چهار شعر از بهروز داودى
صحنه قلوه سنگى درشت درشت تر از مشت دست هائى كوچك پنهان درپشت پسركى دوخته چشم درچشم هاى جوانك جوانكى...
صحنه قلوه سنگى درشت درشت تر از مشت دست هائى كوچك پنهان درپشت پسركى دوخته چشم درچشم هاى جوانك جوانكى...
هنوز و هميشه – از پسِ دو سٓدِه شبحى بر فرازِ بيگانگى بر فراز كار شبحى بر فرازِ تنهائى بر...
خرده بورژوا روىِ گليم كف اطاق ولو شده ايم و كاسه ى درشتِ مِلامين نيمه خالى نشسته ميان جمع ...
پای از شب نرفته بود هنوز مهربانی را چه گرم در قهوه خانه نوشیدیم و زمان را چه ساده ، چه بی اعتنا به خاک سپردیم پای از شب نرفته بود هنوز كه آواز و ساز...
ياقوت *ـ به خاطره ى „خلاف تشكيلاتى“ **ـ رنج نامه ى سى ساله ات در دست چشمى به مرزهاى بى...
درد بزرگ تو چيست دست هايم آقا خوشحالى بزرگ تو كدام است خواب هايم آقا بزرگ ترين آرزويت آرزو...
تن ميدهى به ريل ها در زير پايت درست، همانگونه كه دل داده اى به عادت هايت كاش اسيرِ دلت...
بغض وطن تركيد پرتاب كرد ما را دستهاىِ جهالت مان باور نكرديم باور نكرديم با باورِ خود بغض مان تركيد...
Mehr