گفتگوی منوچهر آذری با عباس هاشمی بمناسبت پنجاهمین سالمرگ فروغ
بمناسبت پنجاهمین سالمرگ فروغ!ـ
گلستان چگونه روشنفکریست و فروغ چرا به او جذب شد؟
منوچهر آذری: سلام رفیق هاشم، چون در پنجاهمین سالمرگ فروغ هستیم و میدانم شما به فروغ علاقهی ویژه دارید با دیدن چند ویدئو از گلستان، با خودم گفتم خوب است به سراغ شما بیایم و با شما در مورد زندگی این دو شخصیت گفتگو کنم، لابد شما هم این ویدئوها را دیده اید؟
عباس هاشمی: درود بر کاماراد پیگیر و با وفا منوچهر عزیز. بله، من «مستند گلستان»، «پرگار» و «گلستان نقطه سر سطر» را دیدهام که تصویر تازهای از گلستان است.
آذری: کاملا همینطور است. من این ویدئوها را که دیدم، گفتگوی آخری که در مورد روشنفکر با هم داشتیم برایم زنده شد، خیلی فکرها کردم و برایم این کاراکتر خیلی متناقض آمد گفتم بد نیست بیایم از شما که هم به فروغ علاقمندید و هم روی مقولهی روشنفکر تامل کردهاید بطور مشخص بپرسم که این آقای گلستان را چگونه روشنفکری میدانید و فروغ چرا به او جذب شده؟ آیا شما هم مسئله را قابل تامل و گفتگو میدانید؟
هاشمی: حتما! در ارادت من به فروغ هرگز تردید نکنید، او به نوعی مادر معنوی بسیاری از ما به حساب میآید و اتفاقا آقای گلستان هم پدیدهی منحصر به فردیست و قابل تامل. از خیلی جهات البته شما اگر از من میخواستید در مورد کارهای ایشان چه در سینما و چه آثار قلمی شان نظر بدهم مطلقا خودم را شایسته نمیدانستم چون هم اطلاعاتم از کارهای ایشان کم است و هم منتقد سینما و ادبیات نیستم. خوشبختانه با ساختن «مستند گلستان» و این مصاحبهها به آثار او و جنبه های خوب فنی و کاری او پرداختهاند و به نظر میرسد فقط جنبههای غیر خوب ایشان را برای گفتگوی ما گذاشته اند!
واقعیت این است که چهرهی گلستان نه برای اینکه چگونه زندگی میکند و چه فکر میکند حتی، اساسا بخاطر تمجمج کردنها و رفتار تحقیرآمیز و پدرخوانده مآباش و آنچه که به فروغ مربوط میشود و همچنین در ربط با انتشار نامهها که به توهماتی دامن زده است و او روشنگری نمیکند، باید بازشناسی شود.
گرچه ما از آرشیوهای دولتی و مدیاتیک بیبهرهایم و من از تمام حرفهای او راجع به فروغ مطلع نیستم اما با همین «مستند گلستان»، «پرگار» و«نقطه سر سطر» که بسیار هم با مجمل گویی حرف زده است میتوان در مورد او بعنوان ژانر خاصی از روشنفکر و چه در ربط با فروغ صحبت کنیم و از مناسبات آنها گمانههایی داشته باشیم. البته که زندگی شخصی آقای گلستان بخودشان مربوط است و انگیزهی من در پذیرفتن این گفتگو اساسا ارادتم به فروغ است چون برخلاف تصور عدهای و علاقهی خودِ گلستان به تصور این عده، من بر این باور نیستم که گلستان به دلیل دانشاش بر فروغ تاثیر گذاشته و فروغ از اوست که بزرگ است. حتی از نظر من اکثریت قریب به اتفاق مردم و دوستداران میلیونی فروغ، گلستان را بخاطر فروغ میشناسند. البته معجزه عشق چیزی دیگر است و امریست معالفارق یعنی فروغ اگر عاشق هرکس دیگری هم شده بود شکوفا میشد چرا که آبستن شکوفایی بود و اشعار بعدی او نشانی از «دانش»مندی ندارند همان فروغ است که پیش رفته، بربالیده و بزرگ و شکوفا شده و اتفاقا بخشی از بزرگی فروغ را که ما کمتر میشناسیم و گلستان تصادفا بیشتر میشناسد در تباین با گلستان است یعنی روند بیداری و پیشرفت سیاسی و رادیکالیزاسیون در فروغ و سیر قهقرایی و لیبرالیزاسیون در گلستان. مگر بخواهیم بگوییم فروغ هم به شیوهی لقمان حکیم ادب میآموخته! بهر رو گلستان به عمد این حقیقت را تا آنجا که من اطلاع دارم پنهان نگاهداشته . این را تشریح خواهم کرد.
آذری: ببخشید، گفتید“فروغ به نوعی مادر معنوی” شماست ممکن است بگویید چرا؟ چون زندگی شما خیلی با فروغ فرق داشته، برایم جالب است بدانم!
هاشمی: اتفاقا فرق اساسیای وجود ندارد، ما در دو حوزهی مختلف مبارزه کردیم، اما هر دو مبارزه صمیمی، شجاعانه و اصیل بود. اینکه گفتم مادر معنوی به این خاطر است که تشابه قریبی در عملکردی از او و امثال من وجود دارد و آن این است که ما رنج مشترکی را در بیراهههای راه تجربه کردهایم بعنوان مثال هر دوی ما بخاطر اهدافی اجتماعی و بزرگ تر، زندگی خانوادگی را با همهی تعلقات عمیقی که به آنها داشتیم ترک میکردیم و قدم در راه بیبرگشت میبردیم. این رفتن ضروری بود گرچه دشوار: فروغ همسر و تنها فرزندش را رها کرد و مثلا ما مادران و پدران و نامزدهامان و خانواده را رها میکردیم!
