(خاطرات یک شکنجه گر » (قسمت پنجم»
بعد از ضربه زدن به تروریست ها در „قهرمان ماراش“ مأموریت دیگری در „ازمیر“ به ما ابلاغ شد بی آنکه...
بعد از ضربه زدن به تروریست ها در „قهرمان ماراش“ مأموریت دیگری در „ازمیر“ به ما ابلاغ شد بی آنکه...
امروز حال عجیبی دارم، انتظار چقدرتلخ است. دومین فرزندم در راه بود ومن در سالن انتظار بیمارستان قدم می زدم،...
وقتی به خانه رسیدم ساعت پنج بعد از ظهر بود، هشت ساعت مدام تلاش بیهوده ای برای گرفتن...
یک روز جمعه عصر بود وبا مادرم داشتیم کتلت درست میکردیم ودرهمان حال باهم صحبت میکردیم واز آنجایی که همیشه...
« انتخاب » «محمود خلیلی» خیلی تند و با عجله از پیچ کوچه عبور کرد و...
„هر شب ستاره ای بزمین می کشند و باز این آسمان غم زده غرق ستاره است „ مردم کردستان در ادامۀ...
شهريور ٦٠ به دنيا اومدم. ٦ ماه بعدش پدرم و دو سال بعد دايى ام دستگير شدند. من تا ٣...
دوران مقابله و مبارزه با سختی های زندگی، دوران نقش دوگانه(هم پدر و هم مادربودن) دوران پاسخگویی به سئوالات بی...
می خواستم هر چه بیشتر بچه هایم پدرشان را ببینند زمان دستگیری همسرم، پسرم چهار ساله ودخترم هشت ماهه بود.حتما...
مثل هر هفته، مثل ۱۴ سال و سه ماهي که اين راه را طي کردم، خودم را به دشت پر...
Mehr