اکبر معصومبیگی در گفتوگو با هماندیشی چپ
-با سلام خدمت اکبر معصومبیگی عزیز، و تشکر از شما که دعوت ما را برای این گفتگو با هم اندیشی در خصوص روند تحولات سالهای 1355 تا 1357 پذیرفتید. پیش از آنکه وارد جزئیات و بحثهای اصلی شویم و نظرات و تجربیات شما را بشنویم، میخواستم طبق رسم برنامه که از همه ی میهمانان سوال میشود معرفی کوتاهی از خودتان برای بینندگان ما بفرمائید؟ اینکه در سال 1357 چه سنی داشتید و آیا در آن زمان یا پیش از آن با جریان سیاسی خاصی در ارتباط بودید یا مستقل فعالیت میکردید؟
با سلام، من متولد ۱۳۳۰ در تهران هستم. دقیقتر 28 اسفند 1329. در یک کلام، از حوالی سال 1345 مقدار بیشتر با مسائل سیاسی آشنا شدم. با وجود اینکه پدرم نظامی بود، از مخالفان رژیم شاهنشاهی بود. با این حال، من به برخی از رفتارهای او، مانند گوش دادن به رادیو مسکو یا سایر رادیوهای مخالف، اعتنای چندانی نداشتم. اما از سال 1345 به بعد، به طور طبیعی به مسائل سیاسی توجه بیشتری کردم. فضای آن دهه، یعنی دهه 40، دهه ای که من را بار آورد و تاثیر زیادی در شکلگیری زندگی من داشت، حال و هوای خاصی بود. این دهه تحت تاثیر جنگ ویتنام، پیروزی مردم کوبا، و پیروزی مردم الجزایر برضد استعمار فرانسه قرار داشت. این مسائل جو خاصی به آن دهه می داد که طبیعتا من را هم مجذوب خود کرد.
خانواده من بطور کلی هیچ نسبتی با احزاب سیاسی نداشتند. من نه از خانوادهای تودهای بودم و نه از خانوادهای ملیگرا. پدرم علاقهمند به برخی مسائل سیاسی بود و من نیز در بسیاری از مواقع به صحبتهایش گوش میدادم، اما تا سال 1345 تأثیر زیادی روی من نداشت. در آن دهه، با توجه به «رژیم معرفتی» وگفتمان انقلابی که در آن زمان حاکم بود، خود به خود جذب مسائل و بحث هایی شدم که در اطرافم مطرح میشد، بهویژه در مدرسه و میان افراد مختلف.

معلمانی هم داشتم که سری در سیاست داشتند و طبیعتا در کلاس ها صحبت هایی در خصوص مسائل سیاسی میکردند و در این زمینه تأثیرگذار بودند. در مستند مختصری که از زندگی من تهیه شد من در صحنه ای در مقابل مدرسه ای در محله ی جوادیه تهران ایستادهام جاییکه یکی از معلمانم، که در آن زمان در آن مدرسه درس میداد، حسن آیت بود که بعدها توسط مجاهدین خلق در اوایل دهه 60 کشته شد، آیت آدم بسیار مرتجعی بود. ترکیب این معلمان و تاثیرگذاری آنها بود تا زمانیکه بعدتر به دبیرستان دیگری در همان منطقه رفتم در اوایل خیابان صالح نیا به اسم «دیانت» که معلمان سیاسیتری داشت. معلمان اصلی که تأثیر روی من گذاشتند. کسانی چون به خصوص موسی محمد نژاد، زنده یاد تقی شهرام و محمد حیاتی بودند، این دو نفر اخیر از اعضای مجاهدین خلق بودند اما بسیار مخفیکار. من تا زمانیکه در اوایل سال ۱۳۵۱ وارد زندان قصر شدم از گرایشات سیاسی آنها اطلاع چندانی نداشتم.
اما دبیر تأثیرگذار موسی محمد نژاد بود که علیرغم معلمان آن دو معلم مجاهد او با ما با ما ارتباط سیاسی برقرارکرد. به قول سینماییها این« آمبیانس» بود که در واقع ذهن مرا درگیرسیاست کرد. رفتن من به دبیرستان دیانت در حدود سال ۱۳۴۶، زمانی بود که ذهنیت سیاسی من شکل گرفته بود. واین سه معلمی هم که از آنها اسم برده شد معلمهای رسمی نبودند و بطور پیمانی تدریس میکردند. در واقع دانشجویانی بودند که به خدمت گرفته شده بودند.
بعدتر حوالی سال 1348، با گروههایی از شهر لاهیجان آشنا شدم که این آشنایی باعث دوستی من با هوشنگ نیری شد، که یکی از 13 نفری بود که در حماسه ی سیاهکل دستگیر شدند. شخصیت محکم او بر من بسیار تأثیرگذار بود. در دبیرستان دیانت، در زمانی که ذهنیت سیاسی من شکل گرفته بود، ما گروهی سیاسی تشکیل دادیم.