گاهی ضروری میشود که برای تغییراتی اساسی در هر جا و جبههای که هستیم جدیتر بایستیم و حتی دلبندیهایی را بگذاریم و برویم، برای اهداف بزرگتر. در همین دوره هاست که مبارزین هر جبهه هم اهمیت و ارزش کار رزمندگان جبهههای دیگر را احساس کرده و هم با آنها همبستگی عمیق پیدا میکنند؛ فروغ بدون هیچ تردیدی از مشعله داران و پیشگام برجستهای در جنبش مدرن ولاییک کشور ماست و ارادت من به او از چنین جایگاهی ست!
آذری: شما در سوال قبلی به انتخابی بودن نوع زندگی اشاره کردید اما انتخاب ها برخی اجبارها را هم دارد ؟
هاشمی: طبیعیست اما انتخاب ما براساس آگاهی بر همین اجبارها یا ضرورتها صورت میگیرد، بهر رو منظورم اینست که کسی انتظار ندارد که همه انقلابی یا متعهد و یا فلان و بهمان باشند از جمله گلستان. اما «یک بام و دو هوا» نمیشود! آقای گلستان پس از چند دهه حرف نزدن و با امتناع از مصاحبه و پاسخگویی به برخی سوالات بویژه در مورد فروغ، بالاخره به حرف آمده. یعنی یا قبول کرده که مسئله خصوصی نیست و یا میخواهد با همان تعبیر خودش اینبار در مورد «مسائل خصوصی» حرف بزند و من در درجه اول بعنوان دوستدار فروغ انتظار داشتم لااقل در این رویکرد جدید ایشان اساسا به فروغ بپردازد و ناروشنی ها را روشن کند و اتفاقا حرفهای غیر خصوصی ای را که تا به حال زیر عنوان امر خصوصی بیان نکرده بیان کند. نه من و نه کسان دیگر انتظار نداریم که ایشان از روابط خصوصیاش بگوید دانستن افکار سیاسی و گرایشات فروغ اما که پنج دهه تحت عنوان مسائل خصوصی و شخصی پنهان نگاهداشته شده به نظرم بسیار مهم و دانستناش برای همه اهمیت دارد.
آذری: انتظار دارید در مورد فروغ به چه نکاتی بپردازد ؟
هاشمی: انتظار این است که گلستان قبل از هر چیز بپذیرد که فروغ ضمیمه و مایملک ایشان نیست و شخصیتی کاملا مستقل و متفاوت داشته و دارد، پس بطور روشن و در جزء در مورد شخصیت او بویژه حساسیتهای سیاسی و هنری فروغ حرف بزند و البته اگر خواست میتواند از روابط خودشان هم بگوید، تازه آنهم نه روابط خاص یا انتیم، چون فروغ که با روابط خصوصی اش با گلستان شناخته نمیشود و طرحش هم مسئلهای را روشن نمیکند این اولا، ثانیا مثلا با انتشار یکجانبه و محدود نامههای فروغ، عملا از فروغ «بند کفش»ی ساخته میشود برای بستن چشمها بر واقعیت و وجود واقعی او. به نظر من همراه با انتشار نامه ها، گلستان موظف است که در مورد تمامی ابعاد فروغ حرف بزند ورنه توهمات حول «بند کفش» اشاعه می یابد. گرچه حتی همین نامهها هم اگر درست قرائت و فهمیده شود بزرگی واقعیتِ وجود فروغ در آنها منعکس است، چرا که فروغ بیریا و خالص خودش را به عشق میسپارد و البته همین خلوص است که به او جان تازه ای میبخشد و او را «به اوج میبرد، به کهکشان به بیکران، به جاودان»… و «… فارغ از فسانههای نام و ننگ» اما اینها بخشی از واقعیت فروغاند و نه گلستان. ببینید فروغ در دو مهمانی که گلستان با درباریان داشته با آنها دست نداده و جلوی پایشان بلند نشده و خودش را قاطی شان نکرده، ابعاد این عدم علاقه به همزبانی و گفتگو با درباریان و مشاجرات احتمالا «تادیبی» گلستان با او و واکنش او و استدلالهایش بر ما روشن نیست و از نظر من چون این اختلافیست بنیادی که نمیتواند با ذات اعلیحضرتی گلستان و درباریان تاب بیاورد، میتواند دلیل مهمی باشد که گلستان عامدانه حرف نزند و از این دست واقعیت های مهم در نگاه و زندگی و مرگ فروغ را پنهان نگهدارد تا از فروغ همان «بند کفش»ی را بسازند که از نامههای ابتدایی او به گلستان منتشر شده!
علاوه بر این گفته شده که «شب قبل از حادثه و مرگ فروغ، گلستان به خانهی فروغ رفته و یادداشتهایی را با خود برده است.» گلستان اما نه آنرا تایید کرده و نه تکذیب. واقعیت ولی چه بوده است؟ آیا این ماجرا به آغاز و پایان شناخت جدید فروغ از گلستان ربطی ندارد؟ آیا برای برداشتن «بند کفش» کذایی نبوده؟ واکنش درباریان در مورد «اسائه ی ادبِ» فروغ نسبت به آنان چه بوده است؟ زندگی کوتاه فروغ به ما این شانس را نداد که در ادامهی زندگی پویایاش رشد و نمو این گل را به تماشا بنشینیم و او را بهتر و بیشتر بشناسیم اما شانسِ «مدتی با گل نشستن» نصیب گلستان شد که به نظر میرسد «بزرگ»ی «گلستانِ» ایشان نگذاشته است این گل کوچک سفید برف شکن (perce neige) چندان به حساب آید.
