌رسه.“ـ

ـ „حیف اون نون گندمی که تو خوردی. سگ وقتی بالغ می‌شه که پاش رو بذاره دیوار و کار خرابی بکنه“ـ

اردشیرکه به سختی جلو خنده‌ی خودش را می‌گرفت گفت:ـ

ـ „حالا اگه دیوار نبود چه؟“ـ

ـ „بی ادب دهن‌تو ببند و دو پایی روی خشت بزرگ‌تر وعاقل‌تر از خودت نرو!“ـ

اردشیر با ترس و لرز گفت:ـ

ـ „چشم ببخشید. ما که در برابرعلم شما قطره هم نیستیم. حالا سؤال سوم خودتان را مطرح بفرمایید.“

ـ „بفرما که اسم اصلی شیطون چه بوده؟“ـ

ـ „ابلیس.“ـ

ـ „کور خوندی، جوون جاهل اسم اصلی شیطون عزازیله“ـ

ـ „حالا بگو عوج بن عنق کی بوده؟“ـ

ـ „چه عرض کنم عقلم به جایی قد نمی‌ده.“ـ

ـ „راس میگی عقل که نیس جون درعذابه. عوج بن عنق غولی بوده که دریا تا قوزک پاش بوده. ماهی را از ته دریا ور می‌داشته و جلو خورشید می‌گرفته کباب می‌کرده و می‌خورده.“ـ

اردشیر برایش جای یک ذره شک باقی نمانده بود که با یک دیوانه‌ی تمام عیار سر و کار دارد. نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت:ـ

ـ „واقعاً که شما دریایی ازعلم هستین.“ـ

من خونسردانه جواب دادم:ـ

ـ „ای آسمون جل، این که اظهر من الشمسه. حالا بگو ببینم عنق که بوده؟“ـ

ـ „عنق پدرعوج بوده و خیلی هم عنق و بداخلاق تشریف داشته.“ـ

ـ „نه خرف؛ عنق مادرعوج بوده و دختر حضرت آدم. منو اینو توی کتاب قمبل المؤمنین خوانده‌ام.“ـ

ـ „حالا زود بگو اون چه پیغمبری بوده که شصت و چهار انگشت داشته؟“ـ

اردشیرکه به شدت جلو خنده خودش را گرفته بود، گفت:ـ

ـ „ما که واقعاً جلو شما لنگ انداخته‌ایم. شما چقدر چیز بلدید.“ـ

„ای مرد پاپتی مگر شک داری؟“

بعد انگشت شستم را بالا گرفتم و بعد به چهار انگشت دیگردستم اشاره کردم و گفتم:ـ

ـ“مه مرد، این شست و این هم چهار!“ـ

اردشیر هاج و واج مانده بود و نمی‌دانست چه کار باید بکند. من او را از بلاتکلیفی بیرون آوردم:ـ

ـ „لشکرشکن بگو ببینم اسم مبارکت چیه؟“ـ

اردشیر لبخندی زد و گفت:ـ

ـ „اردشیر“ـ

ـ „بگو غلام اردشیر. از این به بعد تو غلام حلقه به گوش منی. حالا پنج بار با صدای بلند به نحوی که اهالی محترم زندان بشنوند بگو من غلام توام تو مولای منی.“ـ

اردشیر با صدای بلند این جمله را تکرار کرد. چهار صد چشم به سوی ما خیره شده بودند. بعد از آن از اردشیر خواستم که هفت بار بالا بپرد و با صدای بلند تکرار کند:ـ

ـ „چتری چتری چناری؛ چمبلی چمبلی مناری“ـ

اردشیر با کمال میل این کار را انجام داد. پاسبان‌هایی که درحیاط می‌گشتند از تعجب خشک‌شان زده بود و نمی‌دانستند چه می‌گذرد. برخی از زندانیان از خنده ریسه می‌رفتند. بعد به اردشیر دستور دادم که هفت بارجلو من بنشیند و بلند شود. اردشیرشروع کرد به اجرای دستور. برای اردشیر برنامه‌ها داشتم که داوود به دادش رسید. داوود به طرف من آمد. دست‌هایم را محکم گرفت و گفت:ـ