یکی از وقایع مهمی که در زندگی من تأثیر زیادی داشت، اعتصابات و تجمعات سیاسی بود، در دانشگاه تهران و بیرون از آن در اعتراض به افزایش قیمت بلیت اتوبوسها. البته پیشتر اعتراضهایی صورت گرفته بود حوالی سالهای ۱۳۴۱ و ۱۳۴۲مانند اعتصاب معلمان و کشته شدن دکتر خانعلی، و تظاهرات ما مدرسه ای های جغلهی هفت-هشت-ده ساله که جرقههایی برای این درگیری های ذهنی سیاسی سیاسی فراهم میآورد، البته جرقه هایی که منجر به آتشی نشد ولی خط سیری که گفتم در حقیقت اندیشهی سیاسی مرا شکل داد.
پس از آن، من و دوستانم در همان گروه کوچکی که شکل داده بودیم دست به عملیات مسلحانه زدیم. محمد موسى محمد نژاد دستگیر شده بود و پس از دستگیری، ما به انجام عملیاتهای مختلف ادامه دادیم. من در تاریخ 4 اسفند 1350 دستگیر شدم و دو ماده اعدام برایم صادر شد که بعدها به تخفیف مجازات منجر شد چون این ماده ها برای حکم اعدام طرح نشدند. بنابراین از اعدام کار به زندان کشید و در نهایت در 1355 که باید آزاد می شدم، تنها یک روز آزاد شدم و بعد برای تحمل نُه ماه دوباره به زندان بازگشتم و «ملیکشی»کردم.
در اواخر ۱۳۵۵ آزاد شدم و در فاصله ی سالهای بین ۱۳۵۵ تا ۱۳۵۷، من شاهد بسیاری از وقایع انقلاب بودم، برعکس بسیاری از رفیقان سیاسیام که این اتفاقات را از داخل زندان ها رصد میکردند و خیلی از آنها در دی ماه ۱۳۵۷ آزاد شدند. من زمانی که از زندان آزاد شدم، 26 ساله بودم.
– چرا انقلاب شد و چرا شما در انقلاب شرکت کردید؟
من خاستگاه انقلاب را و آنچه را باعث سقوط رژیم شاه شد در بعد از سال ۱۳۴۰ میدانم. حوالی ۱۳۴۱ و ۱۳۴۲، اصلاحات ارضی با دو منشأیی که ما میشناسیم اول فشار آمریکایی ها برای جلوگیری از وقوع تحولات مشابه آنچه در هند و چین و ویتنام اتفاق افتاد در ایران بود. فشار دولت دموکرات کندی بر شاه برای ممانعت از وقوع انقلاب های دهقانی در ایران که تقریبا آسیا را برداشته بود و دوم سرمایه پذیر کردن ایرانی که در کودتای ۲۸ مرداد تصمیمش را مبنی بر پیوستن به مدار غرب گرفته بود و در دوره جنگ سرد و دو قطبی جهان در قطب غرب قرارگرفت. در عین حال که شاه بدلیل مجاورت با اتحادیه شوروی و اینکه جنبش توده ای در دهه بیست یک حزب واقعی بود با همه ی سازوبرگ های یک حزب سیاسی این را هم در نظر داشت که باید ملاحظهی شوروی را هم داشته باشد.بههرحال تصمیم به اجرای اصلاحاتی بهمنظور مقابله با رژیم ارباب -رعیتی که در ایران حاکم بود،گرفته شد. برخلاف آنچه برخی بر آن تأکید دارند، من معتقدم در ایران فئودالیسم وجود نداشت، بلکه رژیم ارباب -رعیتی حاکم بود که تفاوتهای بارز و حتی ماهوی با فئودالیسم داشت، که بحث درباره این تفاوتها اینجا نیست. جامعه ایران در آن زمان به شدت متصلّب،سنتی و بسته بود و حتی انقلابیا جنبش مشروطه نیز هرگز بهعنوان یک انقلاب واقعی به وقوع نپیوست و نتواست بهطور اساسی بنیادهای جامعه و ساختارهای اجتماعیو اقتصادی را از بیخ تغییر دهد.
واقعیت این است که این اصلاحات و کوشش برای شکستن پوستهی سنتی و تصلب اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی جامعه باعث شد که تحولی هرچند کوچک در ساختار حکومت ایران آغاز شود. در پی این تحولات، صنایعی به کشور وارد شدند، نیروی عظیمی از کار آزاد شد و این نیروی کار قرار بود که در شهرها جذب شود، بهنوعی شبیه به الگویی از انقلابهای صنعتی که ما در اروپا مشاهده کرده بودیم. اما آنچه که در عمل رخ داد، این اصلاحات در قالبهایی ناقص و بحرانزدهو کاریکاتوریاز انقلاب صنعتی پیش رفت.