شما فقط به همین یک نکته دقت کنید: لااقل در دو مهمانیِ گلستان با درباریان ، فروغ از برخاستن جلوی پای آنان و دست دادن با آنها خودداری کرده. خوب این یعنی فروغ با گلستان اختلافی اساسی در نگاه و شیوه ی زندگی و مناسباتش با این و آن داشته! خوب این مسائل به این مهمی را گلستان مسکوت گذاشته و «بند کفش» فروغ را تحویل ما میدهد! معلوم است چرا، چون با کاراکتری که از گلستان میشناسیم خدا میداند چه بر سر فروغ آورده، بویژه که فروغ هم آدمی نبوده که با توپ و تشر یا تمسخر و تحقیر از ایدههایش دست بردارد!
«بند کفش» به جای خود. من اصولا مخالف انتشار نامههای خصوصی بزرگان هم نیستم بشرطی که جامع و روشن باشد. چون طرف اگر بزرگ باشد در نامههای خصوصیاش هم بزرگ است، منتهی باید چشم دیدن داشت و دانست آنکه در عشق خودش را کوچک میکند از بزرگی نشان دارد. گلستان ولی همیشه و مشخصا در گفتگویی که با «پرگار» دارد تمام تلاشاش این است که خودش را بزرگترِ فروغ و معلم او نشان دهد. حتی اگر در واقعیت هم چنین بوده باشد / که از همین رفتار معلوم است نمیتوانسته بوده باشد،/ باز نشان از گیری جدی دارد. چون عشق بخصوص در مناسبات مدرن برابر خواه است و «من» و «بالا و پایین» را بر نمیتابد. به نظر میرسد داریوش کریمی گردانندهی «پرگار» به این گیر پی برده، او متواضع و مودبانه به هر دری میزند که از زبان این آدم زرنگ کلامی از اختلافات و گرایشات سیاسی فروغ بشنود اما گلستان مثل همیشه فرار میکند و سعی میکند حاشیه برود و حرف اصلی را نزند و تا بخواهید از خودش تعریف کند: «من بیست سال قبل اش …هنوز فروغ … فلان قصه را نوشته بودم، …من بهش کتاب میدادم… و او رشد میکرد…» و از این حرفها. واضح است که مسئله اینها نیست! دانش و کتاب و بحث و اطلاعات یک چیز است جنم آدمیان و شخصیت، گرایشهای سیاسی، دریافتهای شخصی و تعلقاتشان چیزی دیگر و این نکته را نه اینکه گلستان نداند و نفهمد اتفاقا خوب هم میداند و بسیار حسابشده از وارد شدن در این حوزه که قطعا فروغ را یک سرو گردن از او بالاتر مینشاند خودداری میکند. با اندکی تامل بر ایشان به وضوح میبینیم که مسیر فکری، هنری و نیز گرایشات سیاسی گلستان و فروغ در دو جهت کاملا مخالف سیر میکند؛ یکی به “ترکستان” و یکی به عرش اعلاء میرود. اما مگر میشود کسی در مقابل این اعلیحضرت بزرگ بنماید؟! حتی در مورد فیلم «خانه سیاه است»، گلستان در «پرگار» موذیانه توی سر فیلم میزند که «بخاطر سوژه و وجود جذامیها و …» چنین و چنان شده است.» افزون بر اینها گلستان بشدت «حساب و کتابی»ست، و عبدی چه خوب کرده که تصویری از کیف پول و داد و ستد او را در خانه با همسرش نشان میدهد. در فروغ اما این خصلت نمیتوانسته وجود داشته باشد، و این در زندگی مشترک مشکل ایجاد میکند. در نگاه و زیباشناسی هم گلستان از فروغ بسیار فاصله دارد و از دو دنیای متفاوت اند؛ یکی شاعر مدرن است یکی نویسنده تکنیکمند مدرن!
آذری : ممکنه توضیح بدید چه فرقی هست اینجا ؟
هاشمی: بله حتما؛ یعنی فروغ بخاطر شاعری و شاعرانگی اش رویکرداش به مدرنیته با گلستان فرق دارد؛ در فروغ مدرنیته الزاما عمیق و از آنِ خود شده است، نویسنده اما میتواند با اکتساب و حتی کپی کردن از روی دست این یا آن نویسندهی اروپایی یا آمریکایی مدرن بنویسد و مدرن هم نباشد و نشود! و از نظر من گلستان گرچه با مدرنیته آشنا شده، اما در عمق مچو، کلاسیک و محافظه کار است، فروغ اما دنیای مدرن را کشف کرده و در عمق نگاه و وجودش مدرن و شوریده و انقلابی ست.
فقط کافی ست نگاه کنیم و ببینیم گلستان حداقل پنجاه سال است که «سیِ خودش» تجارت میکند و بزینسمنی که به “ترکستان”اش رسیده و کاخی قدیمی و کسالتآور دنیای او و توش و توان اش را به نمایش میگذارد و فروغ «به هیئت گنجی بایسته و آزانگیز … همچون سپیده دمی بر پیشانی آسمان میگذرد» (شاملو برای فروغ) و زندگی اش با آب و آتش و آینه درآمیخته و همچنان شورانگیز است و در عرش اعلای دل مردمان جای گرفته است. این دو قاعدتا در یک دورهی کوتاه و در توهم و یا با حساب و کتاب میتوانستهاند همزیستی کنند، چرا که زندگی مشترک و نزدیک، به سرعت توهمها را میزداید بویژه در ساحت پاک و هوشمند فروغ. این حقیقت را هم مجری پرگار میداند و میپرسد «در اواخر فروغ نمیخواست از شما جدا بشود ؟»، جوابی نمیگیرد اما قبلا هم گلستان در اینبارهها اساسا سکوت کرده وعمدا تمام واقعیت را نمیگوید .
