چند شعر از مجید خرمی

عکس از علی دروازه غاری
عکس از علی دروازه غاری

خوشه ی سه پستا ن

ا ند یشه ا م

برفرازم

پاره ابری می شود .

قطره قطره

لحظه لحظه

هجا می بارد برسپیده دمِ دفترم .

واژه واژه آبگینه ی شعر

جیوه می بندد برپوست ِ کاغذم .

مثل خُرمای بِریم مومیین

آب بندی می کنم

نازک اندام ِسخن ام .

آنچه می بارد مُذاب

می نگارم با التیاب .

خواهش ِجان است

این که می چکد ازنوکِ قلم

شعرمن با من همدم است

این همه آرزوی دلبند ِمن است .

آنچه ازابرِسگالش می بارد

جرقه ی واکنشی

شررِشوری درتو می دماند .

این پژواک ِکلام من

درنوبت ِدمای هستی توست .

اینجا را همه آسان می گیرم ،

بازدَمی می آید .

سرسیگارم را

با نفسی فارغ

نزدیکِ شعله ی آبی فَندک می گیرم .

پُک می زنم به سیگارم ،

انگارهمچون چتربازی

ازآن فرازِ اندیشه

کنارِساقه ی گلِ تو

روی ستاره ی زمین

به فرود بازمی گردم .

دَ می به مزه

ازفنجانِ شیر می نوشم

یادِ میوه ی درخت ِسه پستان

دربزاقم گَس می ماسد .

آی بی بی جان !

ازخیابانِ امیری آبادان

چقدرنزدیک

مرا شادمانه می بوسد .

آه بی بی جان ،آبادان !

با نگاه تو بس دور

اینک یک سبد

خوشه خوشه

سه پستان دارم .

مثلِ یک درخت پیر

هنوز بار دارم …

مجید خرّمی

بیست ونُهم ماه یونی،دوهزاروپانزده

فرانکفورت .

***

نشانی نمادها

به من نگو
پلک¬هایم می¬زند.
از من بپرس
جهان را چگونه می¬بینم؟
ذهن من چند وجهی¬ست
دیدن همانا پرتوی اندیشیدن است.

بگو تازه چه دیده¬ای؟
تازه چه خوانده¬ای؟

با سخن¬ات پیوسته مرا نوازش نکن،
اشتباهم را از من پنهان نکن،
بگو چرا درست نگاه نکردم؟
به من بگو چرا از ما دوری گرفتی؟

خشم¬ات را همچون پیاله¬ی آبی
بپای ساقه¬ی مهربانی بریز.

بیا اینجا گریه کن، با من بخند!
بگذار آنچه را می¬توانم
با تو برابر تقسیم کنم.

بگذار پذیرای تو باشم،
بگذار ترا به آنچه دوست داری مهمان کنم.

بگو چگونه می¬توانم ترا یاری بدهم؟
ما بدون هم طاقیم
بیا به همیاری، جفتِ هم باشیم.
بگذار یکدیگر را ببینیم
چشمان هم را فراخ دریابیم.

زمان مانند خدنگ نور
پر شتاب می¬گذرد.
مگر تا کی، چند سال دیگر
از خواب بر می¬خیزیم؟
بگو کی وقت داری
کجا همدیگر را
با جامِ شراب بشنویم؟

بگذار برای تولدت
کتابی آموختنی به تو هدیه بدهم؛
شاید از گوشه¬ای بازیگر آن باشیم

به من نشانی نمادها را بگو،
وقت بگذار روی آن نشانه¬هایی که دریافتی.
بیا با هم برویم
زنگ خانه¬ی دوست را بزنیم،
بگذار با شگفتی در را بگشاید
چرتش پاره شود؛
ما را ببوسد گرم
که با گل و شیرینی
به دیدارش آمده¬ایم.
مجید خرمی- بیست و دوم یونی- فرانکفورت