با ورود سرمایه ی غربی و ساختارهای صنعتی تکنوکراتیک به کشور، رشد اقتصادی دو رقمی رخ داد که اکنون برخی آن را بهعنوان افتخار مطرح میکنند، اما واقعیت این بود که صنایع ایجاد شده هرگز نتواستند از سطح ملی فراتر بروند و بهخصوص نتوانستند به توسعهای که در سطح منطقهای، مانند آسیا دست یابند و سرمایه گذاری ایران بشکلی درآید که به توسعهی صنعتی بینجامد. توسعهی اقتصادی ادعایی در سطح باقی ماند و هرگز از مرزهای ملی فراتر نرفت. لابد آدم هایی در نسل من تشکیل «کمیسیون شاهنشاهی» در سال 55و 56 را به دست شاه به یاد دارندکه ازغالباً از سران ارتش، بانشسته و غیر آن تشکیل شده بود و مطابق گزارشهای آن کمیسیونها اکثریت نزدیک به اتفاق کارخانجات ایران زیر 30 درصد ظرفیت تولیدی کار میکردند. به این ترتیب، سرمایهداری ایران نتواست به شکلی توسعه یابد که یک طبقه کارگر و در مقابلش طبقه سرمایهدار باشد. سلطهی تاریخی سنتی دولت و سرمایه داری دولتی در ایران هم مزید بر علت شد ،چون یادمان نرود که نفت هرگز ملی نشد بلکه دولتی شد. در این مسیر، دولت بر تمام ارکان زندگی مردم تسلط یافت. اتفاقاتی که در سالهای ۴۱ و ۴۲ افتاد ، شاه را به این توهم انداخت که توانسته حمایت تودهای از دهقانان آزادشده را بهدست آورد، هرچند که کل این توهم بیهوده هم نبود، بخشی از آن حقیقت داشت. در ابتدا دهقانهایی که دیگر رعیت اربابها نبودند احساس خوبی داشتند. به هر حالدیگر رعیت نبودند، گرچه از هیچ یک از حقوق شهروندآزاد(مثل دهقانهای آزاد شدهی پس از انقلاب فرانسه) یکسره محروم بودند. دهقان فرانسوی و حتی یهودی زده و کوفتهی قرون و اعصار به حقوق شهروندی دست پیدا کردند. در ایران هیچ کس جز شاه آزاد نبود. اما در عین حال دهقانان از پشتیبانی مالی اربابان خود هم محروم شده بودند
این تحولات باعث شد که موجی از مهاجرت به شهرها آغاز شود. موج جمعیت شهرها بهخصوص شهرهای بزرگ و مراکز استان ها و حاشیه شهرها را فراگرفت. شهرنشینی رشد و گسترش پیدا کرد. جمعیت شهری و میزان باسوادان و دانشجویان افزایش پیدا کرد و در نتیجه، نارضایتیهای زیادی که در اثر تناقضات درونی جامعه بوجود می آید در ذهن دانشجویان و روشنفکران بازتابی پیدا کرد که در دهه های بیست و سی دیده نمیشود، در عین حال شاهد یک رشد اقتصادی مشهود هم هستیم.اما پایههای این رشد اقتصادی، بسیار ناپایدار بود وچنان که گفتم نتواست منطقه یا حتی خاورمیانه را تحت پوشش قرار دهد. در این زمان، نارضایتیها در بین لایههای اجتماعی و بهویژه در میان طبقات متوسط و دانشجویان بهوجود آمد و سرانجام این نارضایتیها در دانشگاهها آغاز شد و از آنجا که به اصطلاح توسعهی اقتصادی هرگز ذزهای با توسعهی سیاسی همراه نبود، در گروههای سیاسی نظیر چریکهای فدایی خلق و مجاهدین خلق بهصورت جریانات انقلابی ادامه یافت گروههایی که متشکله اصلی آنها از طبقات متوسط و از دانشجویان بودند. شما به ندرت در این گروهها عناصر کارگری مشاهده میکردی. وقتی به سال ۵۰ میرسیم، در حقیقت یک سرمایهداری نوخاسته در ایران بوجود آمده با مشخصاتی خاصی که به برخی از آنها اشاره شد.
حقیقتاً بی بنیادی نظام سرمایهداری دولتی که در ایران شکل گرفته بود و شاه نیز در این دوران، بهویژه پس از اصلاحات ارضی، دیکتاتوری نه به شکل مرسوم آن که فیالمثل در آمریکای لاتین به وفور دیده میشد بلکه نوعی استبداد فردی به اتکای ساواک بود ایجاد کرده بود از نوع سلطان صاحبقران مدرن. تفاوت میان شاه و ناصرالدین شاه این بود که ناصرالدین شاه بیشتر به دنبال لذتجوییهای شخصی بود و به ندرت سیاست داخلی را جدی نمیگرفت. اما شاه، خود را یک شاه روشن اندیش و نواندیش و مداخلهگر میپنداشت که به گسترش صنایع و پیشرفت فکر میکرد. کسی که به توسعه و پیشرفت اقتصادی فکر میکند اما نه پیشرفت اجتماعی. ، نه توسعهی سیاسی و اجتماعی. در واقع، همانچه بعدهادر جهان به «دیکتاتوری برای توسعه »مشهور شد. شاه خود را مستبدی میدانست که نخستوزیران و اعضای مجلس را خود تعیین میکرد و همه چیز در چارچوب دستورها و اوامرملوکانهی او و سیاستی که او تعیین میکرد پیش میرفت. ما با این مشخصاتو پایههای لرزان مواجهایم.