اما نامهها مربوط به قبل از آشنایی کامل و بروز اختلافات طبیعی آنهاست، به قول آذریها مربوط به «سر شیرین خیار» است. بهمین جهت انتشار یکجانبه ی آنها بدون سخن گفتن از گذشت زمان و آنچه در فروغ اتفاق افتاده و شناخت عینیاش از عشق و زندگی مشترک بطور کلی و با گلستان بطور خاص، دور از واقع و انصاف است. اینکه فروغ نامههایش را از گلستان پس گرفته امری عادی نیست گرچه گلستان عادی جلوه میدهد؛ او با لحنی که با بچه ها حرف میزنند میگوید: «فروغ یک روز خواست که نامههاش پیش خودش باشه و من هم دادم بهش» و نیز آنطور که میگویند؛ رفتن گلستان به خانه فروغ در آخرین شب زندگی فروغ وبرداشتن نامه ها مکمل این غیر عادی بودن روابط است! البته گلستان در «نقطه سرخط » در مورد نامه ها طور دیگری حرف میزند که باید بدقت به آنها گوش کرد هم در مورد انتشارشان و هم در مورد بازپس دادنشان به فروغ!
آذری: اگر چنین است که به نظر میرسد هست این نزدیکی اساسا از کجا آمده و فروغ چرا به گلستان نزدیک شده است؟
هاشمی: این موضوع مهم و پیچیده ای ست و گلستان هم که حرف نمیزند تا توهمات جان تازه بگیرند، من به ناگزیر اما سعی میکنم در حد دانستهها و تجربه، ارزیابیم را از دلائل این نزدیکی و عشق فروغ به گلستان توضیح بدهم و مقدمتا بگویم که عشق اساسا تابع منطق و عقل نیست ولی زمینه هایی و عواملی معین اما پیچیده دست به دست هم میدهند و آنرا بوجود می آورند.
آذری: طوری میگویید «عشق تابع عقل و منطق نیست» که مرا یاد حکایتی از عبید انداختید؛ حتما خواندهاید، داستان سگیست که به مسجد میرود و مسجدیان او را میزنند، عبید یا رهگذری به داد سگ میرسد و میگوید او را نزنید «اگر سگ عقل داشت که به مسجد نمیآمد.»
هاشمی: بله! بسیار هم حکیمانه است، داشتم توضیح میدادم که من در ارزیابیهایم از آنچه که تا کنون شنیده، خوانده و با شناخت نسبیای که از این دو دارم، تصور میکنم که فروغ بنا بدلائل معینی از جمله وضعیت نامساعد زندگی شخصی، نداشتن کار و استقلال ، محیط ارتجاعی حاکم بر جامعه و خانوادهاش یعنی پدر زورگو و حتی بسیاری از هنرمندان دور و برش و یحتمل اُپوزه بودناش نسبت به حزب توده که بیشترین روشنفکران را در خود جمع داشت از یک طرف و از طرف دیگر گلستانی که از حزب توده بریده و به آن منطقا نقدهایی هم داشته و با ادبای مشهور محشور و دستی هم در نوشتن و گویا خوش خط و خال هم بوده و سر و زباناش هم که معرف حضور هست، مضافا اینکه گلستان صاحب استودیوی سینمایی بوده که فروغ آرزوی کار کردن در سینما را هم داشت، و خب طبیعیست که تصور کند که گلستان هم «لعبت»ی است و هم روشنفکری خلاف جریان، و خُب مورد علاقهی فروغ واقع شود. (و میدانیم تصور یا خیال در عشق نقشی اساسی دارد) بنابراین در عشق فروغ نسبت به گلستان در ابتدا ناروشنی محسوسی وجود ندارد اما در قدمهای بعدی چرا، که متاسفانه اجل مهلت نداد بدانیم بر او و تصوراتاش چه رفته است! و از طرف گلستان که هیچ چیز روشن نیست، نه از ابتدایاش و نه در قدم های بعدی. اما بر مبنای همین توضیحات مجمل و کارنامه و تمجمجهای خود ایشان هم میتوان ارزیابیای نزدیک به واقعیت از روابط آنها داشت.
آذری: شما فکر میکنید چرا گلستان تا به حال حرف زیادی در مورد فروغ نزده و دوست ندارد حرف بزند؟
هاشمی: البته مجمل کم نگفته، که خود مجملگویی و احتراز از صحبت روشن و بیطرفانه بویژه در مورد فروغ دلیل دارد برشت حرف جالبی دارد. او میگوید؛ آنکس که همهی حقیقت را نمیگوید بدتر از دروغگویان است. همه میدانیم که گلستان آدم وحشتناک «نارسیست»یست و نارسیسیک بودن گرچه عارضهای هنرمندانه شناخته میشود و در جای خودش عنصری پیشبرنده در کار هنریست و هنرمند واقعی در تولید هنری از آن سود میبرد اما در قاموس گلستان بصورت معجون غریبی از تبختر، خودخواهی مخصوص و نوعی پدرخواندگی و پر رویی در هم آمیخته و چنان در وجودش عمیق است که نمیگذارد واقعیت را ببیند و لاجرم همهی حقیقت را در مورد فروغ بگوید.
آذری: منظورتان از پر رویی چیست؟
هاشمی: توهینآمیز و از بالا حرف میزند با آدمها حتی با همین محمد عبدی که بسیار فروتنانه و مهربانانه با او رفتار میکند(و شاید هم عامدانه خودش را «طلبه» نشان میدهد که دلِ اعلیحضرتی و ملا تبار گلستان را بدست آورد و کارش را حرفه ای پیش ببرد؟!) و یا مثلا در مدیای عمومی میگوید «گُه خورده …» و به چشم من این معجونِ بهم آمیخته در خدمت یک «من» چند خرواری یک پدرخوانده است که عمدا هم این را برای خودش بصورت «اتوریته»ای ساخته، که واقعا نفرت انگیز است … و اساسا همین عارضه است که نمیگذارد از فروغ حرف بزند و باید اعتراف کنم که همین منش اوست که مرا به اینگونه حرف زدن واداشته ورنه بویژه با «بزرگترها» تاکنون چنین برخوردی نداشته ام!