در نجوای بیداری
برای زنده یاد: منوچهر یاوریان

– کرکاب¬ها
در موزه
بیادگار مانده¬اند.
من با کودکی¬ی نان قندی
پیر می¬شوم
و مزه¬ی هستی را
هنوز می¬جوم.
بگذار در تولدت
شمعی روشن کنم.
می¬داتی گاهی کبک¬ها هم
در باغچه¬ی ما
بدنبال چیزی می¬گردند؛
من نشانی دست¬های تو را داده¬ام.
در نجوای بیداری
به هوش ماهی¬ها در آب
از شوق گریستم.
به جای چشم¬های پنهان تو
چشم¬های مهربان یک ببر را کشیدم.
می¬توان گاهی شریک جرم شد
شاید جرم ما این است،
که زلال
عشق ورزیدیم.
نمی¬دانم چرا
اینقدر چشم¬ها
در تابلوهایم پرسشگرند؟!
چشم¬های گرسنه¬ی دوستی،
چشم¬های تشنه¬ی زیبایی.
به یاد داری
گفته بودم
انگار زیر آسمانِ شعر آن شاعر
آدمیزادی نفس نمی¬کشد،
و تکرارِ واژه¬ی پرندگانش
چقدر مصنوعی است؟!
و چقدر دلم می¬خواهد
یک روزی شام مهمان من باشد،
تا بداند ای بابا گاهی کمی باید
به هر چیزی چاشنی بزند.
راستی من هم گاهی
پس از پنج بامداد
مثل تو،
ماست میوه¬ای می¬چشم.
نوای تپشِ پرنده¬ها را
می¬شنوم از دور¬دست
از همین نزدیک.
می¬دانم همسایه اینجا
در قامت بامداد
کلیدهای پیانو را
بی پروا خواهد نواخت.
وقتی آنجا
سیم¬های گیتار
با نوکِ ناخن تو
فلامینکو می¬رقصند.

مجید خرمی- ماه مای 2015
چشم¬های مهربان یک ببر را کشیدم.

…………………………

مسافر دریا
بیاد زنده نام: منوچهر یاوریان

– در تماشایت
بهار برهنه است.
هنوز چشمی می¬بیند گشوده
این نگاهِ زیبای توست.
عطشانت به هندوانه¬ی سرخ
ختم می¬شود.

تو با بازیادِ دستبندی،
از میان پنجره¬ی اسارت آن سال¬ها
به کوچه¬ی رهایی می¬ پری
تا چراغِ خانه¬ی رفیق می¬دوی.
مادر در اهوازِ آرزو
هنوز با قناریِ غم تنهاست،
الهام، اشکان در آمریکاست.
اینک برادر جان اینجا
بر بالینت بیدار،
خوره¬ی دردت بی التیام.
ناگاه به سخنِ بلند می¬گویی:
برادر جان!
فرمان این است،
من دارم می¬میرم
پیکرم به اخگر بسوزانید.
خاکستر تشنه¬ام را
به موجسارِ دریای سیراب بسپارید.
نزدِ کاوشِ چموش ماهی
با نهنگ و ستاره¬ی دریایی
در ژرفای رقصان
با دگردیسی استخوان
مرواریدهای صدفی خواهم شد.
آنچه از من می¬ ماند
روزی به حقیقت
صید خواهد شد
کشف خواهد شد.
می¬رسد زمانی
همه به توانایی،
که انسان برابر با انسان
کشف خواهد شد.
بیا نزدیک
برادرم کیوان!
بیا تا ببوسمت جانم
این آخرین بار
به شب فرجام.

مجید خرمی- دهم ماه مای، دوهزار و پانزده – فرانکفورت

………………..

باز¬پرسی

– پرسید
مشکین شهر کجاست؟
گفتم همین ایرانشهر است،
خرافه سرزمینی پیر.

گفتم داوری هم دودمانی دارد.
پرسید
نارون هم تباری دارد؟
گفتم آری!
هر چه ریشه در خاکم دارد
رنگ تمنایی دارد.

پرسید
یک نام نهفت را
بروی چه و که می¬گذارند؟
گفتم همانجا که چه خفت،
که هم آرام آسود؟
پرسید
تو مگر سربازی؟
گفتم من سربارِ قلم دارم
همه کردار دیده و چشیده
بنویسم به جوهر اندیشه.
گفت
خودمانی می¬پرسم
می¬دانی راز بقا چیست؟
گفتم
امروز نرخ نان است.
فردای دور را نمی¬دانم
رمز فرمان بکف کیست،
جرعه¬ی آب
به گلوگاه کدام تشنه¬ی حیات است.
رخ نانِ گردی بدستم داد،
پرسید
با این سیر می¬شوی؟
گفتم این نانی است خرد
که شما پخته¬اید.
من و ما دیریست
که هنوز گرسنه¬ایم.
گرسنه¬ی شورِ عشق و بینایی
گرسنه¬ی شمِ دانایی
گرسنه¬ی خرد و توانایی.
دروازه را
به خشم درهم کوبید.
بانگ برکشید!
گفت تو هم
گرچه در پوستِ شاعری،
از شاخه و تیره¬ی
همان شورشی سربداری.

مجید خرمی- یازده مای دوهزار و پانزده – فرانکفورت