در این شرایط است که جنگ 1973 عربها و اسرائیل در وضع اقتصادی و سیاسی ما دگرگونی بزرگی را رقم میزند. جنگهای عربها و اسرائیل و غرب در ۱۹۴۹ و ۱۹۵۶ حتی و مخصوصاً جنگ ۱۹۶۷، تغییرات سیاسی و فرهنگی به ایران نیز رسید ولی از نظر اقتصادی هیچ اتفاقی نیافتاد. به اعتقاد من پیشامدهای جنگ ۱۹۷۳ که عملا باعث بسته شدن شیرهای نفتی منطقه شد جز ایران که توانست از این فرصت طلایی سود بجوید و انباشت بیسابقهی دلارهای نفتی برسد بسیار در سقوط رژیم شاه بسیار موثر بود.در این دوران، با افزایش چشمگیر قیمت نفت، درآمدهای کشور بهطور ناگهانی افزایش یافت. ایران در ابتدا تنها میتوانست نهایت با ۵ میلیارد دلاری که از فروش نفت بدست می آورد نهایتا دخل و خرج کند و با درآمد نفت، مصارف خود را پوشش دهد، اما با افزایش قیمت نفت از ۵-۶ دلار به ۳۲ دلار، درآمدهای عظیمی وارد کشور شد که هیچ زیرساختی برای جذب آن وجود نداشت. در واقع پول به مملکت وارد شده بود نه سرمایه. سرمایه رابطه ایجاد میکند. پولی که در واقع باید یا خرج خریدهای افسانهای اسلحه از امریکاییها عمدتاً و اروپاییها میشد یا به سنگال هبه میشد یا سهام صنایع ورشکسته ای مثل کروپ آلمان را میخریدند یا در آمریکا سرمایه گذاری میکردند. ظرفیت جذب این پول وجود نداشت و این آن رشد اقتصادی دو رقمی که در بوق میکنند. این پول نفتآورده صرفا باعث افزایش تقاضاهای مردم، بهویژه از شهرستانها و روستاها، برای مهاجرت به تهران که دست کم از زمان ملی شدن نفت دکتر مصدق و ظهور حزب توده مرکز سیاسی کشور بود و شهرهای بزرگ شد.وعدههای یزرگ داده شد، اما هرگز برآورده نشد. این روند باعث شکلگیری مشکلات اقتصادی و تورمهای شدید در کشور شد، بهطوریکه در دوران دولت مستعجل جمشید آموزگار تورم ۳۷ درصد را شاهد بودیم.
در همین عرصههاست که شاهد مشکلات بیسابقهای چون خاموشیهای سراسری برق، تعطیلی مغازهها به دلیل گرانفروشی و فشارهای اقتصادی ناشی از سیاستهای اقتصادی شاه، در دهه ۵۰ هستیم. اما شاه کماکان در فکر توسعهی افتصادی است که همان اسم شیک انباشت سرمایه باشد. طرحها به ظاهر بسیار جاهطلبانه است اما زیرساخت اگرنه در سطح صفر اما بیشک نازل است. گام ظفرنمون و شاهکار سیاسی شاه به انکای پول نفت انحلال دو حزب فرامایشی «مردم» و «ایران نوین» و ایجاد جزب واحد بی خاصیت «رستاخیز» بود: توسعهی سیاسی بیتوسعهی سیاسی. شاه میگفت رشد اقتصادی کشور 8 درصد است، همه باید اطاعت امر میکردند و برخلاف ورشکستگی آشکار اقتصادی باید میگفتند رشد اقتصادی 8 درصد است.
بورژوازی و سرمایهداری غیردولتی مثلاًبازاریا صنایعی مثل پارس متال که مستقیماً با دربار ارتباط نداشتند، گرچه از پول نفت بیشترین بهرهها را بردتد هیچ سهمی در توسعه سیاسی نداشتند. دربار بود و دربار،چنانکه در اولیگارشی نظام ولایی امروز بیت است و بیت. حتی شاه بی ضررترین اپوزیسیون های خودش را از هر گونه سرمایه سیاسی محروم کرده بود. در دهه ۴۰، گروههایی مانند جبهه ملی و نیروی سوم خلیل ملکیو نهضت آزادی بازرگان که به دنبال تغییرات سیاسی بودند، با سرکوبهای گسترده مواجه شدند. در حالیکه ملکی به اعضاي گروهش تأکید داشت که هیچگونه کار مخفی نکنند. و یا جبهه ملی با ایده اصلی شاه باید سلطنت کند نه حکومت در واقع کبریت بیخطر بودند اما شاه قدر قدرت با توسعهی سیاسی شوخی نداشت. البته سهم بزرگی از پول نفت در بازار تهران سرریز شد و چون سرمایه داری سنتی دهان گشادی برای جذب این پول داشت حالا سهم خواهی سیاسی میکرد.