آذری: کدام عارضه و چرا ؟
هاشمی: همین نخوت و خودبزرگ بینی غریباش چون در مورد فروغ دو مسئله عمل میکند یکی اینکه فروغ آدم بزرگیست در سطح شاملو و هدایت، ولی گلستان بزرگ نمیشناسد چون بزرگ خود اوست و خیلی ها را کوچک و یا لااقل کوچکتر از خودش میبیند و دیگر اینکه منطقا به لحاظ کاراکتر و شخصیت، فروغ آزاده و فروتن بوده بهمین جهت طبیعیست که مخالف منیت و منشهای اینچنینی او بوده باشد، با این ویژگیها خب طبیعیست که صحبت از فروغ برای گلستان عذاب آور است.
آذری: ممکن است بگویید چرا ؟
هاشمی: ببینید او اگر کوچکترین حرفی از اختلافاتشان بزند که منطقا اختلافاتی جدی هم داشته اند، بعد باید بگوید چه بوده و در چه ابعادی؟ از نگاه گلستان به کارهای فروغ و فروغ به کارهای گلستان شروع میشود و در سیاست و همینطور درک و دریافت و رفتارشان در عشق است، یا کاراکتر گلستان و فروغ اساسا متفاوت است و از آن تفاوتهای تکمیل کننده نیست دفع کنندهست، و از لحاظ سیاسی من خیلی طبیعی میدانم که مثلا رویکرد گلستان به دربار و شاه برای فروغ غیر قابل درک و قبول بوده باشد و حتما بشکلی گلستان را نکوهش میکرده و لابد گلستان هم در خوشبینانه ترین تصور به او میگفته تو نمیفهمی که این اعلیحضرت چقدر فهمیده است چقدر باشعوره یا اشرف چقدر با احساسه و فروغ میگفته، میشناسمشون؛ «آقا» که خداست؛ دیدنیه: «وختی میاد پا میذاره تو کوچهها یه دسه خاله خانباجی از عقب سرش یه دسه قداره کش از جلوش میاد» ولی از اون خواهر «قزمیت»ش نگو که کهیر میزنم! عزیزم اگر تو تازه آشنا شدی من باباشونم از نزدیک دیدم، پدرم پیشکار رضا شاه بود و او حتی یکبار بغلم کرده و چقدر هم ترسناک بود قیافه ش! مثلا چنین چیزهایی متصور است که بینشان گذشته باشد. البته این شعوری که گلستان از شاه میگوید نشان دهندهی درک و دریافتهای منحصر به فرد خود اوست؛ من حافظه و هوشمندی گلستان را ندارم اما از شعور ملوکانه اعلیحضرت دو مورداش در ذهنم مانده یکی شعور قدرقدرتانه ایشان درتاسیس «حزب رستاخیز» است و یکی هم از جملات قصار ادیبانه او در التفات شعورمندانه به تعیین تکلیف برای ملت ایران بود؛ «تنها راه دو راه است: یا در حزب رستاخیز ثبت نام کنید یا پاسپورت بگیرید از این مملکت بروید» تنها کسی که نبوغ آمیزی این پیام را فهمید البته خمینی بود که قبلا رفته بود و وقتی که آمد با همین ایدهی اعلیحضرت گفت «حزب فقط حزب الله» که ملت اینبار «پاسپورت» گرفته و نگرفته از کوه و جنگل و دشت و دریا مجبور شدند «بروند». و اینطور بود که خواب اعلیحضرت را حضرت امام خمینی تعبیر واقعی کرد!
البته اعلیحضرت فقیدِ گلستان یک چیز دیگرش هم نبوغ آسا و شعورآمیز بود و آن اینکه «توضیح المسائل» خمینی را هم همراه آثار مارکسیستی ممنوع کرده بود! باور کنید من چهل سال است به این شعور فکر میکنم و هنوز هم درک اش نکردهام! اما انصافا برایم روشن شد که وقتی از ندانستن سود میبری نادانتر از تو بر تو فائق میشود!
آذری: فکر نمیکنید اگر خود گلستان این واقعیت های فروغ را بگوید اتفاقا یک تصویر جدیدی از خودش میدهد و تازه «گلستان» میشود، حتی اگر خاطرهی خوشی هم تا کنون از اختلافاتاش نداشته باشد ؟
هاشمی: «اگر چنین شود که چه بشود» حتما اینطوره ولی خب از نظر گلستان اگر اینها گفته شود آنوقت است که فروغ بازهم بزرگتر میشود و سایهی بزرگیاش سنگین تر و این مطلقا به مذاق گلستان خوش نمیآید و برایش عذاب آور است؛ «دو پادشاه در یک اقلیم نگنجند» البته صحبت نکردناش هم از این عذاب چیزی کم نمیکند.
آذری: چه تناقض یا مسئلهای هست در بزرگی فروغ که گلستان از وارد شدن در آن بقول شما احتراز میکند و یا هراس دارد؟
هاشمی: گلستان هنرمند خوش ذوق و توانمندی بوده در دوران جوانیاش که مصادف است با تحولات عظیم اجتماعی و البته شکست آن، او ولی با شکست چرخش کرد به طرف شاه. توجه کنید خیلی مهم است: گلستان با شکست، عقب رفت و به راست چرخش کرد و فروغ نسل بعد از شکست است که به سمت جلو و عکس او میرفت. فقط کافیست به اشعار سیاسی او که تازه در ذهناش شکل گرفته بود نگاهی بیاندازیم و به گلستان! البته چیزی که خیلی گلستان را ناراحت میکند واقعیت و ضمیر درخشان فروغ و اتفاقا ضمیر ناروشن و «خنگ»ی سیاسی خود اوست: گرچه انتخاب گلستان طبقاتی هم هست اما صحبت از گرایشات سیاسی فروغ و برخوردش با شاه و دربار در مقایسه با خودش به نظرم به تف سربالا میماند برای ایشان! چون فروغِ جوان محق بود و گلستان با همهی تجربه و هوشمندی و زرنگی و زبلی در اینجا خیط کرد. و این اشتباه برای یک آدم معمولی میتواند معمولی باشد برای گلستان برغم اینکه میگوید همه اشتباه میکنند، پذیرش این اشتباه اساسی دشوار است آنهم در مقایسه با جوانی همچون فروغ «که همون روز اول بهش گفتم خانم جان شما شعر گفتید کتاب نوشتید درست، اینها رو نگهدارید برای خودتون!»