ـ „هر چیزی حدی داره؛ چه کار به طفلک اردشیر داری که ازش می‌خواهی جلوت زانو بزنه؟ بسه دیگه؟“ـ

داوود رو به اردشیرکرد و گفت:ـ

ـ اردشیرجان. این عمو مصلی سیاباز معروف زندانه؛ سیات کرده؛ این حرفا رو باور نکن!“ـ

من به طرف اردشیر رفتم با اودست دادم، خودم را معرفی کردم و توضیح دادم که همه‌ی این‌ها برنامه‌ی از قبل تدارک دیده شده بوده است. اردشیر هنوز هم باور نمی‌کرد که سیاه شده است.ـ

داوود یک پارچه احساس بود. هیچ‌وقت یکی از موضع‌گیری‌های او را در رابطه با استالین و تروتسکی از یاد نمی‌برم. من مدت‌های مدید قبل از زندانی‌شدن و به عبارت دیگر از زمانی که از نظر سیاسی خودم را شناختم با استالین و شیوه‌های استالینی مخالف بودم. از دوستان نزدیک آن دوران (وامروز) من یکی اکبر ذکاوتی است که در این مورد بحث‌ها داشتیم. نظرات دوست عزیز دیگرم هوشنگ عیسی بیگلو در مورد آزادی و بشرگرایی نیز در شکل‌گیری دیدگاه‌هایم تأثیر داشت. مخالفت با استالین مرا با تروتسکی و آثار او آشنا ساخت. پیش از زندان با برخی از آثار تروتسکی از جمله کتاب „زندگی من“ او ترجمه‌ی هوشنگ وزیری و کتاب‌های دیگرش چون „انقلاب مداوم“ و „یادداشت‌های روزانه“ و هم‌چنین یک کتاب سه جلدی توسط ایزاک دویچر درباره‌ی تروتسکی آشنایی پیدا کردم. کتاب اخیر عناوین ذیل را برخود داشت: „پیامبرمسلح“، „پیامبر بی‌سلاح“ و „پیامبر مطرود“. با این پیش درآمد ذهنی بود که من چه در زندان قزل قلعه و چه در زندان قصر با بروبچه‌های زندانی در مورد استالین بحث می‌کردم و سعی داشتم به بچه‌ها به‌قبولانم که هیچ کس به اندازه‌ی استالین به جنبش سوسیالیستی ضربه نزده است چرا که „استالین کمونیسم را با جنایت و آدم‌کشی مترادف ساخت.“ در آن دوران کم‌تر کسی بود که با نظر من موافق باشد. اسم تروتسکی مترادف شده با یک فرد „خائن به جنبش کمونیسم بین‌الملل“. یک روز که با یکی دو نفر از بچه‌ها، در حیاط زندان قصر در رابطه با تروتسکی بحث داشتیم، داوود که ناظر بحث ما بود رو کرد به من و گفت:ـ

ـ „من نمی‌دونم این که تو درباره‌اش حرف می‌زنی کی بوده ولی فکرمی‌کنم آدم درست و حسابی نبوده“ـ

من از کوره در رفتم و گفتم“

ـ „تو دیگه حرف نزن. تو که این چیزا حالیت نیس. تو که نمی‌دونی این آدم کی بوده چه‌طور می‌گی درس و حسابی نبوده؟“ـ

داوود دمغ شد و هیچ نگفت. فردا روز دیدم داوود با من سرسنگین است. به او گفتم:ـ

ـ „چه شده با من این قدرکج خلق شده‌ای؟“ـ

ـ „تو به من گفتی که هیچ چیزی حالیم نیس…“ـ

دیدم حرف بدی زده‌ام. از داوود معذرت خواستم و زنگ غم را از دلش زدوم. داوود عذرخواهی مرا پذیرفت و دوباره برادروار راه رفتیم و از بسیاری از چیزها سخن گفتیم.ـ