در سال ۵۵ و پس از این وقایع، دو حادثه مهم رخ داد که تأثیر زیادی بر روند تحولات سیاسی داشت. یکی کشتار گروه جزنی بود و در کنارش تا مرز نابودی کامل بردن چریکهای فدایی خلق و فروپاشی عملی سازمان مجاهدین خلق بعد از عمل تبهکارانهی تقی شهرام و اطرافیانش در سازمان مجاهدین و دیگری آزادسازی گروه ۶۶ نفر که بعداً به گروه «شاهنشاها سپاس» شناخته شدند چون از شاهنشاه سپاسگزاری کردند که کسانی مثل مهدی حاج عراقی هم جز آنها بودجزنی را که میتوانست به دلیل خصایص شخصی و کاریسمارتیک و تجربههای تشکیلاتی محوری برای صف مستقل چپ باشد زدند و آدم زبدهی سازماندهای چون جاج عراقی را آزاد کردند که درست سه ماه بعد سر از نجف درآورد. به گمان من شاه و اطرافیانش تحولاتی را حدس زده بودند: تاسیس حزب واحد رستاخیر و کشتن جزنی و آزاد کردن آن 66 نفر در یک بُردار قرار میگیرد.
نقل خاطرهای در سال ۵۱ در زندان قصر مواجه با حاجی عراقی است. حاجی خطاب این جانب گفت: « اکبر آقا! اگر ایران خانه ای باشد که دارد در لهیبهای سوزان آتش میسوزد و هر کس، هر ایرانی باید سطل آبی روی آن بریزد تا آتش خاموش شود ما باشما کمونیستها این کار را نمیکنیم چون شماها میخواهید بافت طبیعت را بهم بزنید.»
در واقع اتفاقی که در سالهای ۴۱ و ۴۲ افتاد و به تعبیر گرامشی انقلاب منفعل در مقابل انقلاب فعال، مثل قضیه جمهوری وایماردر آلمان و انقلاب نازیستی هیتلر یک بافت متصلب و خشک سنتی بهم خورد، بافت طبیعی را که تا حدودی بتواند به سقوط شاه منجر شود بهم زد اما دست به ترکیب ساختار بنیادی جامعه نزد . به نظر من، یکی از بهترین توصیفها در مورد کمونیستها را حاج عراقی ارائه کرد که معتقد بود کمونیستها به دنبال تغییر بافت طبیعت هستند.
-برداشت شما در آن زمان از این دیدگاه چه بود؟ آیا آن را جدی گرفتید؟
بله، آن را کاملاً جدی گرفتم. راستش را بخواهید، این سخن برای من بسیار تأملانگیز بود. البته باید در نظر داشت که در آن زمان من تنها ۲۱ سال داشتم و الان سعی میکنم از دیدگاه همان دوره صحبت کنم، نه از نگاه امروزی. تصورم این بود که گوینده آن، فرد مذهبی عقبماتده بسیار تندروی است که چنین نظری درباره کمونیستها دارد. اما بعدها که بیشتر درباره آن فکر کردم، متوجه شدم که سخن او بسیار درست و عمیق بوده است. کمونیستهای واقعی واقعاً در پی تغییر بافت طبیعت هستند، به این معنا که کمونیستها قصد دارند ساختار متصلب قرون و اعصار را از بیخو بنیاد دگرگون کنند. استقرار کمونیسم یعنی به انجام رساندن کاری که بشریت تاکنون انجام نداده است، یعنی اقدامی کاملاً انقلابی. اما بهتدریج بود که من به درستی این سخن باور پیدا کردم. به نظر من، مهم است که حتی اگر کسی را دشمن خود بدانیم، سخنان درست او را نادیده نگیریم. او نیز در آن زمان یک زندانی بود و حرفی را بیان کرد که به نظر من درست بود و از این بابت از او به سبب این توصیف دقیق ممنونم.
بگذریم. واقعیت این است که پس از این ماجراها، ایرانِ سال ۱۳۴۱ با مسئله روی کار آمدن دموکراتها و ریاستجمهوری جان اف. کندی مواجه شد. پس از آن، در سال ۱۳۵۵ نیز ایران بار دیگر با رئیسجمهوری دموکراتی در ایالات متحده روبهرو شد. در این دوره، نوعی اپوزیسیون ملایم به تدریج در ایران شکل گرفت، که این امر همزمان با افول و مرگ نیروهای رادیکال همچون سازمان مجاهدین خلق و سازمان فداییان خلق بود. در این مقطع، ملی-مذهبیهایی چون مهندس بازرگان، ملیگراهایی مثل داریوش فروهر و شاپور بختیار و به طورکلیبه اصطلاح نیروهای ملی گرد هم آمدند تا ببینند چگونه میتوانند از این فرصت تاریخی بهره ببرند. فراموش نکنیم که مهندس بازرگان هر سال در چهارم ژوئیه یک دستهگل برای تبریک سالگرد استقلال آمریکا به سفارت این کشور ارسال میکرد. این نیروهای ملی و ملی-مذهبی، که شاید برای برخی افراد تازگی داشته باشد، به سمت بخشی از روحانیت گرایش پیدا کردند که با آنها سازگاری بیشتری داشت. به عنوان مثال، آنها با آیتالله حاجآقا رضا زنجانی وبرادرش آیتالله سید ابوالفضل موسوی زنجانی ارتباط برقرار کردند و در منزل این دومی جلساتی برگزار کردند تا درباره مسیر آینده تصمیمگیری شود. در این جلسات، حتی تنشهایی میان مهندس بازرگان و شاپور بختیار رخ داد، زیرا بختیار ساختار ذهنی مذهبی را نمیپذیرفت، در حالی که مهندس بازرگان فردی متدین بودو حتی بنابر اطلاع من از رفیق همزندانیام زندهیاد محمد موسوی بازرگان در یکی از این جلسات با بختیار درگیری لفظی پیدا میکند و او را «عرقخور» خطاب میکند. به هر حال، این گروه فعالیتهای خود را آغاز کرد و به این نتیجه رسید که حکومت جرأت نخواهد کرد به طور مستقیم به آنها حمله کند. ادامه این ماجراها برای همگان روشن است و در نهایتدر سمتی دیگر به رویدادهای سال ۱۳۵۶ و شبهای گوتهی کانون نویسندگان ایران منجر شد.