باز گردیم؛ در این ویدئوها میبینیم که او در کاخی هشتاد و سه اطاقه با تابلوها و اشیاء نفیس اش جلوس کرده است. خودش میگوید؛ «چون تئاتر دیگر تمام شده ؛ قبلا در پاریس و بعد هم در لندن !» حالا در جنوب بریتانیا کاخ نشین شده است. پس وقت دوباره حساب و کتاب کردن است و غبطه خوردن: «اگر خانه ی لندن را نفروخته بودم الان قیمت اش دوازده میلیون پاوند بود! من یک میلیون فروختم…بله که پشیمانم!». البته گلستان آنطور نیست که در کاخ اش نشسته باشد و فقط به قدر مال و اموال اش فکر کند. وقتی از کشتار و جنایت از او میپرسند مثل یک سیاستمدار حرفه ای با خونسردی تمام میگوید: «بله که میکشند، همه میکشند، کی نمیکشد؟ … استالین هم کشت. همه میکشند»
«از کرامات شیخ ما اینست: شیره را خورد و گفت شیرین است» چرا میکشند؟ برای چه میکشند؟ گلستان نمیداند؟ آقای گلستانی که بزرگتر از ایشان زاده نشده و روشنفکری که ادعا دارد طبق طبق پس چکاره اند؟ او ظاهرا هنوز مینویسد، اما به نظر میرسد لالایی نوشته که نمیتواند برای «ملت» بیدار شده بخواند یا منتشر کند!؟
براستی این نوع روشنفکر چه صیغهایست که در برههای که بیش از هر زمانی در تاریخ معاصر نیاز به مداخله ی مسئولانه روشنفکران از هر طبقه و با هر مسلک در مقابله با بیعدالتی شرمآور کنونی، جنگ و هجوم بیسابقهی سرمایهداری لجام گسیخته وجود دارد، اینچنین غیرمسئولانه لب به سخن میگشاید و میکوشد با اداهای مخصوصاش مصاحبهگر را هم متقاعد کند که قاعده چنین است و پس جز این سرنوشتی نیست؟!
به نظر من، روشنفکری که با سیستم فاسد حاکم قاطی بشود و ذینفع از وجود آن باشد و توجیه گرش گردد، معلوم است چه…یست؛ او چه حرفی میتواند داشته باشد و چه میتواند بنویسد، و چه داشت که بخواند؟ باید هم «ملت» را مسخره میکرد تا چنتهی خالیاش برملا نشود.
این را هم باید گفت؛ گلستان برغم اینکه تئاتر و سینما را برای خودش تمام شده اعلام میکند البته از «هنر» بطور کامل چشم نپوشیده، و انصافا حراجی های تابلوهای نفیس را بطور حرفه ای دنبال میکند و چنان با احساس از قیمت فروش چند میلیون دلاری تابلویی از«بیکن» آه میکشد که کمتر هنرمندی چنین احساساتی بروز داده است. من اگر خلاصه بخواهم خدمت شما عرض کنم که ایشان چگونه روشنفکریست میگویم گلستان اساسا یک تاجر روشنفکر است و اگر در جوانیاش که مصادف است با دورانی از اعتلای انقلابی و تحولات مهم سیاسی اجتماعی و ایشان متاثر از آن و مشخصا حزب توده به چپ کشیده شده و کارهایی کرده و حرفهای قشنگی نوشته یا زده که به مردم یا توده التفات داشته و یا به نوعی انتقادی بوده، پس از شکست اساسا از این کارها دست برداشته و لااقل پنجاه سال از پایان عمراش را پشت به آنها و در لابیرنتی از مناسبات کاملا کاپیتالیستی خوش غنوده است و از آن بهره برده و شریکاش بوده و حی و حاضر هم مدافع پروپاقرص وضعیت موجود است بدون هیچ تردیدی. البته چرایی واقعیت امروز گلستان میتواند از همان نگاه هنری دیروزیناش هم سرچشمه گرفته باشد: ”اساس یک کار، «ساختمان» است اگر ساختمان قصه محکم باشد ….عقاید(ش، محتوایش) کمونیستی یا فاشیستی، یا کاتولیکی یا امپریالیستی باشد… فرقی نمیکند.”
آذری: من هم همینطور فکر میکنم، به نظر شما جدا شدن گلستان از حزب توده بخاطر چه بوده؟
هاشمی: «بروید از خودش بپرسید ». لابد «ساختمان»اش شل بوده است! اما از مزاح گذشته به نظر من بُرِشِ گلستان از حزب توده یک برش انتقادی از موضع یک روشنفکر خلاف جریان و ضد سرمایه داری نیست و حتی به گرایش سوسیال دموکراتیک خلیل ملکی هم شباهت ندارد. او بمحض جدایی از حزب توده سر خر را مستقیم بطرف شاه و دربار کج کرد و هنوز هم این سر کج مانده است! و جالبتر اینکه در یکی از این ویدئوها مصاحبه کننده از گلستان میپرسد: شما چرا از حزب توده خوشتون نمیاد؟ گلستان میگوید «نه، چرا؟ کی گفته؟ من خودم نشریهاش را در می آوردم!» کسانی که این مصاحبهها را دیده و یا شنیدهاند بیاد دارند که در جایی، گلستانی که خشک و سفت و سرد در مورد مرگ فروغ و کاوه پسرش میگوید: «مُرد دیگه، مُرده! میگین چکار کنم؟» به شاه که میرسد به یکباره رمانتیک میشود و پس از تعاریف آنچنانی که شاه با هوش و فهمیده و خلاصه حکایتی بوده است، اشک به چشماش میآورد و بیننده را حیران میکند!