یک بار داوود به نوعی در دعوای بین من و هبت معینی چاغروند واسطه شد. هبت و من با هم دوستان بسیارصمیمی بودیم و گه گاه در مورد استالین و تروتسکی با هم بحث می‌کردیم. از آنجا که پاسبان‌ها هم در حیاط زندان قدم می‌زدند و هم در بندها و حتی وارد اتاق‌ها می‌شدند و به بحث‌ها گوش می‌داند و گزارش می‌کردند، ما در بحث‌ها از اسامی مستعار استفاده می‌کردم مثلاً هبت به استالین نام زعفرجن داده بود و به تروتسکی نام عبدالرحمن جن. هبت به روان‌شناسی علاقه‌ی زیادی داشت و یک کتاب روان‌شناسی به زبان انگلیسی که چاپ پروگرس مسکو بود را مطالعه می‌کرد. از آن‌جا که انگلیسی من بهتر از او بود، هبت مرتباً اشکالات انگلیسی خود را با من در میان می‌گذاشت در مورد مقولات روان‌شناسی بحث می‌کرد. رابطه عالی هبت با من به خاطر سفارش روزنامه‌ی رستاخیز توسط زندانیان سیاسی سخت شکرآب شد. مدتی بود که شاه احزاب ایران نوین و مردم و ایرانیان را منحل کرده و سیستم تک حزبی را با تأسیس حزب رستاخیز برقرار ساخته بود. ارگان حزب رستاخیز روزنامه‌ای بود به نام رستاخیز که تلاش رژیم بر آن بود که آن‌را در بین روشن‌فکران جا بیندازد. یک روز سرهنگ زمانی به بچه‌های زندانی اعلام داشت که می‌توانید هر چند نسخه که بخواهید از روزنامه‌ی رستاخیز را سفارش دهید. یادش به خیر غلامرضا زمانیان (به اسم مستعار“آقا“) که از بچه‌های گروه فلسطین بود و انسانی بسیارمقاوم. او نزد من آمد و گفت:ـ

ـ „ما به عنوان زندانیان سیاسی مخالف رژیم باید ورود روزنامه‌ی رستاخیز را تحریم کنیم“ـ

من با نظر او بی‌قید و شرط موافقت کردم. موضوع بین بچه‌ها به بحث گذاشته شد. از آن‌جا که امکان بحث عمومی وجود نداشت بحث‌ها به صورت دو یا سه نفره بود و در نهایت رأی‌گیری مخفی. هبت با نظر ما مخالف بود و اصرار می‌کرد که:ـ

ـ „ما باید از هر چیزی که ما را به دنیای بیرون پیوند دهد و خبر برساند مدد بجوییم.“ـ

آقا و من این دیدگاه را فرصت‌طلبانه قلمداد کردیم. من سرهبت داد کشیدم که:ـ

ـ „درست مثل این است که تو توی زندان هیتلراسیر باشی و به دست خود کتاب „نبرد من“ نه تنها برای خودت بلکه برای بقیه‌ی زندانی‌ها سفارش بدهی.“ـ

پس از بحث و کشمکش فراوان نظر هبت پیروز شد. آقا نزد من آمد و گفت:ـ

ـ „عمو ببین سر و کار ما زندانیان سیاسی به کجا رسیده که به دست خودمون روزنامه‌ی رستاخیز سفارش می‌دهیم.“ـ

احساسات چنان بر من غلبه کرد که نزد هبت رفتم و هر چه از دهانم در می‌آمد به او گفتم. رابطه‌مان قطع شد. از آن پس هبت نه با من بحث روان‌شناسی داشت و نه می‌توانست لغت انگلیسی بپرسد. داوود بین ما دو تن موضع بی‌طرفی اتخاذ کرده بود. بعد از چند روز داوود کاغذ و قلم به دست نزد من آمد و گفت:ـ

ـ „عمو معنای این لغت‌های انگلیسی رو برام بنویس“ـ

چند روز این کار تکرار شد. یک روز داوود تعداد زیادی لغت واصطلاحات روان‌شناسی برایم آورد که معنی کنم. نگاه به اتاق روبه‌رو کردم. چشم‌اش به هبت افتاد. کاغذ را به داوود پس دادم و با صدای بلند به طوری که هبت بشنود به داوود گفتم:ـ

ـ „برو به همون پدرسگی که اینا رو بهت داده بگو خودش بیاره!“ـ

داوود کاغذ را با اتاق روبرو برد و به هبت داد و چیزی درگوش‌اش زمزمه کرد که من نشنیدم. هبت نوشته را نزد من آورد. یک‌دیگررا بوسیدیم و صلح کردیم. امروز که سال‌ها از این ماجرا گذشته تصدیق می‌کنم که حق با هبت بوده است. ما چه‌گونه می‌توانیم با دشمن مردم مقابله کنیم اگر او را نشناسیم و بهترین راه شناخت از طریق ارگان خودش است.ـ

در زندان بود که داوود خود را شناخت و به خودآگاه خویش دست یافت. او انسانی بود وارسته، صمیمی وعاشق که بر قلب‌ها حکومت می‌کرد. همه او را دوست داشتند و او از همه یاد می‌گرفت. داوود زیبایی اندام، صورت و سیرت را درهم آمیخته بود. داوود از نادرترین انسان‌هایی بود که پندار و گفتار و کردارشان با هم انطباق دارد. او انسانی بود پاک و بی‌هیچ شیله و پیله. داوود یکی از مقاوم‌ترین بچه‌های زندان بود که همواره جلو پلیس زندان می‌ایستاد و از این لحاظ بود که مرتباً او را از زیر هشت (دفتر زندان) صدا می‌زدند، به میله‌های بیرون زندان آویزان می‌کردند و کتک می‌زدند. ژست‌های آشتی‌طلبانه‌ی فرهت با مقامات زندان باعث شد که داوود به طور کلی از فرهت ببرد. یک روز داوود را ملول و پکر دیدم. او را به گوشه‌ای از حیات بردم و گفتم:ـ

ـ „چه شده؟ چرا این قدر دمغی؟“ـ

داوود آهی کشید و گفت:ـ

ـ „فرهت آبرومون را برد. افسرهای زندان آوردن‌اش توی حیاط زندان و او با صدای بلند گفت گه خوردم، غلط کردم“ـ

داوود را در حدود فروردین 1358 در ستاد سازمان چریک‌های فدایی خلق در خیابان میکده دیدم. سوگمندانه در آن دوران بروبچه‌ها آن‌قدر سرشان شلوغ بود که دوستان قدیمی را تحویل نمی‌گرفتند. حتی بزرگواری مثل ابوالفضل قزل ایاغ یک کیف سامسونیت در دست داشت و وقت نداشت که یک ربع ساعت با من حرف بزند. یکی دیگر از بچه که در زندان قصر شاگرد من بود و هم به او تاریخ درس می‌دادم و هم اقتصاد سیاسی، در رده کادر بالای سازمان در آمده بود. با شور و شوق به دیدن او در خیابان میکده رفتم. او مرا بغل کرد و بوسید و گفت:ـ

ـ „عمو می‌بخشی اگه ما نمی‌تونیم به تو برسیم ولی درعوض به خلق می‌رسیم.“ـ

تنها داوود و احمد عطاءاللهی را دیدم از نظر صممیت، هم‌دلی، خنده و شوخی هیچ فرقی با دوران زندان نکرده بودند. یک روز بچه‌ها خانمی را که درمحله‌اش دستگیر کرده بودند به ستاد آوردند و گفتند که با محمدی ساواکی معروف همکاری داشته است. داوود مأمور بازپرسی از خانم شده بود. داوود چند سؤال معمولی از آن خانم کرد و خانم به داوود گفت:ـ