به طور کلی، برای انقلاب سه عامل را در نظر میگیرند: شورشهای حاشیهنشینان در بخش6 تهران در سال 56، خاشیهنشینانی که بعد از فوران پول نفت شهرهای بزرگ رادر محاصرهی کامل گرفته بودند ؛ شبهای گوته، که از حضور صد نفر آغاز شد و به دعوت کانون نویسندگان ایران بهبیش از ده هزار نفر رسید؛ و نامهای که رشیدی مطلق در روزنامه اطلاعات نوشت. این نامه که به دستور مستقیم شاه و شاید هم به قلم شاه با ویراستاری اطرفیان منتشر شد، مطالبی برضد آیتالله خمینی مطرح کرده بود.
واقعیت این است که گروههای ملی و مذهبی هرگز نتوانستند از ساختارهای ذهنی خود، که بر مبنای «شاه سلطنت کند، اما حکومت نکند» استوار بود،ذرهای فراتر روند. تنها کسی که یک موضع رادیکال اتخاذ کرد، آیتالله خمینی بود. برخلاف روحانیت سنتی که هرگز به سرنگونی شاه فکر نمیکرد، او مطرح کرد که شاه را میتوان از قدرت انداخت. در مشروطه نیز چنین دیدگاهی وجود داشت، امادر حاشیه خمینی آن را بهگونهای دیگر ، به زبانی نوتر و به اقتضای عصر بیان و پیگیری کرد.
در این میان، مردم ایران، به تعبیر لنین، فاقد تربیت سیاسی بودند و بنابراین، به سمت شعارهای پوپولیستی و قدرتمدار جذب قدرت قاهری شدند که سر سازش نداشت: شاه باید برود ورد زبان خمینی بود و این جاذبهی قدرتی عظیمی برای لایههای میانی و به قول خودمان خردهبورژوازی داشت. سایر نیروهای سیاسی چنین شعارهایی را مطرح نمیکردند. نیروهای دیگری که در این دوره نامه پراکنی میکردند ، عمدتا نیروهای ملی، ملی-مذهبی و به تعبیر دقیق تر ملی-اسلامی بیشترین تأثیر را داشتند. در این سالها، حقیقت این است که نیروهای چپ نقش چندانی نداشتند، اگر نگوییم هیچ، بهویژه از نظر سازمانی و تشکیلاتی.
ابتدا تصور میشد که بر اساس تئوری احمدزاده، شرایط عینی و ذهنی انقلاب فراهم است. اما در تئوری بیژن جزنی، این موضوع رد شد و حتی در سال ۱۳۵۷ نیز چنین تصوری وجود نداشت. بهویژه از نظر شرایط عینی، زمینۀ مناسبی برای پیشبرد انقلابی که چپها مطلوب میدانستند، فراهم نبود. اگر از من بپرسید، قطعاً معتقدم که در آن مقطع، چپها از نظر فکری و فرهنگی هژمونی داشتند. در ایران مدرن، چپها به لحاظ فرهنگی و ادبی تأثیرگذار بودند، اما از نظر سیاسی، پس از کودتای ۲۸ مرداد، این هژمونی را قطعاً از دست داده بودند.
من از جنبش مسلحانه هستم و همچنان به آن باور تام دارم. اما واقعیت این است که پس از ۲۸ مرداد، نیروهای چپ هرگز دیگر نتوانستند به یک حزب تودهای تبدیل شوند. هرگز به نیرویی تودهای بدل نشدند و حتی نتوانستند یک پایگاه سیاسی در کنار پای نظامی خودشان ایجاد کنند. روشنفکران پراکندهای به این جریان باور داشتند، امابه هیچ وجه نتوانستند یک جریانسازی واقعی کنند.
برای مثال، کانون نویسندگان ایران هرگز نتوانست برای همیشه یک جریان مستمر ایجاد کند، زیرا تابع احزاب بود. فکر میکرد باید قهرمانی ها را ستود. در حالی است که اگر بخواهیم مقایسهای داشته باشیم، کانون وکلای هند در دوران استقلال آن کشور نقشی تعیینکننده ایفا کرد و حتی امروز در پاکستان نیز میتوان سایهای از تأثیر آن را به چشم دید. اما کانون نویسندگان ایران هرگز نتوانست چنین اثری داشته باشد و نیروی روشنفکر جریانسازی ایجاد کند که در کنار فعالیت سیاسی رادیکال مسلحانه بتواند ایفای نقش مستقل از احزاب کند. باری، در آن برههی تاریخی، در مجموع، جنبش چپ تنها توانست شعارهای رادیکالی را مطرح کند که به دلیل نفوذ فرهنگیاش مقبولیت داشت، اما از نظر سیاسی و تشکیلاتی فاقد این هژمونی بود. به عنوان مثال، زمانی که نیروهای چپ شعار «نان، کار، آزادی» را مطرح میکردند، این شعار برای مردم جذاب بود، زیرا مسئلهی چپ ها محسوب میشد یعنی از نظر فرهنگی این چیرگی را داشت. اما اگر بپرسید آیا نیروهای چپ از نظر تشکیلاتی هم چنین قدرتی داشتند، پاسخ بیگمان منفی است.