یک بام و دو هوا که نمیشود؛ اگر گلستان از دریچه «ماتریالیسم نفرت انگیز» به همه چیز مادّیِ صِرف نگاه میکند، خُب شاه هم مُرده، «ننه من غریبم» نداره دیگه، مثل کاوه و فروغ «مرده دیگه …» یا اگر رمانتیک و احساساتیست چرا از این اداها برای عشقاش و پسرش در نمی آورد؟! یا مسئله بر سر «شعور» بینظیر شاه است و ما نمیفهمیم!؟ اینطور که خودش میگوید شعور شاه در فهم یکی از فیلمهای گلستان او را منقلب کرده و لابد فروغ و کاوه فاقد چنین شعوری بوده اند؟! گلستان همزمان هم از شاه ستایش میکند و هم میگوید چه کسی گفته است من حزب توده را دوست نمیدارم؟ واقعا آدم با خودش میگوید چطور ممکن است از یک آدم حواس جمع و اهل حساب و کتاب چنین مهملاتی را بشنود، جز این است که مردم را خر حساب میکند و یا خودش را «گادفادر» همه میداند و ورای طبقات و مسائل فیمابین مینشاند؟!
آذری: خُب او که عملا این وسط یا بهتر بگم بالا نشسته …
هاشمی: توجیح کردناش دماگوژیک و مسخره است! ببینید مستقل از اینکه ما چه نظری درباره شاه و حزب توده داشته باشیم، آیا گلستان نمیفهمد که شکاف بین حزب توده و شاه و دربار شکافی نیست که بتوان در آن خاکستر و خون جاخوش کرد؟! گلستان در گریزی که به دیدارش با خمینی میزند اما نشان میدهد همین گرایش همزیستی با دوست و دشمن و کُرنش در مقابل قدرت را «هوشمندانه» همه جا برای حفظ عافیت اش دارد، مثلا او بر مواضع «مثبت» خمینی تاکید میکند، چون بر مواضع ارتجاعی خمینی تاکید کردن مالیات دارد و مثلا ممکن است اموال اش را مصادره کنند یا مزاحمت برای مراودات تجاری – خانوادگیاش ایجاد گردد!
گلستان اگر استعدادهای هنریاش را کنار گذاشته اما تمام و کمال آنرا در زندگی روزمره، تجارت و بورس بکار گرفته است: «من از ایران که آمدم هیچی با خودم نیاوردم! فقط همون آپارتمان را خریدم به سی هزار پاوند و فروختم یک میلیون پاوند و فروشش هم لازم نبود» و میگوید با پولهای بازی در بورس کاخ مسکونیاش را خریده و لابد کلکسیون معروفاش را هم گسترش داده! گرچه اینها استعدادها و حساسیتهای تاجرانه او را نشان میدهد و لابد در مکتب ایشان بیزنس هنر است اما کسی نخواسته اینها را بداند، البته ممکن هم هست بخواهد بگوید علاقه من به شاه با جیبم ربطی ندارد، عاطفی-احساسیست و داستان دیدار دو نابغه بوده است؟! همینطور ارادتاش به اشرف پهلوی دوقلوی شاه! بهتر و ضروریتر است که آقای گلستان به جای این داستانها از واقعیتهای فروغ بگوید! شاه «مُرد. مُرده» فروغ اما زنده است زنده! حتی بعد از من و او! خودپرستی اش آیا اجازه خواهد داد؟ برای شناخت از عمق خودپرستی گلستان باید به شدتِ تنفری که نسبت به شاملو بروز میدهد توجه کرد؛ این تنفر عمیق و هیستریک بیانگر چیزی جز بزرگ بودن شاملو و خود گندهبینی بیمارگونه در گلستان نیست؛ گلستان شدیدا با بزرگی دیگران مشکل دارد و البته دور از تصور نیست که استواری شاملو بر عقاید مدرن و لاییک چپ این خصومت را در او ایجاد کرده باشد و یا شاملو روزی از واقعیت گلستان چیزی گفته باشد!؟ و یا فروغ از حقیقت شاملو چیزی به گلستان؟ اینها را خدا میداند و حضرت ابراهیم گلستان. شاملو هم نیازی به دفاع ندارد چون او با کار و تولیدات معنوی و وفاداریش تا آخرین نفس به نیکی و عشق به انسان و آینده بزرگ شد و هرگز به دانش و معرفت اش پُز نداد و چشم به بالایی ها نداشت و کسی را هم تحقیر نکرد.
آذری: اتفاقا به نکتهی خوبی اشاره کردید بی انصاف میگه شاملو زبان فارسی هم بلد نیست، شما فکر نمیکنید بر اثر کهولت مشاعرش را قدری از دست داده؟
هاشمی: اصلا! او حواساش از من و شما هنوز جمعتر است. پدیده یست! اما خودپرستی عشق اسارت زده و واژگون شده است لذا بدجوری کور میکند! به نظر من تازه گلستان در این فیلمها نقش آدم خوش برخورد، صمیمی و شوخ طبع را بازی میکند اما «دم خروس» هرازگاهی نشان میدهد که ایشان همان گلستانی ست که معرف حضور همه هست: متبختر؛ این و آن «پَرت»، «خِنگ»، «بیسواد»، «به تو چه» و «گُه خورده…» هستند! با این وجود این تفاوت چهره چنان است که بعنوان «چهره دیده نشده و متفاوت از گلستان» معرفی میشود.
گلستان وجودش منتی ست بر ملت! من اگر بخواهم مجمل و خلاصه بگویم گلستان اعلیحضرتی ست «روشندل» که تصادفا در قاموس یک روشنفکر دستگاهی بر ما نازل شده است اما چون دستگاه متبوعاش چندان مطبوع نبوده و فروپاشیدنی، به بورس و تجارت پرداخته و خود سلطنت خویش را با جلوس در قصری هشتاد و سه اطاقه در جنوب بریتانیای کبیر به پا کرده است و در فقدان سینما و تئاتر تجارت میکند. اما چون با هوش است و آشنا با هنر و صاحب تجربه میتواند تصور کند که این کاخ و دم و دستگاه اش به بادی کوچک میماند در گوشهی دل یک سرمایه دار «بزرگ»! با بزرگان هم که نشست و برخاست داشته و داناست، پس میداند که در عالم سرمایهداران هم «بزرگ» نیست و بسادگی هم نمیتواند باشد لذا با این چیزها هم خیلی ارضاء نمیشود و از آنجا که آدم شدیدا نارسیست و خودپرستیست میخواهد از وجههی گذشته و بویژه از رابطهاش با فروغ بزرگ این خودپسندی و بزرگ انگاری وحشتناک را با تحقیر این و آن ، تغذیه کند تا چند صباحی دیگر «گادفادر» ما در کاخ اش آرامش داشته باشد.
آذری: دو سوال دیگر دارم؛ یکی اینکه این مصاحبهها به چه منظوری صورت گرفته؟ دوم اینکه او با چه انگیزه ای پذیرفته؟
هاشمی: اول دومی را جواب میدهم؛ من شنیده ام برای لااقل یکی از این مصاحبه ها پول قابل توجهی گرفته و به کاراکترش هم کاملا میخورد. و مهمتر اینکه؛ توهماتی را که انتشار نامههای فروغ بوجود آورده تایید و تثبیت کند.
جواب سوال اولتان هم اینست که هدف مصاحبه کنندگان دو چیز بوده است؛ یکی کاری ژورنالیستی که طبیعیست جذاب و پر بیننده است و مهمتر از آن آخر عمری از گلستان الگو میسازند و فروغ هم زیر سایه ایشان بند کفش اش را سفت میکند !
آذری: باز هم دو سوال دیگر؛ یکی اینکه الگو برای چه کسانی و دیگر اینکه چرا گلستان اینقدر پرخاشگر و بقول شما پر روست؟
هاشمی: الگو برای آقازاده ها و نیمه آقازاده های اصلاح طلب و نسلی از روشنفکران ژنریک که در حال کارآموزی برای اداره کشور در آتیه هستند. وچه کسی بهتر از گلستان؟ هنرمند نیست هست، روشنفکر نیست هست، کمونیست نیست هست، کاپیتالیست نیست هست، تاجر نیست هست، شاهدوست نیست هست، ملت برایش خر نیست هست، پُر رو و زرنگ نیست هست … چه سمبلی از این بهتر؟ آنچه خوبان همه دارند به یکجا دارد ! و مهمتر اینکه نباید فراموش کنیم گلستان آقازاده هم هست؛ آقا زاده ای قدیمی، او بر این نسل از آقا زاده ها حق پیشکسوتی دارد؛ لااقل تا آنجا که من میدانم دو پشتاش واعظ و ملا بوده اند. و اتفاقا اینکه چرا اینچنین مردم را تحقیر میکند و زبان نا خوش و مُتِحکِّم دارد منطقا از همین اصل و نسب میآید. حالا پول کلان و روشنفکر فلان را هم به آن بیافزایید. ملاها بویژه (و البته بخش وسیعی از روشنفکران سنتی و دستگاهی هم) مردم را گوسفند میدانند و خودشان را شبان! گلستان هم به اصل اش برگشته و فراموش نکنیم «سید ابراهیم تقوی شیرازی» واعظ زادهایست که اساسا با مدرنیته از منبر دور افتاده. اینان اصالتا نقش وردست را برای شاهان و حکومتگران ایفا کرده، مردمان را هم همیشه خر تصور میکنند. آیا تصادفیست که در پاسخ به این سوال عبدی که «چرا آثار اخیرتان را منتشر نمیکنید؟» میگوید: برای کی؟! (منظورش این است برای یک مشت خر؟) مصاحبه کننده میگوید: «برای ملت» گلستان با تمسخر میپرسد «ملت؟ ملت کیه؟» مصاحبه کننده با فروتنی: «برای امثال من …» گلستان صحبت را با تمسخر تمام میکند. مصاحبهگر شاید از سر خویشتنداری نمیپرسد: پس برای عمّه تان نوشتید یا میخواهید ببرید برای رفیق باشعورتان اعلیحضرت بخوانید!؟ «هاها،هاها»
آذری: گفتید «سید ابراهیم تقوی» چه شباهتی قریب با «سید ابراهیم نبوی»؟!
هاشمی: نبوی؟ نه! اینها خیلی با هم فرق دارند گرچه او هم روشنفکر دستگاهیست و مردم را خر تصور میکند اما اساسا قابل مقایسه نیستند؛ به قول فرانسویها «دستمال و کهنه را با هم قاطی نکنید»
آذری: این برای حسن ختام بود. ممنون که این گفتگو را پذیرفتید و بیپرده و بدون حساب و کتاب نظرتان را گفتید!
هاشمی: خواهش میکنم، محبت و توجه شماست.
در پایان میخواهم دست مریزاد بگویم به «کینگ میکر»های سرمایه گذار که خوب رصد کردهاند و به کسانی چون بهنود که تلاش میکنند از او برای آقازادهها و نیمه آقازادهها «سمبل» بسازند واین تبار از روشنفکران دستگاهیِ امثال خود را زنده نگهدارند و حیاتشان را در زیر سایه سارانِ معظم «بریتانیای کبیر» تداوم بخشند.