ـ „آقا من پنجاه سالمه!“ـ

داوود نگاهی به سرتا پای خانم انداخت و گفت:ـ

ـ „خوب ماندی‌ها!“ـ

من به داوود گفتم:ـ

ـ „برو بذار من با خانم صحبت کنم.“ـ

من به خانم اطمینان دادم که ازجانب بچه‌ها هیچ آزاری به او نخواهد رسید. سپس از خانم خواستم که به‌طور کامل خودش را معرفی کند و از اعضای خانواده، شغل‌اش و فعالیت‌های روزانه‌اش سخن بگوید و این‌که آیا آقای محمدی را می‌شناسد یا خیر؟ به او توصیه کردم که اطلاعات درست بدهد چرا که بچه‌ها در مورد درستی و نادرستی اظهارات او تحقیق خواهند کرد. خانم دست و پای خود را گم کرد و گفت:ـ

ـ „می‌دونی آقا من اصلاً اهل سیاست نیستم. من بهائی هستم.“ـ

به او گفتم که دوست دارم چند سؤال در مورد دیانت بهایی از او بپرسم و به‌بینیم سر کار خانم چقدر درباره‌ی مذهب خود آگاهی دارند. سپس پرسش‌های ذیل را مطرح ساختم:ـ

ـ „تاریخ نبیل زرندی را خوانده‌ای؟“ـ

ـ „صبح ازل با بهاء‌الله چه نسبتی داشته؟“ـ

ـ „ضیائیه خانم کی بوده؟“ـ

ـ „می‌توانید نقش شوقی افندی را در ترویج دیانت بهایی توضیح دهید؟“ـ

خانم به جای این که جواب پرسش‌های مرا بدهد، گفت:ـ

ـ „اشتباه نکنم آقا شما خودتون بهایی هستید.“ـ

گفتم:ـ

ـ „نه سرکار خانم من بهایی نیستم؛ من کم و بیش تاریخ را خوانده‌ام.“ـ

ـ „تعارف نکنین؛ شما بهایی هستین.“ـ

ـ „نه نیستم…“ـ

در این زمان سروکله‌ی داوود پیدا شد. مرا به کناری کشید و در گوشم زمزمه کرد:ـ

ـ „عمو بچه‌ها میگن ولش کن بره؛ بچه‌ها که نمی‌تونن او نه این‌جا نگه دارن؛ مجبورن بدهدندش تحویل کمیته امام. اونجا هم معلوم نیس چه به‌سرش بیارن!“ـ

گفتم: ـ „باشه ولی صبر کن!“ـ

خانم که بسیار با هوش بود به محض آن‌که برگشتم به‌طرفش گفت:ـ

ـ „آقا گفت که خانم را ولش کنید بره؟“ـ

یکی دو دقیقه خانم را اندرز دادم و بعد تا دم در او را همراهی کردم و فرستادم‌اش بیرون.ـ

روزی که خبر اعدام داوود را شنیدم دنیا در نظرم تیره و تار شد. اندوهی به گرانی کوه بر وجودم سنگینی کرد. افسوس خوردم که چرا باید انسان گلی مثل داوود بمیرد و من زنده بمانم. بارها و بارها پرسشی وسواس گونه تن و جانم را فرسوده‌اند: „داوود در آخرین لحظات زندگی‌اش به چه فکر می‌کرده است؟“ـ

داوود عاشق زندگی و آزا د زیستن بود و با امضای بی‌چون و چرای مرگ پیوستگی خود را با اعتقادات‌اش به اثبات رسانید. بیائیم همان‌طور داوود می‌خواست برای داوود و داوودها و به‌جای آنان زندگی کنیم و ارزش‌هایی را پاس بداریم که آنان به‌خاطرشان طعم گلوله آتشین جلادان خون آلوده دهان بشریت را چشیدند. داوود و داوودها همیشه زنده‌اند. به قول پابلو نرودا:ـ

آن‌ها نمرده‌اند

آن‌ها در میان دود باروت ایستاده‌اند

سرفراز چونان گدازه‌های سوزان

انتشار بخش یک این خاطرات در شهروند کانادا در لینک زیر قابل دسترس است

خاطرات زندان: یادی از داود مدائن/عزت مصلی نژاد