ضربههایی که در سال ۱۳۵۵ به چپ وارد آمد، تنها نیروی متشکل چپ را که در خط مقدم مبارزه طبقاتی قرار داشت، از میان برد. از آن به بعد، دیگر نیرویی متشکل و سازمانیافته در میان چپها وجود نداشت که بتواند نقش تعیینکنندهای در تحولات سیاسی ایفا کند. بهجز چند خانه تیمی در یکی دو شهرستانکه نیرویی متشکل و کارآمدی منتهادر ردههای دوم و سوم داشتند ، همین نیرو هم چنان در آن خانهها محدودو زمینگیر شده بود و از بیرون بیخبر مانده بود که در دورههای انقلابی نمیدانست با تودههای مردم چگونه باید برخورد کند. تنها توانایی انجام دادن برخی اقدامات محدود را داشتند و فقط در همان چارچوب فعالیت میکردند. اما زمانی که جنبش بهصورت تودهای درمیآمد، نمیدانستند در قبال آن چه باید کرد. تنها با ساختارهای تشکیلاتی خود آشنا بودند و صرفاً همان عناصری را میشناختند که در همان خانههای تیمی فعالیت میکردند و بهجز این، شناختی نسبت به سایر مسائل نداشتند. بهعنوان مثال، نمیدانستند با اتحادیههای کارگری چگونه باید برخورد کنند، یا در برابر سندیکاها چه اقداماتی باید انجام دهند. نیرویی که در اوایل انقلاب به آنان پیوسته بود، برای آنان ناشناخته بود و نمیدانستند چگونه این نیروها را جذب و سازماندهی کنند.
بنابراین، اگر وحدت استراتژیک،وحدت ایدئولوژیک و وحدت تشکیلاتی را سه رکن اساسی یک سازمان سیاسی در نظر بگیریم، به اعتقاد من، نیروهای چپ از این عناصر محروم بودند. بسیاری از نیروهای متفکر چپ در آن زمان در خارج از مرزها به سر میبردند. باید به یاد داشت که پس از وقوع انقلاب، بسیاری از این گروهها وارد کشور شدند و در حد توان خود نقشآفرینی کردند.
اتفاقی که در سال ۱۳۵۷ رخ داد، به نظر من، به دلیل شعارهای پوپولیستی و سیاسی بود که خمینی و اطرافیانش سر میدادند. این شعارها، چنان که گذشت، بهویژه برای حاشیهنشینان شهری جذابیت بالایی داشت. نباید فراموش کرد که خمینیِ سال ۱۳۴۲ با خمینیِ سالهای ۱۳۵۶ و ۱۳۵۷ تفاوت داشت. خمینیِ سال ۱۳۴۲ دو محور اساسی در سخنان خود داشت: نخست، مخالفت با اصلاحات ارضی ومخالفتبا تضعیف اربابان که حامیان اصلی روحانیت بودند، و دوم، اعتراض به اعطای حق رأی به زنان. اما خمینیِ سالهای ۱۳۵۶ و ۱۳۵۷ نهتنها زنان را از حق رأی محروم نکرد، بلکه حتی گفت که دختران پانزدهساله هم میتوانند رأی دهند، چون میخواست نشان دهد که جنبشی تودهای را نمایندگی میکند و نیرو نیاز حیاتی دارد . حتی روحانیت تا پیش از این اجازه نمیداد زنان بدون اجازه همسرانشان در خیابانها حاضر شوند،اما خمینی در آن زمان اعلام کرد که زنان میتوانند برای حمایت از انقلاب اسلامی بدون اجازه همسرانشان حتی در تظاهرات شرکت کنند. چرا؟ چون خمینی قصد حکومت کردن داشت، بهخوبی میدانست که برای تحقق این هدف باید برخی شرایط را بپذیرد ، اما کمونیست ها قصد حکومت کردن نداشتند و فقط به سقوط شاه فکر میکردند. خمینی قادر بود بسیاری از مسائل را تغییر داده و با تعبیرهای مختلف، آنها را توجیه کند. برای مثال، توانست برخی امور را که پیشتر حرام محسوب میشد، حلال اعلام کند مثل شطرنج یا بیلیارد یا خاویار یا بعضی شرطشرطبندیهای به قمار آلوده و بعد با مفاهیمی مانند «فقه پویا» بسیاری از مشکلات را مدیریت کند، چون اصل اسلام بر حکومت کردن است. بعنوان مثال در مورد بعضی فیلم ها که با خمینی صحبت میشده به طعنه و تیره پاسخ میداده آن متشرعین زاهدمآب را هم درنظر بگیرید.
حکومت خمینی بر مبنای پوپولیسم شکل گرفت. پوپولیسمی که فقط در جامعه ایران آن زمان میتوانست شکل بگیرد، در لباس روحانیت و با شعارهایی که قرن ها در ذهن مردم شکل گرفته بود مثل عدل علی و شهادت حسین که پایه تشیع است. در واقع، پس از جنگ، رویکرد حکومت اسلامی بهگونهای بود که شعارهای پوپولیستی سر میداد و از طبقات فقیر سخن میگفت، اما در نهایت، منافع طبقات ثروتمند را تأمین میکرد. پس از جنگ، عرصه سیاسی و اقتصادی تنگتر شد و حکومت به بانک جهانی و صندوق بینالمللی پول روی آورد.
در مجموع، انقلاب ایران را میتوان یک انقلاب پوپولیستی دانست، حتی میتوان برخی جنبههای شبهفاشیستی را در آن مشاهده کرد. این انقلاب بر پایه نیروهای اجتماعیای شکل گرفت که عمدتاً از طبقات فرودست بودند، نه از طبقه کارگر. باید به یاد داشت که طبقه کارگر ایران در سه ماه پایانی انقلاب به آن پیوست مثل کارگران نفتگر و از ابتدا در آن حضور نداشت، همانگونه که کردستان نیز در سه ماه آخر به انقلاب پیوست. بنابراین، این نیروها نتوانستند نقش گستردهتری در تحولات ایفا کنند. در نتیجه، خمینی و اطرافیانش توانستند با قدرت و بهرهگیری از «جذابیت پنهان قدرت» حکومت را در دست بگیرند.
در خصوص اینکه چرا من شرکت کردم، پاسخ کوتاه است، من بهعنوان یک زندانی سیاسی و یک مخالف شاه، کسی که غایت او برقراری یک نظام سوسیالیستی بود طبیعتاً با هدف های خودش وارد هر تحول اجتماعی میشود به انقلاب پیوستم. دیگران هم با شعارهای خودشان آمدند. مثلا سرخهروجا» گروهی بود تحت تأثیر چریکهای فدایی که در شمال ایران در بابل و آمل شکل گرفت و با شعار خودشان در انقلاب شرکت کردند. چقدر به شعارهای طرف غالب تن دادند قابل بحث است چون تصور میکردند بعدتر ممکن است فرصت های تاریخی پیش بیاید که بتوان از آن استفاده کرد.
بعد از به قدرت رسیدن اسلامیون در یک مقطعی اتفاقات مختلفی افتاد. ولی شرکت من شرکت آدمی بود که با جنبش مسلحانه آمده بود و به آن اعتقاد داشت. طبیعی بود به تحول خوش آمد بگویم. کسی که تحول و تغییر و دگرگونی رادیکال اجتماعی میخواهد دست رد به سینه ی هیچ تحولی نمیزند. دیدهام درمیان چپ پشیمان که افسوس میخورند که چرا از بختیار حمایت نکردند. اگر بخواهیم دلیل حمایت نکردن از شاپور بختیار را بررسی کنیم، من اعتقاد دارم بختیار غایتش نخست وزیری بود که به آن رسید و تمام . باید گفت که در آن مقطع، بختیار هیچ بختی برای موفقیت نداشت. در میدان ورزشی امجدیه، حامیان او، بنوعی طرفداران قانون اساسی، حتی به یکچهارم ظرفیت یک یال استادیوم امجدیه را هم پر نکردند، نهایت سه تا چهار هزار نفر بودند، آن هم با پشتیبانی بیدریغ و همهجانبهی ساواک و چماقداران. درحالیکه در عاشورای ۱۳۵۷، میلیونها نفر در راهپیمایی شرکت کردند نه فقط در تهران بلکه در کل شهرستانها و روستاها حتی. این افاضها بهقول فلاسفه همه پست فکتوم(post factum) یعنی« بعد از واقعه»اند. امثال بختیار هیچ شانسی نداشتند. چپ ها هژمونی ادبی و فرهنگی داشتند ولی چنین نبود که در ایران میلیون ها چپ باشد. در واقع تعداد مختصری نیروی چپ به دلیل سرکوبها، شکنجهها، تبعیدها و اعدامها مانده بودند که شاید بتوان گفت یک معیار مناسب برای احصای نیروی چپ شمار شرکتکنندگان شب های گوته بود. چپهایی که باقی مانده بودند، عمدتاً از میان روشنفکرانی بودند که به ادبیات و هنر علاقهمند بودند، نه لزوماً فعالان سیاسی و مبارزان حرفهای.
در نهایت، به اعتقاد من، انقلاب به پیروزی رسید، اما نیروهای مختلف، از جمله چپها، در آن نقش متفاوتی ایفا کردند. نباید فراموش کرد که روحانیت، هرچند در زندانها حامیان چندانی نداشت، اما در جامعه ایران هیچگاه نیروی کوچکی نبوده است.
روایت تصویری بخش نخست گفتوگو در یوتیوب: